eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤سخنرانی مداح اهل البیت حاج محمد رضا طاهری درباره شهید مدافع حرم عباس دانشگر 💠 مراسم مناجات ماه مبارک رمضان – فروردین ۱۴۰۱ 🌷 📃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 جهت قرائت وصیتنامه شهید: https://eitaa.com/shahiddaneshgar/19000 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚
4_6048825287334954257.mp3
5.56M
گیتار دلنشین و عاشقانه "یوهانس لینستید" رو تقدیمتون می کنم ... آهنگی که عمیق ترین احساسات رو در دل شنونده ایجاد می کنه 😁🤌🏻🌿
4_5866334424735421343.mp3
10.9M
ترکیب صدای دریا و پیانو، اگه آدم درونگرایی هستی این بی‌کلام رو پلی کن و چشماتو ببند بعد یه نفر رو تو خیالت تصور کن که رو به روت نشسته، تموم حرفایی که تو دلت مونده رو بهش بزن جوری که بعد از حرفات حس رهایی پیدا کنی... 😁🤌🏻🌿
•| و تَصَدَّق عَلَینا یا موسی بن جعفر (ع) 🖤
‏چه کردی که رقاصه در سجده می‌گفت به موسی ابن جعفر به موسی ابن جعفر 💔
عمریست دخیل حضرت موسی‌بن جعفریم.....🖤
اقدام هتاکانه در دیجی کالا اسامی بانوان اسوه و الگوی مسلمانان بر روی کفش ها! پ ن: دست به دست کنین برسه دست اونی که باید!! 🔻به برنامه چه خبر بپیوندید 🇮🇷 @chehkhabar1
هدایت شده از اهل بیت مدیا
محمدحسین_پویانفر_حاج_صابر_خراسانی_سفره_موسی_بن_جعفر_1.mp3
9.1M
🔊 | تنظیم 📝 سفره موسی‌بن‌جعفر 👤 صابر ؛ کربلایی‌‌محمد‌حسین 🏴 ویژه شهادت رسانه اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia Www.AhleBeytMedia.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌چرا رای بدهیم؟ 🔴شبکه اسرائیل فارسی: رای ندید 🔴شبکه‌صهیونیستی‌اینترنشنال: رای ندید 🔴شبکه بهایی منو تو: رای ندید 🔴شبکه رادیو فردای آمریکا: رای ندید 🔴شبکه سازمان منافقین: رای ندید 🔴شبکه سلطنت طلب خارج نشین: رای ندید 🔴شبکه تروریستی کوموله: رای ندید 🔴شبکه وهابی جدایی طلبان بلوچ: رای ندید 🔴شبکه جدایی طلب پان ترک: رای ندید 🔴شبکه پان کرد ها : رای ندید 🔴شبکه نفاق بی بی سی: رای ندید 🔴شبکه ووآ فارسی: رای ندید ❌ شهید همت: هر وقت در مناطق جنگی راه را گم کردید، به آتش دشمن نگاه کنید که کجا را می کوبد؛ همانجا جبهه ی خودیست..
میگفت... خجالت‌میڪشم‌همہ‌جا‌چادربپوشم😓 معمولا‌َ‌تو‌جامعه‌هیشڪے‌هم‌سن‌وسال‌من‌ چادرےنیست میشم‌گاو‌پیشونی‌سفید🥲 گفتم... قرار‌نیست‌همه‌مثل‌تو‌باشن‌ڪه🥰! ماه‌اگه‌بیشتر‌از‌یڪے‌تو‌آسمون‌ازش‌بود، ڪه‌دیگه‌فرقے‌با‌ستاره‌ها‌نداشت! تو‌ماه‌باش🌙:)
میدانم‌چِہ‌خون‌هاریختِہ‌شد ڪہ‌من‌بِمانم،حِجاب‌و‌عفت‌بمانند... چہ‌وَصیت‌هانوشتہ‌شد‌ ڪہ‌بہ‌من‌بِگویند‌ما‌رَفتیم‌اما‌تو حَواسَت‌بہ‌یادگارِ‌مادَرت‌باشد:) نگذار؎حُرمتش‌رابریزند" پس‌باافتخارمۍپوشَمش‌وبا‌اِفتخار مےگویم‌یادگارزَهرا‌را‌برسردارم:)🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۷ بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. «ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. ابهت و جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..! دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..! حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد. زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر.. عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۳۸ مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد.. خودش هم تعجب کرده بود.. شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. شاید هم بزرگترین خطا.. شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. پس بهترین راه بود.. در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت.. کم کم .. و حیا.. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣️خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت.. کم کم امتحانات نیم ترم.. شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. و از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون.. در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید.. از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست اتفاقی نیافتاده.. جز اینکه دخترش.. معذب باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. 💞ادامه دارد...