🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت869
#نویسنده_سیین_باقری
حرفی نداشتم بزنم خودمم از شرایط موجود ناراحت بودم اصلا باعث خوشحالیم نبود که کنار ایلزاد باشم ولی نداشته باشمش چه فایده داشت زندگی وقتی نمیتونستم حتی بهش نزدیک بشم کنارش بشینم باهاش حرف بزنم چه فایده داشت این زندگی
ایلزاد نگاهم کرد و به عمه گفت
_الان مشکل چیه مامان که اینجوری گریه میکنی
عمه ارومتر گفت
_چرا جدا از هم زندگی میکنید مگه عقد نکردین مگه ازدواج نکردین مگه شما دوتا برای همدیگه از جون ندادین مگه بخاطر زندگیتون از همه بریده نشدین چرا الان وضعتون اینه؟
ایلزاد کیفشو انداخت زمین رفت تو اشپزخونه وضو گرفت اومد بیرون
_نمیتونم مامان
همینو گفت و رفت چند ثانیه بعد صدای نماز خوندنش بلند شد کلافه از جا بلند شدم رفتم چادرمو انداختم سرم از خونه زدم بیرون و به التماسهای عمه توجهی نکردم
بسم بود این بدبختی ها نمیخواستم من دیگه هیچکسو نمیخواستم فقط یه مکان ارامش نیاز داشتم و بس یه جا که آروم زندگی کنم
میدونستم تعطیلات زیادی پیش رومه، برای همین سوار اتوبوس شدم رفتم تهران بی خبر از همه و بی خبر همه کس بدون گوشی و کلید رفتم جلوی در باغستون دستمو گرفتم دیوار و کنار در نشستم بالاخره یکی رد میشد که بگم بره بالا درو باز کنه
شب بود و ترس من چند برابر میشد با شنیدین صداهای ریز فقط امیدم به مسجد بود که یکی از توش در بیاد معمولا تا صبح درش باز بود و محل استراحت مسافرا هم میشد
بالاخره یکی پیدا شد یه اقای نسبتا جوون و قد بلند ازش خواست درو برام باز کنه بدون هیچ سوالی این کارو کرد و رفت میدونستم حیاط برام ناامنه فورا خودمو رسوندم ساختمون پشتی و از در حیاط خلوت وارد ساختمون شدم و درو پشت سرم قفل کردم
لامپهارو خاموش گذاشتم حوصله نداشتم دو دقیقه دیگه سر کله ی یکی پیدا بشه مستقیم رفتم اشپزخونه یخچال پر از خریدهایی بود که روز اخر ایلزاد اورده بود فورا قوطی پنیر و نون باگت برداشتم و چندتا لقمه ی بزرگ چپوندم تو حلقم
دستامو شستم و قصد کردم برم تو اتاقم راحت بخوابم که صدای تلفن خونه بلند شد از ترس جیغ کشیدم و رفتم تو هال با عصبانیت از پریز کشیدمش
با خیال راحت رفتم بالا خوابیدم میدونستم زود منو پیدا میکنن باید از امشب نهایت استفاده رو میبردم
نیمه های شب با صدای وحشتناک شکسته شدن در از جا بلند شدم همونطور با مانتو دویدم سمت بیرون میدونستم یکی اومده دنبالم هرچند هیچ علاقه ای نداشتم ولی ایلزاد بود با عصبانیت ایستاده بود نگاهم میکرد
جیغ زدم و گفتم
_چرا دست از سرم برنمیداری لعنتی
میله ای که باهاش درو شکسته بود زد زمین و عربده کشید
_خیلی بچه ای الهه خیلی بچه ای
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
ویس الهه خانم رو گوش دادین👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
میخوام پاکش کنم بعدا نگین نذاشت😊🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت870
#نویسنده_سیین_باقری
منم عین خودش فریاد زدم
_چرا میای دنبال من که باعث عصبانیتتم ها چرا میای دنبال مگه من ازت خواستم لعنتی
اومد نزدیک تر با فک قفل شده گفت
_مجبورم بیام چون تو الان زن منی و تمام کس و کارت منم
با هق هق گفتم
_نمیخوام منه بی کس و کار نیاز به تو نداره
هی میومد نزدیکتر
_نیاز نداره؟ اونوقت میخوای تک و تنها تو شهر درندشت چیکار کنی؟
کمی آرومتر شدم
_حداقلش اینه که سر بار تو نیستم
چند دقیقه نگاهم کرد و با چاشنی طنز گفت
_حرف مفت نزن هیچوقت سربار نبودی
بی غرور گفتم
_دلم برای ایلزادی که تا شیراز اومد دنبالم تنگ شده
لبخندی زد و اومد جلوتر بازوهامو گرفت و گفت
_این ایلزاد هم تا تهران اومده دنبالت
همزمان باهم خندیدیم و این شد مقدمه ای برای شروع یک زندگی جدید اون شب اتفاق خاصی نیوفتاد فقط ایلزاد مهربانتر شد و همسرتر
روزهای بعد هم به همین منوال گذشت انگار شده بودیم دوستهایی که یک ممنوعیت بینشون بود در حالیکه عمیقا همدیگه رو دوست داشتن، منو ایلزاد عاشق همدیگه بودیم ولی هیچ ارتباطی که معلوم کنه ما زن و شوهریم بینمون نبود و من به همین هم راضی بودم
روزهامون خوب میگذشت داشتیم از کنار هم بودن لذت میبردیم و گام به گام کنار همدیگه پیشرفت میکردیم
دورادور از مامان و بقیه خبر داشتم ولی هرگز علاقه نداشتم بیشتر بهشون نزدیک بشم یا بهمون نزدیک بشن مامان همچنان همه جا اعلام میکرد از ایلزاد نفرت داره و راضیه که بمیره
آهی کشیدم و سیب زمینی های سرخ شده رو از ماهیتابه بیرون آوردم همزمان صدای چرخش کلید درو شنیدم ایلزاد اومده بود من امروز کلاس نداشتم مونده بودم خونه تا کمی به زندگی سر و سامون بدم
دستمو شستم و کشیدم به لباسم با خنده رفتم تو راهرو به استقبال ایلزاد
_سلام خسته نباشی
خسته بود و در هم مثل هرروز نبود کمی ترسیدم رفتم نزدیکتر کتشو از دستش گرفتم و پرسیدم
_چیزی شده؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت871
#نویسنده_سیین_باقری
سرشو اورد بالا انگار تازه منو دیده بود سعی کرد بخنده فقط سعی کرد
_نه همه چی اوکیه، گرسنمه ناهار اماده ست؟
با ترید گفتم
_اماده ست
رفت سمت دستشویی و گفت
_عادتم دادی به غذای خونگی خانوم
لبخند زدم و گفتم
_نوش جونت تا بیای اماده میکنم
میدونستم وضو میگیره و اول نمازشو میخونه برای همین کمی تعلل کردم و غذا رو کشیدم مطمین بودم چیزی شده که به من نمیگه
ناهارشم برعکس همیشه در سکوت خورد تشکر کرد و رفت خوابید
بعد از رفتنش گوشیمو برداشتم زنگ زدم ایلناز هرچی بود اون خبر داشت زود جواب داد و گفت
_منتظر بودم زنگ بزنی ایلزاد اومد خونه؟
_اره اومد میشه بگی چخبر شده ؟
کلافه بود
_چی بگم والا معلوم نیست مامانت چی از جون این بدبخت میخواد هی بهش میگه چشمت دنبال مال و اموال الهه بوده و ... چه میدونم الهه فقط مطینم خوشی به تو نیومده
رضا از اونور خط گفت
_چی میگی ایلناز چیکارش داری بده من گوشیو
حوصله نداشتم کسی باهام حرف بزنه گوشیو قطع کردم و بی حال بلند شدم رفتم تو اتاق ایلزاد به پهلو خوابیده بود تند تند نفس میکشید رفتم کنارش دراز کشیدم واقعا من بدبخت بودم بدبخت ترین دختر دنیا
ایلزاد تکون نخورد آروم دستمو گذاشتم روی دستشو گفتم
_چرا از حرفهایی ناراحت میشی که یه ارزن هم نمی ارزن
جواب نداد دوباره گفتم
_چرا با من حرف نمیزنی ایلزاد مگه من همونی نیستم که عاشقش بودی
محکم گفت
_هنوزم هستم
_خب اگه هستی نذار غم بشینه تو دلم من جز تو کیو دارم
نرم تر شد برگشت سمتم نگاهم کرد موهامو نوازش کرد چشمامو کنکاش کرد و گفت
_من عاشقتم
با بغض گفتم
_آدم عاشق شبیه تو نیست رفتارش، هست؟
لبخند زد چشماشو باز و بسته کرد و گفت
_رفتارش چجوریه؟
چشمامو بستم و سرمو فرو بردم تو سینش من چقدر محتاج بودم به هر محبتی از سمت این مرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت872
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد نمیتونست محبت کنه یه چیزی مانعش بود و من نمیدونستم چیه حالم داشت از خودم بد میشد که محبت رو ازش گدایی میکردم دلم میخواست منم عین مردم زندگیم آروم باشه برم بیام غذا اماده کنم به عشق همسرم خودمو آراسته کنم دلم میخواست زن باشم و زنانگی کنم برای همسرم ولی ایلزاد نقش همسر رو برای من اجرا نمیکرد فقط حامی و تکیه گاه من بود یه تکیه گاه امن که تا اخر عمرم میتونستم روش حساب کنم
اذیت بودم از این اتفاق چند روزی بود که کلافگیم به اوج رسیده بود دوست داشتم ایلزاد بیاد و دوباره دعوا راه بندازم باید یه جوری حل میشد این قضیه نمیشد که زنش باشم و نقش همخونه رو براش اجرا کنم
تند تند خودمو رسوندم خونه خیس آب شده بودم تو این هوا نمیدونم بارون از کجا اومد که دوتا ایستگاه قبل از خونه منو گرفت اصلا نمیفهمیدم چرا منی که ماشین دارم قصد کردم با اتوبوس جا به جا بشم پوزخند زدم و در دلم گفتم برای دیدن ادمها و رفع دلتنگی های الکی
کفشهای ایلزاد جلوی در واحد میگفت زودتر از من رسیده خونه درو باز کردم رفتم داخل هیچ صدایی نمیومد نمیتونستم حدس بزنم کجاست مستقیم رفتم تو اتاق خواب دراز کشیده بود با لباسهای بیرون
_سلام کی اومدی خونه مگه کلاس نداشتی؟
از سر جاش بلند شد با خشونت گفت
_گوشیت مگه همراهت نیست
راستش ترسیدم خیلیم ترسیدم تنها اومده بودم بدون ماشین و پیاده وگوشی جواب نداده حتما ایلزاد میزد به سیم آخر
_چرا همراهمه ولی بیصدا بوده بعد کلاس ...
با فریاد گفت
_کی بهت اجازه داد پیاده بیای
صداش بقدری بلند بود که به خودم لرزیدم نترسید از ترسم و ادامه داد
_کی بهت اجازه داده اصلا با اتوبوس بری و بیای
اشکم بد موقع ریخت ولی شجاعتمو جمع کرد تو کلامم و گفت
_تو چجوری به خودت اجازه میدی داد بزنی سرم مگه کی هستی؟
اومد نزدیکم زد تو سینه اش و گفت
_منه نامرد شوهرتم
چادرمو از سرم کندم و پرت کردم بیرون فریاد زدم
_شوهری که نقشش همخونه باشه رو نمیخوام
رفتم از اتاق بیرون رفتم تو اتاق بغلی و درو کوبیدم بهمدیگه نشستم روی تخت و گریه کردم میدونستم میاد دنبالم اومد دنبالم، میدونستم مظلوم میشینه کنار دیوار مظلوم نشست کنار دیوار میدونستم فقط نگاهم میکنه فقط نگاهم کرد
بلند شدم رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم و بوسیدم چقدر دوست داشتم این مرد مظلوم رو موهاشو از روی چشماش زدم کنار دوباره انگشتاشو بوسیدم
_ایلزادی
چشماش قرمز بود ولی عصبی نبود دوباره صدایش زدم
_ایلزادی
سرشو خم کرد گذاشت روی پام و نیم خیز خوابید انگشتامو گرفت و تک تک بوسید، خاصیت عشق همین بی طاقتی بود مگه نبود؟ نمیتونستیم همدیگه رو ناراحت کنیم ولی مانع بزرگی بین ما شدنمون بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت872
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد بازهم اقرار نکرد حرفی نزد ولی اخلاقش بهتر شده بود بیشتر باهام حرف میزد بیشتر باهام وقتشو میگذروند الان دیگه باهم میرفتیم دانشگاه باهم برمیگشتیم همه چی خوب بودم منم سعی میکردم توجهی نداشته باشم کمبود زندگیمون
رضا و ایلناز رو پا گشا کرده بودیم خونمون قرار بود عمه و اقا سهراب هم بیان منم حسابی داشتم کدبانو گری میکردم
