eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم و‌حشم روزهای اولی نبود بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت _خوش اومدی دختر کدخدا بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود خندیدم و جواب دادم _سپاسگذارم خان رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت _نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره خندیدم و گفتم _یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل _عمه نسرین کجاست؟ به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز می‌خواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم _عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
وی آی پی فقط تا پنجاه ممبر عضو میپذیریم🍃 جهت اطلاع از شرایط وی ای پی👇 @Mahi_882
پارت داریم هم اینجا هم vip😍💕
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه وحشتزده از جا بلند شد چادر نمازش رو از سر انداخت روی زمین و دوید سمت طبقه ی پایین پشت سرش رفتم دوست داشتم مو به مو جریان رو بفهمم هول هولی رفت سمت ماهرخ و گفت _ماهرخ مگه این کلید مال شما نیست؟ ماهرخ رنگ از رخش پرید عجیب غریب شد و ترسناک تعادل روانیش رو از دست داد و شروع کرد به خودزنی پیرزن بیچاره چیکار میکرد با خودش تند تند میکوبید تو صورت خودش و با زبون محلی نفرین میکرد جمشید از اون سر سالن با ایلزاد اومدن و نگران پرسید _چیشده چرا باز پریشون احوال شد ماهرخ عمه نسرین با ناله گفت _پس حدسم درست بود ای خدا لعنتت کنه ماهرخ که اتیش شدی تو زندگی همه خون همه ی ماها گردن تو منکه نمیدونستم چخبره نمیدونستم چرا عمه نسرین که اسطوره ی ادب بود اینجوری لعنت میکنه ماهرخ رو که حق مادری به گردنش داشت مات و مبهوت بودم ایلزاد دستمو گرفت میخواست منو از اونجا دور کنه مانع شدم _عمه این چیه؟ عمه دستمو گرفت و گفت _نگران نباش عزیزم بیا بریم از این عجوزه دور بشیم بعدا برات میگم بدون توجه به ناله های ماهرخ دستمو گرفت و دور شدیم وقتی رسیدیم به حیاط عمارت همچنان صدای جیغ و زجه های ماهرخ میومد چقدر از صداش ترسیده بودم _عمه ماهرخ چرا اینجوری شد عمه با گریه گفت _خدا لعنتش کنه عجوزه رو چقدر قسم خورد که گذاشته کنار نگو اینهمه بدبختی زیر سر سحر و جادوی اونه تنم داشت میلرزید از اینکه معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه با نگرانی پرسید _گوشیت همراهته؟ صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم _عمه میشه از اینجا بریم میترسم همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت _بریم عمارت صادق خان عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود _آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم _عقیله میاد کمکم باطلش کنیم چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید _حالت خوبه؟ خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه _عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا .. عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد _اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره هضم این واقعیتها برام مشکل بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم _یعنی چیکار کرده نگاهم کرد و گفت _یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت _خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بغضم گرفت از یادآوری روزهایی که تو باغستون سر به سر همدیگه میذاشتیم چیشد که از اون حس خوب فاصله گرفتیم و پرت شدیم تو دنیای ادمای بی رحمی که مثلا بزرگترمون بودن چرا اونموقع ها از حرفای مهدی عصبی میشدم و سعی نمیکردم مثل راضیه بخندم تا کمی هم جوونی کرده باشم _سلام الهه خانوم صدای مهدی باعث شد برگردم همونجا ایلزاد ایستاده بود نگاهم میکرد چقدر دوستش داشتم سلام مهدی رو جواب دادم و به ایلزاد لبخند زدم اونم لبخند زد و اومد کنارم نشست درحالی که تعارف میکرد مهدی بشینه چقدر ظلم بود که اینجا خونه ی پدربزرگش ولی مال خودش نبود چرا بابابزرگ به مهدی فکر نکرده بود فقط یادمه گفت بابابزرگ بجز کمی پول و ملک چیزی بهش نداده و کل اموال رو بخشیده به من دست ایلزاد دستمو گرفت دوباره برگشتم همونجا عقیله کلیدو گذاشت روی قرآن و گفت _ماهرخ با دیدنش بهم ریخت؟ عمه با عصبانیت گفت _عفریته شد باز عقیله با ناراحتی جواب داد _طینتش پاکه که اینارو میبینه بهم میریزه عمه نسرین که خیلی حرصی شده بود گفت _طینتش پاکه که نمیگفته همچین کاری کرده؟ عقیله لبخندی زد و رو به من پرسید _خوبی بی جون جواب دادم _نیستم دلم میسوزه برای مامانم عقیله اروم لبخند زد و گفت _قدرت خدا بالاتره اشکم سرازیر شد _قدرت خدا بالاتره که مامانم اینجوری بیچاره شد و من بیچاره تر؟ نمیدونم زیر لب چه دعایی خوند دوباره گفت _خلق الانسان فی الکبد همه ی ما زجر کشیده ایم دوباره فرو رفتم تو آغوش ایلزاد و بی حال گفتم _ولی من میخوام تموم بشه این بدبختی ها من توان ندارم ایلزاد دست گذاشت پشت کمرم و آروم تو گوشم گفت _میخوای بریم از اینجا؟ جواب ندادم آروم نشست گوشم به حرفهای عقیله بود تو این زمان مامانم برام از هرچیزی بالاتر بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله گفت و گفت و منو بیشتر به این نتیجه رسوند که حار زشت ماهرخ باعث طلسم زندگی ما شده بود نمیدونم دلیلش چی بود ولی اینکارو کرده بود حالم بد بود و آروم و قرار نداشتم مهدی گفت _مامان الان کار دست چیه؟ چشمم که بود نمیدیدم ولی مطمینم عقیله با عشق نگاه کرد به پسرش و گفت _باطل باید بشه عزیزدلم باطل شدنش هم فقط دعا میطلبه من از جوونی اینکارا رو کنار پدرم یاد گرفته بودم ولی انجام نمیدادم مگر در سالهای اخیر که گاهی دعایی مینوشتم برای بچه ای که گریه میکرده زیاد یا چش خورده بیشتر توان نداشتم ماهرخ هم مادر و مادر بزرگش جادوگر بودن خیلی هم قهار، اون زمان که بابام اینجا بود خیلی از طلسماشونو باطل میکرد ولی به کسی نمیگفت کار کی بوده منم همونکارو میکنم توکل بخدا ان شالله که خیر باشه ودستم اونقدر معنویت داشته باشه که از پسش بربیام عمه با عصبانیت گفت _یادته این نکبت قول داده بود اینکارو نکنه؟ عقیله جوابشو داد _یادمه ولی آدمی گول میخوره عمه با ناراحتی گفت _خدا لعنتت کنه زن چجوری دلت اومد بغضم گرفته بود از جا بلند شدم گوشیمو برداشتم رفتم بیرون بدون اینکه فکر کنم شماره مامانو گرفتم انقد بوق خورد تا قطع شد، به همین سادگی جوابمو نداد چندبار دیگه هم زدم ولی بازهم جواب نداد و ناامیدم کرد قدم زدم دور خودم چرخیدم فکرم بسته بود به جایی قد نمی‌داد که نمیداد کاش عقیله اون جادو رو باطل میکرد تا به این بهونه میرفتم پیش مامان 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم اونم زیاد😍🍃🍃🍃🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نیم ساعتی تنها نشسته بودم زیر درختها و از شدت سرمای بهار خودمو بغل گرفته بودم و در دعا میکردم رشته ای منو به مامانم برسونه ناامید از اینکه خبری از بیرون بیاد رفتم داخل اتاق همه به دقت به عقیله که داشت دعا میخوند نگاه میکردن ایلزاد که متوجه حضورم شد بلند شد دستمو گرفت و کنار خودش جا داد اصلا نگاه های محمد مهدی برام اهمیتی نداشت حالا اون شده بود جزیی ترین بخش از زندگی من عقیله با لبخند چشماشو باز کرد و گفت _ان شالله با توکل برخدا این سحر و جادو باطل شده و دیگه اثر گذار نیست مگر غیر از این هم چیزی باشه با ترس گفتم _ممکنه بازم باشه؟ عمه گفت _بخدا خودم اون پیرزنو خفه میکنم اگه بازم باشه محمد مهدی با لبخند نیمه جونی گفت _بد به دلتون نیارید ان شالله که دیگه نیست رو به عقیله گفتم _عقیله خانم یه زنگ میزنی مامانم جوابمو نمی‌ده با تأسف سرشو تکون داد _از دست لجبازی های ملیحه گوشیشو برداشت و زنگ زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی طول نکشید تا مامان جواب داد عقیله بدون حرف گوشی رو گرفت سمتم با بغض گفتم _چرا جواب دخترتو نمیدی چیزی نگفت باز گفتم _میخوام بیام شیراز این بار فریاد زد _تو دختر من نیستی خیلی زود گوشی رو قطع کرد و من موندم حیرون چشمهایی که چهره ام رو میکاوید و ترحم امیز نگاهم میکردن چقدر سختم بود اینجوری طرد میشدم از طرف مادرم عقیله دست به زانو بلند شد و محمد مهدی هم دنبالش روانه شد از خونه رفتن بیرون هنوز شوک بودم و قدرت تکلم و حرکت هم نداشتم عمه کنارم نشست و گفت _ملیحه از جوونیش بیشعور بود تو به دل نگیر دخترکم همه چی درست میشه آروم خزیدم زیر پتو و چشمامو بستم عجیب بود که خوابم برد نه یک ساعت بلکه پنج ساعت وقتی بیدار شدم شب بود و نه از عمه خبری بود نه از ایلزاد با دلهره پتو رو زدم کنار بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم که ایلزاد رو دیدم نشسته بود روی صندلی و قهوه میخورد _ترسیدم فکر کردم تنهام لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد با آرامش گفت _مگه من تنهات میذارم خودمو سپردم به دستهاش و بی هیچ حرفی کنارش ایستادم من نیاز داشتم به آرامش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
