#عاشقانه_های_شهدایی🌷
#عاشقانه_مذهبی
#شهید_حسن_غفاری
.
مدتی بود حسن مثل همیشه نبود
بیشتر وقت ها تو خودش بود
فهمیده بودم دلش هوایی شده
.
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم
گفت : از بی بی زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من . ازش پرسیدم چی خواستی؟
.
گفت : یه پسر کاکل زری .👶🏻 اگه بدونم یه پسر دارم که میشه مرد خونت ، دیگه خیالم از شما راحت میشه . وقتی رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره. قلبم ریخت .💔 تموم طول مسیر تا خونه رو گریه کردم چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه
.
وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه ؟
نگاهش کردم و گفتم : دیدارمون به قیامت