صدای کلید میگفت ایلزاد اومده رفتم استقبالش مثل همیشه مرتب و آراسته با لباس مشکی لبخند زد و گفت
_خانوم خونه شدی خانم دکتر
سلام کردم و گفتم
_اوووه خانم دکتری من در گرو ریش گذاشتن تو هست وگرنه کی انقدر غیبت میکنه دوباره برمیگرده
قهقهه ای زد و جواب داد
_درست میشه نگران نباش مهم اینه که تو دانشجوی زرنگی هستی همین الانم میتونی مطب بزنی
خریداشو گرفتم برگشتم تو اشپزخونه
_هندونه نذار زیر بغلم پسر عمو جون من همون الهه ام که مشروط شد ترم پیش
صدای اب میگفت داره وضو میگیره جواب داد
_پسر عمو خودتی دختر عمو من شوهرتم تو دانشگاه که توجه نمیکنی به من اینجا دیگه قلمروی خودمه
امیدوار شده بودم به حرفهاش جوابی ندادم حرفی نزد صدای الله اکبرش بلند شد زیر گازو کم کردم رفتم تو اتاقش نشستم یه دل سیر تماشاش کردم چقدر قشنگ نمازشو میخوند آدم باورش نمیشد این همون ایلزاد که سی ساله نماز نخونده چقدر دوست داشتم و هیچوقت نفهمیدم چجوری تونستم بهش علاقه مند بشم
یک لحظه محمد مهدی از ذهنم عبور کرد چقدر دوست داشتن محمد مهدی فرق داشت برام با ایلزاد گفتم محمد مهدی و بعد چندین وقت از خودم پرسیدم اون بچه از من بی کس تر بودم نمیدونم با زندگیش چیکار کرد باید امروز حتما از ایلناز یا رضا میپرسیدم
_کجایی الهه
دست ایلزاد رو که دیدم از فکر اومدم بیرون بی هوا از دهنم پرید
_محمدمهدی بود
شوکه شدم قلبم گرومپ گرومپ میزد چرا فکرمو به زبون اوردم انقدر بی ربط ایلزاد لبخندی زد و سرشو انداخت پایین برگشت سر سجادش و گفت
_برو درو باز کن
نفسم بالا نمیومد بزور بلند شدم رفتم درو باز کردم ایلناز با شلوغیهاش اومد تو خونه مهمونها که نشستن دست ایلناز رو گرفتم رفتم تو اتاق درو بستم جلوی دهنمو گرفتم و بیصدا اشک ریختم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
ایلناز هرچی پرسید چیشده جوابی ندادم فقط اشک ریختم و به خودم لعنت فرستادم صدای ایلزاد میومد که داشت با رضا حرف میزد
صورتمو پاک کردم با ایلناز رفتیم بیرون ایلناز گیج و منگ نگاهمون میکرد سرم پایین بود و دل داده بودم به کارهای اشپزخونم که عمه گفت
_الهه جانم بیا بشین عمه بسه هرچی کار کردی
لبخند زورکی زدم و زیر لب فقط من من کردم برای اینکه نگه جوابی نداد ایلزاد بلند شد با خنده گفت
_کدبانو شده خانمم دوست داره هنرنمایی کنه براتون مامان
اومد تو اشپزخونه و دقیقا پشت سرم قرار گرفت آروم گفت
_الهه خانم چرا حواست به جا نیست دورت بگردم
قلبم تندتر شروع کرد به زدن خودشو میکوبید به قفسه ی سینم و فریاد میزد غلط کردم
دستمو گرفت و ملاقه رو که الکی تو قابلمه میچرخوندم از دستم کشید بیرون و گذاشت روی کابینت
_الهه خانم بغض داریا نگی نفهمیدم خوبم فهمیدم
نگاهی تو هال انداختم کسی حواسش به ما نبود الا ایلناز
_ببخشید ایلزاد حواسم نبود به مرگ خودم
انگشتشو گذاشتم روی دهانم و گفت
_هیششش من به چشمات ایمان دارم
چشمامو روی هم گذاشتم و گلوله های اشکم چکید تو صورتم
_گریه نکن زشته شامو بکش که بیصبرانه منتظر دست پخت خوشمزتم بانو
_چشم
هرچند دلم خوشحال نبود ولی لبخند زدم و شامو کشیدم چقدر ایلزاد خوشحال بود میخندید و حرف میزد و خوش میگذروند چقدر حواسش به من بود و کارهام و گاهی زیر زبونی ازم تشکر میکرد چقدر همه چی خوب داشت پیش میرفت و من این احساس رو دوست داشتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