#سفرنامه_همدان
#روز_اول
#بخش_اول
ساعت ۱۱
کنار مزار شهدای مدرسه منتظریم که از بلندگوی مدرسه اعلام میشه :
قابل توجه...
قابله...
قابل توج...
بلندگو مثل اینکه درست کار نمی کنه، تا اینکه بالاخره نه خیلی واضح ولی مفهوم، حاج اصغر اعلام می کنه:
قابل توجه طلاب شرکت کننده در اردو!
دوستان هر چه سریع تر برای سوار شدن به سمت میدان سپاه حرکت کنند، اتوبوس ها آنجا هستند.
راه می افتیم به سمت میدان سپاه تو خیابان جمهوری.
به میدون که می رسیم یه اتوبوس و تعدادی از طلاب که کنارش ایستاده اند به چشم میاد.
نزدیک اتوبوس میشم
یه سرک می کشم داخل اتوبوس
اتوبوس وی آی پی بود.
تعجب کردم.
از یه نفر که کنارم ایستاده می پرسم :
چطور شده اتوبوس وی آی پی فرستادند؟ انتظار بنز ۳۰۳ داشتیم 😉
بغل دستیم میگه، برا ما نیست، اتوبوس متاهل هاست.
اتوبوس مجردا اونور خیابان ایستاده، چشم می چرخونم میبینم یه اتوبوس بنز۳۰۳ که نه، ولی وی آی پی هم نیست، از همین ۴۴ نفره هاست.
سوار اتوبوس میشیم و اتوبوس راه میفته، البته نیم ساعت دیرتر از زمان اعلام شده، همان سندرومِ _ به قول یکی از رفقا نشانگان، معادل فارسی سندرومِ _ نیم ساعت دیرتر که تو اکثر برنامه ها وجود داره.
ساعت ۱۶ س که یکی از رفقا که از بچه های همدانه با لهجه همدانی از تهِ اتوبوس داد میزنه:
بچه ها وارد شهری شدیم که خدا تو قرآن میفرماد لا اقسم بهذا البلد...
پرده اتوبوس رو میزنم کنار، وارد همدان شده بودیم.
#سفرنامه
#اردوی_همدان
#دوره_احیاء۶
دوره تابستانی احیاء ۷ - تابستان ۱۴۰۳
#سفرنامه #روز_اول #بخش_چهارم_پایانی بعد نیم ساعت حرکت در سطح شهر به اردوگاه ابوذر می رسیم. اردوگ
#سفرنامه
#روز_دوم
#بخش_اول
روز دوم اردو را شروع می کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم.
ساعت حدودا 9 و بچه ها که صبحانه عدسی خورده اند آماده حرکت میشند.
آفتاب نسبتا داغه، ولی هوا هنوز خنکه.
تو سه راهی اردوگاه _همون جا که دیروز پیاده شده بودیم_ همان دوتا اتوبوس زرد واستادند! اما این بار کنار هم.
مسئولین اردو دنبال جمع کردن دوستان اند.
کم کم سوار می شیم.
اولین مقصدمون هگمتانه ست.
اتوبوس ها راه می افتند.
رفقای ته اتوبوس چندتا صلوات چاق می کنند.
فضای نیمه عقب اتوبوس با جلوش متفاوته.
نیمه عقب سر و صدا زیاده، بچه ها مشغول بازی و گفتگو و شوخی و... هستند.
اما نیمه جلو بچه ها یا سکوت کردند یا مشغول چرت زدن ، خلاصه ساکت تره. فکر کنم خاصیت ته اتوبوسِ که هر کی میره فعال تر میشه، یا شاید آدم های خاصی میرند ته اتوبوس.
شهر تقریبا تعطیله و خیابان ها خلوت، صبح جمعه ست و احتمالا مردم در حال استراحت.
۲۰ دقیقه بعد جلوی هگمتانه هستیم.
مسافرهای هر دو تا اتوبوس پیاده میشن.
از گیت ورودی رد میشیم.
اولین جا که باید بریم بازدید از بخش های کشف شده شهر باستانی هگمتانه هست.
وارد که میشی بر شهر باستانی مشرفی. (حالا اینم که میگم شهر، در واقع بخشی از شهر قدیم هگمتانه هست. از باب تسمیه جزء به کل)
مساحتی حدودا با ابعاد ۲۰ در ۳۰ که چند متر از سطحی که ایستاده ای پایین تر هست.
