شفّاف ميگويم!براي اينکه در زمان غيبت
امامزمان ارواحنالهفداه،يک سری شبهات
در شما اثر نکند،دستور اين است؛ هر روز
بگوييد
[ يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَامُقَلِّبَ
الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِکَ]
لـذا اين را هرروزبخوانيد تا دلتان بهامام زمان|عج|قرص شود.
+آیتاللهتهرانی
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️حضرت علی (علیه السلام):
در فریب آرزو ها ، عًمرها به پایان میرسد ...
🔹لحظه مرگ همینقدر نزدیک و عجیبه که یهو میبینی حضرت عزرائیل ع بالا سرته😊
🔹حواست به اخرتت باشه رفیق
🔹لحظه مرگ یکی از یوتیوبرها
{♥️📿}
•
•
اگر مواظب دلتان باشید؛
و غیر خدا را در آن راه ندهید؛
آنچه را دیگران نمیبینند،میبینید...!
و آنچه را دیگران نمیشنوند،میشنوید...! :)🌻🍃
#شیخرجبعلیخیاط
#تلنگرانه
یادتنرود
حسینراهمروزۍ
همانڪَسانیتنھاگذاشتند
ڪہنامہیفدایتشوم
نوشتهبودند..
ڪوفینباشیم
یڪحسینغایبداریم
هروزمیگوییم
"اللّھُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
ولۍهزارهشتصدسال
هستآقامونغایباست💔🖐🏽'!
بچه ها راسی
یه ادمین تبادلات میخوام
هرکی دوست داره تو جهاد تبیین باهامون شریک باشه بسم الله🤓
هدایت شده از 「غریب طوس」
https://eitaa.com/joinchat/3457614164Cfef9af59a8
گپ چت دخترونه کانالمونه🗣💚
دخترا دم در بده بفرمایید تو😍♥
#ففففففففففووووووووووووررررررررررر
#همسایه_بفووورررر
هدایت شده از اعشاق الرضا
۵۵۰تاییمون مبارکه😍
از امروز حوالی ساعات ۲۰:۳۰ میخوایم یه رمان خیلی خوشگل رو براتون پارت گزاری کنیم🌱♥️
یه رمان مخصوص خودسازی😇🌸
#فــــورهمسایہ
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
هَمسایههازیادموننِمیکنید؟:)
*بهعِشقامامحُسینبیا!
#فوࢪهمسنگرے
هدایت شده از 「غریب طوس」
tps://eitaa.com/joinchat/4083745107C996fcc5dc7
گروه خود سازی هرکی میخواد خود سازی کنه عضو بشه...!
#فورررر
هدایت شده از اعشاق الرضا
‹🕌✨›
بیاید به نیت
ظهور آقامون یه کار کوچکی انجام بدیم تو ایام ولادتشون:
*حرف اول اسمتون چیه؟*
*آ🌹☘️ ۲صلوات*
*ب🌹☘️۲صلوات*
*پ🌹☘️۶صلوات*
*ت🌹☘️۵صلوات*
*ث🌹☘️۴صلوات*
*ج🌹☘️۸صلوات*
*ح🌹☘️۳صلوات*
*خ🌹☘️۴صلوات*
*د🌹☘️ ۱صلوات*
*ر🌹☘️۲صلوات*
*ز🌹☘️۵صلوات*
*س🌹☘️۸صلوات*
*ش🌹☘️۳صلوات*
*ص🌹☘️ ۹صلوات*
*ط🌹☘️۲صلوات*
*ظ🌹☘️۱۲صلوات*
*ع🌹☘️ ۴صلوات*
*غ🌹☘️۴صلوات*
*ف🌹☘️۶صلوات*
*ق🌹☘️۱۴صلوات*
*ک🌹☘️۵صلوات*
*گ🌹☘️۹صلوات*
*ل🌹☘️۱صلوات*
*م🌹☘️۲صلوات*
*ن🌹☘️۸صلوات*
*و🌹☘️۱۰صلوات*
*ه🌹☘️۳صلوات*
*ی🌹☘️۴صلوات*
🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹
*میدونی اگه اینو بفرستی تو گروه ها و کانال ها چقدر صلوات برای امام عصر عج فرستاده میشه؟*
*پس پیش قدم باش*
*فقط به عشق 💚 حضرت مهدی علیه السلام*🌹☘️🌹☘️
*ثوابش رو تقدیم کن به نیت ظهور مولامون صاحب الزمان*
#فـــــورمـعـرفــتـی🤝♥️
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
اگر از کسی بدمان میآید؛ در واقع از چیزی درون آن شخص نفرت داریم که درون خودمان نیز هست. چیزی که جزیی از ما نباشد، نسبت به آن شناختی نداریم و ما را درگیر نمیکند!
#ریشهیابی🌱
@konje_del •••🍁 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
افـ زِد ڪُمیـلღ
اگر از کسی بدمان میآید؛ در واقع از چیزی درون آن شخص نفرت داریم که درون خودمان نیز هست. چیزی که جزیی
هرکدوم چه برداشتی از این متن دارین؟.....
برام جالبه بدونم ...
برامون بگید ✨
هدایت شده از 「غریب طوس」
ولیخودمونیما...
کاشاونقدریکهبراتولدشتلاشمیکنیم؛
برایظهورشمتلاشکنیم...🚶🏻♂
+امسالمنیستیتاخودتشمعایرویکیکت
روفوتکنی💔(:
#کجاییآقاجان...
#امام_زمان #نیمه_شعبان
#مدیر(:
@afhjcdulmfseulnfshknc
افـ زِد ڪُمیـلღ
هرکدوم چه برداشتی از این متن دارین؟..... برام جالبه بدونم ... برامون بگید ✨
✨نمیدونم چطور باید منظورم را برسونم
شاید اون شخص اونقدر برامون مورد احترام بوده که فکر نمیکردیم ضربه ای ازش بخوریم که در گذشته هم همون ضربه را خوردیم
یعنی اون ضربه را اون زخم را یکی تو وجودمون زد و دوباره شخص دیگه ای اومد و همونجا رو خراش داد و .......
و این باعث نفرت دوچندان میشه که از کسی که انتظار نداشتی زخم خوردی و دوباره از اعتمادت سو استفاده شده
امیدوارم تونسته باشم منظورم را برسونم
اینم دید باحالیه ها ....
از این دید ندیده بودم 🤓
✨ولی من معتقدم که
وقتی از کسی بدمون میاد که
یهچیزی تو وجودش هست که دوسش نداریم
و میترسیم که تو وجود خودمونم باشه....
ترس از شبیه اون شدن....
یعنی من اینطوریم....
اینم دید قشنگی بود....
من قلبهای مچاله شدهی
زیادی دیدم!
که خدا نجاتشون دادھ✨🌝💕
ازاین جمله قشنگا🌱
#امــام_زمــان
در هیئتی که دغدغهیِ
مبارزه با اسرائیل نباشد ،
شمر هم سینه میزند ! .
"امامموسیصدر"
شرطِ اول قدم
آن است
کِه مَجنون باشی!
هرکسی
در به درِ
خانه ی لیلا
نشود ✨
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_نهم
باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)
“باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..)
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟)
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
✍ ادامه دارد ....
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صدم
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
✍ ادامه دارد ....