#دلآرام_من
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد:
خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب
شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق
بوسه اش میکنند؛ بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمانها بعد از ناهار میروند؛ میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با
بچهها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست دارد؛
برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند.
با دیدن کیک اما نمیزند توی
ذوقم:
چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و محو
چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛ مادر
اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد.
خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسه امان را هوشیار میکند:
خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر! مادر دلخور میشود:
نه! خیلی هم حالمون خوب بود!
انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بیخبری و بلاتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛ حامد سر به زیر
میاندازد:
شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالاتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند:
چرا اتفاقا دست تو بود!
به
تو چه که توی سوریه چه خبره؟ میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه....
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
نه یه مشت عرب! تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟ باباتم با همین دلسوزیا ما رو
به اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد:
به کجا
رسوند مامان؟ بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
- اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد! الان چند نفر از
دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟ این وسط
فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟
چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد میکند؛
عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند.
میدانم میرود یک گوشه
گریه کند.
حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد:
همین
داداشت! چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید:
اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری
اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند:
کدوم ناموس؟ منظورت دختر اییه که توی خیابون با موی
پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم: مامان!
حامد بیآنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار میایستد و لنگ لنگان میرود به اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم. سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم
نمیکند؛ ظرف کیکها را کنار سجادهاش میگذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
از خدایم است که بمانم! مینشینم:
نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت به
رگبار!
میخندد: گفتم چقدر مظلوم شدیا!
- چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛ درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک
بردارد میگوید:
چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی باال میرود و خطوط سرخ و کبودی
روی مچش میبینم؛ مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم: اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
- اونا چی بودن حامد؟
- ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفید
برنمیگرده!
- ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده.
تازه متوجه خط سرخی روی
گلویش میشوم؛ چند خط سرخ! میپرسم:
گلوت چی شده؟
- اومدی بازجویی آبجی خانم؟ فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در!
مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد:
هیس! عمه تازه خوابش برده!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
- اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند:
خبرچینی کار زشتیه خانوم
کوچولو!
- بگو چی شده دیگه!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود:
قول میدی بین
خودمون بمونه؟
سرم را تکان میدهم.
- انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم نمیدادن؛
برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و
گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛ سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی
که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید، ولید
فنالندی!
موها و صورتش بور بود!
خیلی وحشی بود نامرد... اشهدمو گفتم، ذوق
کردم که الان شهید میشم... ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که
همشون ولم کردن و رفتن، ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا من
فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم.
°
.
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دلآرام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها میروم.
وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت....
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
هدایت شده از ..
#دلآرام_من
با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم. میگویم:
آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
- چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی... بیا ما میرسونیمت!
- شما اسم منو از کجا میدونید؟
- بیا... مگه نمیخوای دلآرام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند. صدای
جیرجیرک میآید، عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینهام می کوبد، دستم
را روى پیشانیام میگذارم؛ باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را پیدا
کنم؛ چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست
میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچين پاورچين
میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که
در آب میاندازد، ماه را میلرزاند.
تا قبل از
آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش حوض را
تمیز و پراز آب کردیم.
دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر
شده و مهربانتر؛ حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛ سه ماه
اسارت در دست داعشی ها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش
برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این سه
ماه بیشتر دوستش داشتم؛ مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره...
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
انگشتر عقیق هند را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت همراهش
نبود.
- چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
- خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
- منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا(ع) بود.
حامد نگاهی به درخت انگور میاندازد:
اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم
غورههاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزهای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجد
صدای اذان میآید.
°
.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده
سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر
است که همه آروزی زیارتش را دارند؟ و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز آیینه کاریها
و چلچراغها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز
زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند
تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم
کرده اند.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
هدایت شده از راه بھشـتی 🇮🇷🇵🇸
ًًًًٍٍٍٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚ
✨ نماز لیلةالدفن
👈مستحب است در شب اول قبر دو رکعت نماز وحشت برای میت بخوانند و دستور آن این است که:
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد، یک مرتبه آیةالکرسی
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد، ۱۰ مرتبه سوره قدر بخوانند، و بعداز سلام نماز بگویند:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَابْعَثْ ثَوابَها إِلىٰ قَبْرِ فلان
🍁و بهجای کلمه «فلان» اسم میت را بگویند.
📿لطفاً امشب برای طلبه مجاهد و مردمی #حجتالاسلاممحمداصلانی فرزند #حسن🌷 نماز لیلةالدفن را بخوانید.
اجرتون با چهارده معصوم🌷
❤️✧❥꧁یازهرا꧂❥✧❤️
اڪيݐ ݥۅݩ
تصویری زیبا از سفره افطار 🔹در بین الحرمین اللهم الرزقنا 🤲
انشاءالله روزی همه دلتنگا🙂💔
سلام خوبی بیا تبادل آیدیم جهت تبادل....
سلام ممنون
به ایدی گفته شد در بیو پیام بدید