#دلآرام_من
انگشتر عقیق هند را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت همراهش
نبود.
- چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
- خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
- منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا(ع) بود.
حامد نگاهی به درخت انگور میاندازد:
اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم
غورههاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزهای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجد
صدای اذان میآید.
°
.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده
سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر
است که همه آروزی زیارتش را دارند؟ و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز آیینه کاریها
و چلچراغها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز
زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند
تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم
کرده اند.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
هدایت شده از راه بھشـتی 🇮🇷🇵🇸
ًًًًٍٍٍٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚ
✨ نماز لیلةالدفن
👈مستحب است در شب اول قبر دو رکعت نماز وحشت برای میت بخوانند و دستور آن این است که:
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد، یک مرتبه آیةالکرسی
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد، ۱۰ مرتبه سوره قدر بخوانند، و بعداز سلام نماز بگویند:
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَابْعَثْ ثَوابَها إِلىٰ قَبْرِ فلان
🍁و بهجای کلمه «فلان» اسم میت را بگویند.
📿لطفاً امشب برای طلبه مجاهد و مردمی #حجتالاسلاممحمداصلانی فرزند #حسن🌷 نماز لیلةالدفن را بخوانید.
اجرتون با چهارده معصوم🌷
❤️✧❥꧁یازهرا꧂❥✧❤️
اڪيݐ ݥۅݩ
تصویری زیبا از سفره افطار 🔹در بین الحرمین اللهم الرزقنا 🤲
انشاءالله روزی همه دلتنگا🙂💔
سلام خوبی بیا تبادل آیدیم جهت تبادل....
سلام ممنون
به ایدی گفته شد در بیو پیام بدید
#دلآرام_من
الآن در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9 شب است.
وقتی در تاریکی شب، حرم
نورانی از پنجرههای هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دلآرام فاصله ای ندارم؛ همه
گریه میکنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم میخورد؛ از
همینجا بوی گلاب میآید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛ جز دلآرام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدانها را به هتل تحویل میدهیم و میرویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام
رضا(ع) ست و پنج دقیقهای تا حرم فاصله دارد. همه ساکتند، همه حال مرا دارند.
به جلوی گیت ها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله میگوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛ هوا نه سرد است
و نه گرم، نسیمی ملایم میوزد.
با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم. حواسم
نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته
نمیشود، با همان حالت به عمه میگویم: میشه من تنهایی برم؟
- برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
- چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحنها را درست بلد نیستم، چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها
خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است
و نور و نور، بوی گلاب میآید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان
میرود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام
میدهم؛ جملهای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد:
السلام علیک یا شمس الشموس و
انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
°
.
وقتی صدای زنگ میآید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه.
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کردهام حال
دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار
گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا
نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تاحالا که خبر
شهادت محسن حججی را خواندهام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور
نمیشود.
آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
(بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست
توصیفش کنم... همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم)
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛
شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او..
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام
سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود.
عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است!
اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از
این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای یاالله گفتن علی از بیرون میآید؛ میروم بیرون و زیرلب سلام میکنم؛ آنقدر
آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این
بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم
با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید:
یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر
کردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچجا خبر ندارد کنار راضیه خانم میایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید:
د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی
که زیر شیر گرفتهام، از دستم میافتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشقها! منتظر سوالشان نمیمانم، چون
میدانم اگر کلمهای حرف بزنم بغضم میترکد. تقریبا میدوم به سمت اتاق و در را
میبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تختهای فنری متنفرم! برایم
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید.
چه فرصت خوبی!
برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود.
میایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام ، اشکم درمیآید، انگار از خدا گله داشته باشم،
تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلآرام ، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که
نمیشناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن
میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟
حججی «آن عکس شاید چون ترسیدهام از اینکه ممکن بود حامد من بجای» شهید
باشد.
از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم:
چقدر مغروری
حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز میکنم، صدای علی میآید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح
میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ میآید و بعد سلام و احوال پرسی حامد
و عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز میکند، ازجا میپرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛
حامد با لبخند خشکیدهای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را میبندد.
احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟
نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را
میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان میدهم. میگوید:
از چی میترسی؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج