eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.6هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
206 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام سوم ✨ رفیق شهید من ابراهیم هادی. من خودم به تازگی چادری شدم دقیقا بعد از کانال کمیل مکان شهادت ابراهیم هادی اون ها دقیقا تو تشنگی و گرما مثل امام حسین و اصحابشون شهید شدن من با خودم فکر کردم امروز من به خون این شهدا مدیونم میتونم با چادرم تو این زمان که حجاب واسه مردم بی ارزش شده من حجابمو رعایت کنم این خودش یه نوع جهاده ابراهیم هادی خیلی خوبه من کتاب و زندگی نامه اش خوندم و دارم تلاش میکنم کم کم مثل اون رفتار کنم خیلی سخته و شدنیه ایشالا
افـ زِد ڪُمیـلღ
چقد قشنگه با این اسم صدام میکنین 🙃..... راستی سلام بزرگوار 🌸✨
پیام همون بزرگواری که منو به این اسم صدا زدن 🙃🌱 هجده لغت به سوره ای کوثر نوشته است یعنی که عمر فاطمه را هجده سرشته است دانی چرا سوره ای کوثر سه آیه دارد این سه نشان دهنده ی عمر رقیه است🙂💔
اینو گفتم برا حسن ختام امشب ... بریم استراحتی بکنیم که فردا باید سخت دوید برا شادی قلب مولامون انشاالله 🙃✨ من فردا یه عالمه پیامای قشنگتون رو میزارم و سوپرایزام میگم بهتون چون الان دیروقته .... مواظب خودتون و خوبیاتون باشید . شب بخیر . یاعلی ✋🏻🦋
افـ زِد ڪُمیـلღ
بچه ها رفیقاتونم دعوت کنین بخونن کاری به آمار کانال ندارما .... می‌خوام اینارو حداکثری ببینن دوستا
سلاااام سلااام اومدم یه بار دیگه رو سوپرایز تاکید کنم چون خودم ذوقشو دارم 😁 اصلا نمیتونید حدس بزنید چیه 😁✨
پارت های رمان رو میذارم با بی‌کلام و بعدش عصر انشاالله ادامه ی پیاما 🌱 راسی ، از کنار این چیزی که گفتم بگید برامون ، ساده نگذرید . دو روز دیگه متوجه سوپرایز میشید و غصه میخورید😅 حالا جدای از سوپرایز هم خیلی خیلی برکات داره هم برا خودتون و هم برا ما ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت.. محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟ دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی.. میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟ خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره..) با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد.. دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر.. طلبکارانه سری تکان داد ( چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟ خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟ بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی.. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..) خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری.. اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم. یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد ( بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در.. وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین.. ولی خب شد نکشتیماااا.. راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ ) از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند.. ✍ ادامه دارد ...
مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده. از جایش بلند شد ( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ ) از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ( نداریم.. چایی میارم..) چشمانش درشت شد از فرط تعجب (چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟؟) و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود.. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد.. و این روزها عطرش مستم میکرد.. بی تفاوت چای ریختم. در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد (اما حالا همه چیز برعکس شده.. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه..) و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم. متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم ( از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم.. و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود..) ابرو بالا داد ( و الان چطور؟؟) نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم ( اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه میشه تو علی.. و علی حل میشه تو خدا.. خب من هم اون وقتها نمیدیدم.. دچار نوعی کوری فکری بودم.. اما حالا نه.. چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون..) چه باید میگفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟ زیر لب زمزمه کرد( علی.. اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت..) نگاهم کرد ( این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری؟؟) شانه ایی بالا انداختم ( شیعه و سنی شو نمیدونم.. اما علی رو به سبک خودم دوست دارم..) سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعدام برایم صادر نمیکرد. و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی.. انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی.. خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟؟) استکان را زیر بینی ام گرفتم.. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟؟ ( اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه.. سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورد..) خندید ( دیوونه ایی به خداا.. خلاص..) ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟؟ در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود. بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد. و اما مادر.. مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم. اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند.. ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد. ✍ ادامه دارد ....
هم خوشحال بودم، هم ناراحت.. خوشحال از زبانِ باز شده اش.. ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت.. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد.. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت.. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز میگشذت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد . صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی..؟؟ حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود .. اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم. زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت. اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد ( حسام گم شده..) نفسم یخ زد. و او ادامه داد ( دو روز هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه میشم سارا..) یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟) دستی به صورتش کشید ( یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده..) و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.. کاش شهید شده باشد.. ✍ ادامه دارد ..
