🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
زندگی روال خودشو میگرفت حالا کم کم داشتم رشد میکردم و رسیده بودم به سالهای آخر دانشگاهم آخر درس خوندن نه، سالهای آخری که نیاز بود سر کلاس بشینم بعد از این باید میرفتم درمانگاه و بیمارستان ها تا دوره های کارآموزی رو بگذرونم اوایل سخت بود ولی کم کم همه چی برام راحت و عادی شد بعد از گذشت مدتها من همچنان از مامان و احسان بی خبر بودم از محمد مهدی و عقیله بی خبر بودم و از پدربزرگ و ماهرخ خانم هم همچنین فقط عمه نسرین رشته ی اتصال ما به اون روستا بود که گاهی خبری می اورد و میرفت ایلناز و رضا حالا پدر و مادر شده بودن و وقتشون کمتر در اختیار ما بود گاهی میدیدمشون گاهی هم تا مدتها بی خبر بودیم
ساعت حدود دوازده بود که داشتم از بیمارستان برمیگشتم از اینه ی ماشین نگاهی به خودم انداختم چقدر جا افتاده تر شده بودم الهه حالا در حوالی ۲۵ سالگی قدم میزد و خودش حواسش نیست چقدر بزرگ شده و از دنیای آدمای قبلی فاصله گرفته
گوشیم زنگ خورد از روی داشبرد دکمه اش رو زدم و از هدفون توی گوشم صدای ایلزاد رو شنیدم
_سلام الهه جان کجایی؟
علاوه بر من ایلزاد هم جا افتاده تر شده بود دیگه اون حرفها و رفتار زمان دیوونگیشو نداشت
_سلام مرد مهربون من پشت فرمونم
خندید ذوقش عجیب غریب بود
_مراقب خودت تا میرسی ناهار اماده میکنم
سرخوش خندیدم و گفتم
_خداقوت پهلون
خداحافظی کرد و رفت بعد از دو سه دوره استادی رو گذاشته کنار فعلا ترجیح داده که توی مطب شخصیش کار کنه حالا وقتش ازاد تر و اعصابش آرومتر بود
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم پارکینگ خونه و تندی رفتم بالا بوی تنها غذایی که ایلزاد بلد بود درست کنه پیچیده بود تو راهرو درو باز کردم از همونجا جلوی در گفتم
_به به بوی قیمه پیچیده همه جا
کفشمو در اوردم ایلزاد از آشپزخونه اومد بیرون دستشو با پیشبندش خشک کرد و گفت
_خسته نباشید بانوی زیبا
کمی نگاهش کردم و بی اختیار با همون چادر رفتم سمت آغوشش برام مهم نبود پیشبندی بسته که بشدت چربه و وقت نکردم بشورمش
آروم کنار گوشش گفتم
_نمیدونی چقدر دوستت دارم
ازش جدا شدم و نگاه کردم به چشمهاش باز هم رنگ شرمندگی گرفت ولی با خنده گفت
_نمیدونی چقدر منو خجالت میدی
دیوونه ای بهش گفتم و رفتم لباس عوض کرده برگشتم داشت خورشتشو میکشید
_الهه فردا پس فردا که بیمارستان نداری موافقی یه سر بریم سیاه کمر؟
چندتا دونه سیب زمینی برداشتم خوردم و پرسیدم
_مهمونی؟
بشقابو اورد و نشست کنارم
_آره مهمونی
_بابابزرگ گفته؟
سرشو تکون داد
_نه ماهرخ دلتنگه
دوست داشتم عمه هم بیاد
_عمه نمیاد؟
قاشق پر از برنج و قیمه گرفت جلوی صورتم و جواب داد
_چرا میاد
حس خوبی بود دوست داشتم برم عمارت پدربزرگ خان بوی مامان مهریو میخواستم راضی بودم از رفتنمون همون شب ساک بستم و فرداش راهی شدیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
با رفتن به سیاه کمر حال خوبم برگشت حال خوب روزهای خوب کنار مامان مهری از ایلزاد خواستم اول برم عمارت پدربزرگ خان قبول کرد
_اجازه بده بیام باهات چند وقته کسی نبوده ممکنه دزد چیزی...
لبخند زدم گفتم
_دلت میاد اینجوری میگی سیاه کمر به این امنی
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت
_باهات بیام خیالم راحتتره
قبول کردم و باهم رفتیم داخل عمارت هیچکس نبود ولی ایلزاد محض اطمینان همه جا رو گشت و گفت
_راحت باش به خاطراتت برس من برم محضر جمشید خان
خندید و رفت من موندم دنیایی از خاطره همراه با عمارت زیبای پدربزرگ خانم از روز عید فطر تا شب عروسیم و زجه های خودم و مامان از عروسی راضیه و احسان تا شبی که مهدی اینجا تنها بود
بی اختیار رفتم به زیر زمین خونه فکر میکردم مثل توی فیلمها یه چیزی اونجا پنهون شده که میتونه از گذشته برام خبر بیاره خندیدم به افکارم و رفتم پایین نه تاریک بود نه بوی نم گرفته بود زیبا و دلنشین بود گوشه ی زیر زمین هم تخت و کمد گذاشته بود مامان مهری میگفت بابابزرگ اونجا کتاب میخونده
رفتم روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه کمرم از خشکی در اومد بالای سر تخت پر از کتاب بود بوی خوب کتابا باز نکرده هم تو دماغم بود
بلند شدم یکی یکی بازشون کردم و لای برگه هارو گشتم دوست داشتم یه چیزی از قدیم پیدا کنم هرطور شده ولی خبری نبود و ناامید شدم
آخرین کتابو گذاشتم سرجاش از پشتش یه چیزی افتاد روی زمین خم شدم کلید تاج نشان قدیمی بود دلم به هول و ولا افتاد حس ششمم میگفت کلید یه در مهمه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده
روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه
بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه
کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده
وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم وحشم روزهای اولی نبود
بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت
_خوش اومدی دختر کدخدا
بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود
خندیدم و جواب دادم
_سپاسگذارم خان
رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده
ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت
_نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره
خندیدم و گفتم
_یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی
چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل
_عمه نسرین کجاست؟
به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز میخواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم
_عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه وحشتزده از جا بلند شد چادر نمازش رو از سر انداخت روی زمین و دوید سمت طبقه ی پایین پشت سرش رفتم دوست داشتم مو به مو جریان رو بفهمم
هول هولی رفت سمت ماهرخ و گفت
_ماهرخ مگه این کلید مال شما نیست؟
ماهرخ رنگ از رخش پرید عجیب غریب شد و ترسناک تعادل روانیش رو از دست داد و شروع کرد به خودزنی پیرزن بیچاره چیکار میکرد با خودش تند تند میکوبید تو صورت خودش و با زبون محلی نفرین میکرد
جمشید از اون سر سالن با ایلزاد اومدن و نگران پرسید
_چیشده چرا باز پریشون احوال شد ماهرخ
عمه نسرین با ناله گفت
_پس حدسم درست بود ای خدا لعنتت کنه ماهرخ که اتیش شدی تو زندگی همه خون همه ی ماها گردن تو
منکه نمیدونستم چخبره نمیدونستم چرا عمه نسرین که اسطوره ی ادب بود اینجوری لعنت میکنه ماهرخ رو که حق مادری به گردنش داشت مات و مبهوت بودم ایلزاد دستمو گرفت میخواست منو از اونجا دور کنه مانع شدم
_عمه این چیه؟
عمه دستمو گرفت و گفت
_نگران نباش عزیزم بیا بریم از این عجوزه دور بشیم بعدا برات میگم
بدون توجه به ناله های ماهرخ دستمو گرفت و دور شدیم وقتی رسیدیم به حیاط عمارت همچنان صدای جیغ و زجه های ماهرخ میومد چقدر از صداش ترسیده بودم
_عمه ماهرخ چرا اینجوری شد
عمه با گریه گفت
_خدا لعنتش کنه عجوزه رو چقدر قسم خورد که گذاشته کنار نگو اینهمه بدبختی زیر سر سحر و جادوی اونه
تنم داشت میلرزید از اینکه معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
اینجا آقا محمد مهدی برای اعضا ویس دادن😍☝️