راهنما توضیحاتی در مورد بخش های مختلف شهر میده
چند خانه نیمه خراب با یه سری دالان و...
در همان اطراف چرخی میزنیم و خارج میشیم.
مکان بعدی موزه ای هست که اشیاء باستانی در آنجا نگه داری میشه.
وارد که موزه میشم
بچه ها و یه تعداد گردشگر دیگه حول یه چیزی که در ورودیِ موزه هست حلقه زده اند.
جلوتر میرم.
دوتا اسکلت کنار هم در یه تابوت سنگی هست که در کف موزه در فضای خلأ نگه داری میشه.
در دست یکی از اسکلت ها النگویی به چشم می خوره.
راهنما توضیحاتی در موردشون میده :
این دو نفر زن و شوهر بوده اند که اول مرد از دنیا رفته و همسرش که بعد مرده کنار شوهرش دفن شده و بر اساس شواهد از اشراف زمان خودشون بوده اند....
فکر کنم حتی یه درصد هم فکر نمی کردند که یه روزی اسکلت هاشون عبرت آیندگان بشه.
آری این است واقعیت امر، فاعتبروا یا اولی الابصار.
همراه با راهنمای موزه شروع به گشت و گذار در بین غرفه ها و قسمت های مختلف موزه می کنیم و راهنما در هر قسمت توضیحاتی میده.
در این میان سرگذشت آدمی را می توانی تا حدودی ببینی.
از هزار سال قبل از میلاد مسیح تا ظهور اسلام.
حال و هوای خانه های خالی از سکنه شهر تاریخی هگمتانه و اشیاء به جا مانده ازشون خیلی متناسب با کلام آقا امیرالمومنین علی علیه السلام در خطبه ۲۲۱ نهج البلاغه هست که میفرماید:
وَ لَوِ اِسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ اَلدِّيَارِ اَلْخَاوِيَةِ وَ اَلرُّبُوعِ اَلْخَالِيَةِ لَقَالَتْ ذَهَبُوا فِي اَلْأَرْضِ ضُلاَّلاً وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً
و اگر (سرگذشت) ايشان را از شهرهاى فراخ ويران شده و خانههاى خالى مانده بپرسند (به زبان حال) مىگويند: ايشان گمشده و بدون نشان زير زمين رفتند (نابود گشتند) و شما دنبال آنان از روى نادانى و بيخبرى مىرويد،
أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ اَلَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ اَلْعِزِّ وَ حَلَبَاتُ اَلْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقاً سَلَكُوا فِي بُطُونِ اَلْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ اَلْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ
ايشان پيش رفتگان پايان زندگى شما هستند كه به آبشخورهاتان (مرگ و قبر و عالم برزخ) زودتر از شما رسيدهاند، براى آنان مقامهاى ارجمند و سر بلند و وسائل فخر و سرفرازى بود در حالى كه گروهى پادشاه و برخى رعيّت و فرمانبر ايشان بودند، در شكمهاى برزخ (احوال عالمى كه حائل ميان دنيا و آخرت است از وقت مرگ تا موقع برانگيختن و از نظر ما پنهان است) راهى را پيمودند كه در آن راه زمين بر آنها مسلّط بوده گوشتهاشان را خورده و از خونهاشان آشاميده است،
وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ اِنْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ اَلْعِبَرِ وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ اَلْعُقُولِ وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ اَلنُّطْقِ فَقَالُوا كَلَحَتِ اَلْوُجُوهُ اَلنَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ اَلْأَجْسَامُ اَلنَّوَاعِمُ
و اگر چه نشانههاى ايشان ناپديد شده و خبرهاشان قطع گرديده (كسى آنها را نديده سخنانشان را نمىشنود) ولى چشمهاى عبرت پذير آنان را مىنگرد و گوشهاى خردها از آنها مىشنود كه از غير راههاى گويايى (به زبان حال و عبرت) مىگويند: آن چهرههاى شگفته و شاداب بسيار گرفته و زشت شد، و آن بدنهاى نرم و نازك بىجان افتاده،
#سفرنامه
#اردوی_همدان
#دوره_احیاء۶