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر.. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی .. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.. حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد.. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.. باید نفس میگرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم.. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم..) با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست ( منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟) و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.. محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود..؟؟ و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه.. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی..) ✍ ادامه دارد ....
03-ala-piano.mp3
2.09M
🎧 ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‌‎‌
بریم برا ادامه ی پیامای رفیق شهیداتون🙃✨
پیام چهارم ✨ میدونین من با شهید هادی خیلی رفیق بودم و داییم هم شهیدن و یک اتفاقی افتاد من باهاشون دعوا گرفتم و اصلا اوضاع خوب نبود ولی بعد یک مدت به شدت از خودم ناراحت شدم و پشیمون بودم هنوز هم برام عجیبه باورم نمیشه به داداش ابراهیمم گفتم داداش شما منو ببخش منم قول میدم که پاک بشم و(یک سری قول های دیگه) باورتون نمیشه منو که بخشید هیچی یک جوری به من کمک کرد که پاک بشم که خدا می‌دونه ببینید همیشه از اون گناه توبه که میکردم باز یک جورایی میرفتم سمتش ایندفعه حتی فکرش هم که میاد تو ذهنم سریع می‌ره بیرون انگار داداش بالا سرم وایساده شیطون که میخواد منو به اون گناه بندازه جلوشو میگیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سید هادی اجاق ‌ ‌ •┈┈••✾•✨⁦🌹🕊⁩✨•✾••┈┈• ┏━━━━━━━━━♡┓ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @sahidrzwan ‌ ‌ ‌ ‌‌┗━━━━━━━━━♡┛ خورشید رضوان [🕊❤️]
پیام پنجم✨ رفیق شهید من ابراهیم هادی. من خودم به تازگی چادری شدم دقیقا بعد از کانال کمیل مکان شهادت ابراهیم هادی اون ها دقیقا تو تشنگی و گرما مثل امام حسین و اصحابشون شهید شدن من با خودم فکر کردم امروز من به خون این شهدا مدیونم میتونم با چادرم تو این زمان که حجاب واسه مردم بی ارزش شده من حجابمو رعایت کنم این خودش یه نوع جهاده ابراهیم هادی خیلی خوبه من کتاب و زندگی نامه اش خوندم و دارم تلاش میکنم کم کم مثل اون رفتار کنم خیلی سخته و شدنیه ایشالا
پیام ششم✨ سلام. برادر شهیدم شهید احمد علی نیری هستش و اینکه بعد از خوندن کتاب زندگی نامش شد برادر شهیدم🙂پیشنهاد میکنم هر طوری شده کتابش رو مطالعه کنید(عارفانه)
پیام هفتم✨ برادر و رفیق شهیدم داداش امید اکبری مدافع امنیت علاقه شهید به روضه و هیت من رو علاقه مند به این شهید کرد و چهره پر جذبه و عرفانی شون حرف ها و تیکه کلام های قشنگ شون ارادت خاص و ویژه به رقیه سادات بنت الحسین و نحوه شهادت شون که شبیه مادر سادات بدنشون سوخت و شهید شدند
پیام هشتم ✨ رفیق شهید ندارم،ولی پدر شهید دارم. شهید حاج قاسم سلیمانی.. پدری که ناخواسته شدم دخترش ناخواسته شدم سربازش ناخواسته شدم ادامه دهنده راهش قرار نبود از کسی که کوچکترین شناختی ازش نداشتم برای خودم یه قهرمان بسازم.ولی حاجی خودش خواست تا بشم دخترش،تا بشه پدرم،تا بشه قهرمان زندگیمو تو مسیر دستامو بگیره... هرجا زمین خوردم بلندم کرد هرجا ترسیدم بغلم کرد هرجا شک‌ کردم مطمئنم کرد من دختر حاج قاسمم،دختری که تا نفس میکشه علم پدر رو بالا نگه‌میداره میدونید چرا؟چون بهم نظر کردو ازم یه ادم دیگه ساخت،اونم نه وقتی که بود،بلکه وقتی که شهید شد... چون چادر روی سرم رو،چون عشق به پسر فاطمه رو،چون تو مسیر خدا راه رفتن رو از پدر یاد گرفتم چون حاجی دنیا و اخرتم رو نجات داد.. چون تا عمر دارم شرمندشم ولی اون هنوز دوسم داره و بهم لبخند میزنه پ‌ن:دلتنگتم بابا قاسمم،صدامو داری؟!(:
دیگه هیچکی نمی‌خواد بگه ؟؟؟ میخواهیم بریم برا قرعه کشی هااااا
حالا داستان یه دختری رو براتون تعریف کنم ..... یه دختری بود که اصلااااا اعتقادی به هیچ چیزی نداشت ... با امام حسین هم حال نمی‌کردم . امام رضا هم دوست داشت چون بهش گفته بودن ما تورو از امام رضا داریم . یعنی جونشو از ایشون داشت . به شهدا هم که اعتقادی نداشت . چادر هم که اصن براش معنی نداشت ... تا اینکه بزرگ شد و رسید به جایی که دیگه امام رضا هم دعوتش نمی‌کرد.... انقدی که غرق تو لجن شده بود ..... خلاصه که تو کانالای مختلف درمورد رفیق شهید خیلی چیزا شنیده بود و یک شهیدی رو دیده بود به اسم شهید بابک نوری هریس که به خاطر خوشتیپ و خوشگل بودنش ازش خوشش اومده بود ... رفت و سه تا چیز ازشون خواست و گفت اگه شهدا واقعاااا زنده ان این سه تا کارو برام انجام بدید تا مطمئن بشم ....
