#دلآرام_من💛✨
#قسمت_هشتاد_و_سه
تسلیم میشود:
خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم:
خب، میشنوم؟
و خودم مشغول خوردن میشوم.
- خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون
بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟
اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه
زندگیشون!
شانه بالا میدهم:
ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه
خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند:
اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی
کنن اصلاح بشن.
و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را
میگیرد:
وایسا منم کارت دارم!
حامد مینالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود. عمه با لبخند ملیحی
میگوید:
قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند:
آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود:
شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!
#ادامہ_دارد
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج