eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
شد شد ، نشد میرم نجف به بابام میگم :) جمله از این قشنگ تر هم هست مگه 😊
بچه‌ها دلاتونو تنظیم کنید!.mp3
1.8M
بچه‌ها دلاتونو تنظیم کنید! آنچه که عالم داره نشون میده اینه که خبری در راه است. حواستون باشه‌ها. 🌱
هرچۍ‌‌بہ‌ظهور‌نزدیک‌‌میشیم، امتحانا‌سخت‌ترمیشن... بی‌هو‌امیبرن ‌بی‌هوا‌میخرن‌💔
_فرشتہ‌جان، میخواهم غسل شهادت کنم. میشود یک لیوان آب بمن بدهے؟ بعد لب تخت بیمارستان نشست و گفت:«خدایا به عشق تو در این مسیر قدم برداشتم، به عشق تو برای دفاع از مردمم رفتم، به عشق تو زندگی کردم، به عشق تو تمام این دردها را کشیدم، به عشق تو یک آخ را حرام نکردم و به عشق تو و دیدار تو غسل شهادت می‌کنم» و آب را روی سرش ریخت.💔 مدت‌ها بود که منوچهر به خاطر ترکش‌های زیادی که در سینه‌اش بود، نمی‌توانست سینه بزند، اما آن لحظه شروع کرد «یا حسین(ع)» گفتن و سینه می‌زد، به قدری که خون روی تختش ریخت که گفتند که ملحفه‌های آن را عوض کنیم.🥀 من و علی پسرم، بغلش کردیم و منوچهر داشت یا حسین می‌گفت و از دهانش خون می‌آمد و با دستش خون را پاک می‌کرد.😭 لحظه آخر یک یا حسین گفت و دست من را فشار داد،💔 من صورتش را نگاه کردم، یک لبخند زد و در بغل من و علی شهید شد.🕊 لحظات‌شہادت‌جانباز‌شیمیایی، بہ‌نقل‌ازهمسر‌شهید
مامدعیان‌صف‌اول‌هستیم... شهداشرمنده‌ایم🥀 _بادل‌گوش‌بدیم🥲
همه ی شهدا... قبل از رفتن(شهید شدن) از همسرشون اجازه گرفتن.. یک رضایت قلبی و نه زبانی💔:))) همسران شهدا میگن: شهیدم زمانی که زنده بود تعریف می‌کرد بارها موقعیت شهادت برام پیش اومده و حتی شهادت از جلو چشمم عبور کرده ولی چون تو راضی نبودی شهادت قسمت و نصیبم نشد!✨🥀
آغوش - حاج محمود کریمی.mp3
14.7M
📻 تنظیـــــم دیجیـــــتال (آغــوش) ☑️ بانوای 🕌 به‌مناسبت ماه رمضان 📍نشر آثار
41.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه (همه‌ی دنیا برای بقیّه) 🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه 🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ 🎙 مداح: 📍 (علیه‌السّلام) 🏷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 همه‌ی دنیا برای بقیّه 🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه 🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ 🎙 مداح: 📍 (علیه‌السّلام) 🏷
6434429069603.mp3
14.44M
روضه (دست بگذار به قلب نگرانم بابا) 🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه 🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ 🎙 مداح: 📍 (علیه‌السّلام) 🏷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 دست بگذار به قلب نگرانم بابا 🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه 🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ 🎙 مداح: 📍 (علیه‌السّلام) 🏷
6435425325021.mp3
12.83M
نوحه (به قولت عمل کن دوباره) 🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه 🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ 🎙 مداح: 📍 (علیه‌السّلام) 🏷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 به قولت عمل کن دوباره 🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه 🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲ 🎙 مداح: 📍 (علیه‌السّلام) 🏷
VID_20230325_155856_776_۲۵۰۳۲۰۲۳.m4a
1.21M
+ بالاترین عمل در ماه مبارک رمضان ✨
عبد هر گره‌ کوری داشته باشد در ماه‌ مبارک رمضان با ربّ‌ خود در میان بگذارد،خداوند آن را باز می‌کند.پس،از ماه‌ رمضان غفــلت نکنید..!!
غفلت‌ شیعه‌ همیشه‌ مصیبت‌ ساز است، یک بار امامی را به گودی‌ قتلگاه می‌فرستد... و بار دیگر امامی را هزار سال به زندان‌ غیبت... :)💔
🙃🍃 همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد… یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم.. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم… پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد...💔 همسر
دو کلید طلایی پرواز: نماز اول وقت رفاقت با شُهدا
ای خواهـران..جهـاد شما حجاب شماست و اثری کھ حجاب شما مےتواند بر روی مردم بگذارد،خون ما نمےتواند بگذارد..!
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت…» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. فاطمه ولی نژاد📝
انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند… ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. فاطمه ولی نژاد📝
AUD-20220821-WA0087.mp3
10.07M
•🎼☁️ ••••••••🌸🍃 در حوالی روزمره‌گی‌هایمان، جای خالی زندگی عجیب توی ذوق میزند. شاید یادمان رفته است زندگی ساده‌ترین اتفاق قشنگی‌ست که در بوییدن عطر گلهای شب بو، در هوس بستنی در سرمای زمستان، در رقص باران روی گونه پنجره، در حنجره کوک پرندگان در دمدمه‌های صبح، در چشمان مادربزرگ و لبخند پدربزرگ، در سوز زمستان که از لای پنجره دستی به استخوان‌مان میکشد، در صدای بادهای عصرانه پاییز، در چای تازه‌ دم مادر و اخمهای خندان پدر؛ درحال فریاد است... زندگی هنوز زیر کرسی مادربزرگ با قصه‌هایش گرم میشود و صبح ها سرکوچه اولین کسی‌ست که صبح بخیر را سرزبانم میریزد... زندگی را یادمان نرود... ما فقط یکبار اجازه به آغوش کشیدنش را به ارث برده‌ایم... 🌸🍃...
هدایت شده از از خدا بترسید.
هدیه شهید عباس دانشگر به من که به حساب خودشون هم بود:)✨ @ef_zed_komeyl