اون کارا خیلی سریع و یهویی انجام شدن و اون دختر کم کم یه چیزایی داشت درونش تغییر می‌کرد ..... خیلی گذشت تا اینکه رسید به اربعین چهار سال پیش . خیلی یهویی با یه نوکر امام حسین آشنا شد و بعد از اون هم با شهید عباس دانشگر آشنا شد .... با خییییلی شهدا آشنا شد و شدن چراغ بزرگ زندگیش . امید زندگیش . شاه کلید زندگیش. ولی چندتاشون شدن برادر شهیدش بخاطر اتفاقایی که تو زندگیش میوفته و کمک های خیلی زیادی که بهش میکنن ....
و اون دختری کسی نبود جز من 🙃✨....... و الان افتخارمه که سعی کردم وصله ی ناجور باشم و هررررجوری شده باهاشون زندگی کنم تا زاویه ی دید اونارو بتونم بگیرم ..... اونا خیییلی از زندگی لذت میبردن .... خیلی ! ..... و بخاطر همین دارم تلاش میکنم خیلیای دیگه رو هم با شهدا رفیق کنم ..... من واقعاااا آدم بدی بودم ولی شهدا قبولم کردن الحمدلله ...... پس اصنننن جای ناامیدی نیس ! .... اصن میگن که امام حسین رو خدا آفریده برا آدم بدا ..... شهدا هستن تا دست آدمای خطاکاری مثل منو بگیرن..... زنده ان که مارو کمک کنن .... وگرنه واقعا کاری از این زمینیا برنمیاد ! ببینید کی بهتون گفتم! 🙃
خییییلی چیزا برا توضیح هست .... ولی من خیلی خیلی خلاصه گفتم براتون 😅
سخته نه؟
افـ زِد ڪُمیـلღ
ولی‌میشه‌🥲
که‌با‌خدا‌رِفیق‌بشی...
پیام نهم ✨ من هر وقت که اسم رفیق شهید به میون اومد نمیدونستم باید بین این همه شهید، این همه آدم پاک و بزرگ کدومو انتخاب کنم یه بار که بحث رفیق شهید شد من ازشون خواستم یکیشون بیاد تو خوابم و خودش رفاقتشو اعلام کنه اما خب نشد من لیاقتشو نداشتم که تو خواب ببینمشون و کمتراز این حرفا بودم براشون که بخوان رفیقم شن. ولی عکس شهید زیاد دیدم خیلیا شونم اسماشونا خوندم ولی اولین شهیدی که اسمش یادم مونده شهید بابک نوریه برا اولین بار که دیدمش چون قشنگ بود نسبت بهش جذب شدم اسمشو خوندم و رفتم پی زندگینامش بعد از اون دیدم یه سریا میگن میتونین به شهدا متوصل بشین و یه چیزی ازشون بخواین بهتون حاجت میدن. اونموقع من نه اینکه شهدا برام مهم نباشن مهم بودن ولی خب روشون تعصبی نداشتم خیلی هم باهاشون آشنا نبودم همین که خب شهیدن دیگه فقط همین بعد که اینو گفتن گفتم تاحالا شهیدی بوده که حاجت بده یه سری خیلی ابراهیم هادی و میگفتن منم رفتم کتابشو خوندم و ابراهیم هادی برام مهم شد اینجوری شد که نسبت به ابراهیم هادی یه جوره دیگم یه حسه دیگه ای دارم یه تعصب دیگه ای دارم ولی خب رفیق شهید ندارم.