داستان الهه و ماهورا‌ تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..! آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بابابزرگ بشدت تو بستر بیماری افتاده بود نه از کهولت سن بلکه از اوضاع پریشونی که ماهرخ براش ساخته بود خیلی خیلی ناراحت بود و به خلوت خودش ماهرخ رو نمی‌پذیرفت عمه نسرین دور از چشم جمشید خان گریه میکرد که نکنه نازنین پدرشو از دست بده میدونستم با این احوالات دیگه پدربزرگ موندنی نیست ایلزاد هم انگار دوباره داشت یتیم میشد عین مرغ سر کنده شده بود همش تکرار میکرد چیکار کنم خوب بشه چندتا دکتر و پزشک تاحالا آورده بود بالای سرش ولی بی فایده کنار جمشید نشسته بودم و دستاشو نوازش میکردم چرخش دوران با ما کاری کرده بود که حالا بعد از چندسال این جمشید بود که به من احتیاج پیدا کرده بود دیگه از اون صدای پر صلابتی که روز اول پشت گوشی ازش شنیدم خبری نبود همون مردی که تهدید کرد یا ملیحه میاد فروخته بشه یا بچه‌ هام یعنی نوه هامو تحویلم میدین خاطرات اولین باری که دیدمش عصا زده بود روی ایوون ایستاده بود یادم میومد تا ژست خان مآبانه اش تو روز عروسی منو ایلزاد همه ی اینها باعث میشد قلبم پر و خالی بشه از احساسات برعکس دوست داشتن و نفرت دستشو گرفته بودم و سعی می‌کردم بهش آرامش تزریق کنم ولی انگار خودش بیقرار تر بود برای حلالیت طلبیدن و یاداوری‌ موضوعاتی که مقصرش‌ کسی نبود جز خودش چقدر دلم براش میسوخت و انگار همه چیز رو فراموش کرده بودم در برابر جون بابابزرگ حتی ناملایمتی مامان با خودم _الهه .. جان .. بابا .. دستشو بوسیدم و گفتم _جانم عزیزم چقدر آخر عمری برام عزیز شده بود _من .. نمیمونم با ‌‌.. این حال خراب ..تورو خدا .. تو برام حلالیت .. بطلب مخصوصا .. مامانت گریه میکردم و در دل خودم مینالیدم از اینکه مامان اهل رحم و حلال کردن نبود اون منو نبخشیده بود بابا بزرگ که دیگه عامل تمام بیچارگیهاش بود همون لحظه ایلزاد رسید پریشون تر از روزهای قبل نگاهی به من و نگاهی به بابابزرگ کرد با مهربانی گفت _چطوری پهلوون بابابزرگ اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت _دلداریم میدی پسر؟ ایلزاد کنار تخت جمشید خان نشست و گفت _یه بار دیگه یتیمم‌ نکنیا لامروت قلبم داشت از این حجم غم و اندوه میترکید طاقت نکردم بلند شدم رفتم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم😍😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه نسرین تو پاگرد پله ها نشسته بود و. شونه هاش میلرزید میدونستم این ایوون و عمارت همگی خودشونو آماده کردن برای رفتن جمشید خان میدونستم همه رخت عزا پوشیدن کاش قضیه برعکس میشد از تمام هویت منو ایلزاد‌ فقط جمشید خان مونده بود ما، نای خداحافظی باهاش رو نداشتیم. کنار عمه نشستم فهمید سرشو بلند کرد _اگه بابا بره از این که هست، تنها تر میشیم نه؟ سرمو گذاشتم روی زانوش و خسته جواب دادم _عمه من بجز شما کسی رو ندارم بیاین یه کاری کنیم بابابزرگ موندنی بشه اون الان فقط روحیه اش خراب شده وگرنه هنوزم همون جمشید خان پر ابهته با غم جواب داد _ماهرخ چیزی از ابهت جمشید باقی نذاشت ماهرخ بابامو تموم کرد همون لحظه ایلزاد سراسیمه اومد بیرون و رو به عمه گفت _مامان شما از در پشت دیوار اتاق باغ خبر دارید؟ عمه با تعجب جواب داد _چطور مگه؟ ایلزاد‌ بی جواب گفت _کلیدش رو بهم بدید عمه جواب داد _بابا گفت؟ ایلزاد ‌ فقط سرشو تکون داد عمه رفت دنبال کلید تا برگرده ایلزاد فقط قدم زد دلم نمیخواست بپرسم دنبال چیه دوست نداشتم اتفاق تازه ای رو ببینم بلندشدم برگشتم پیش پدر بزرگ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس و
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بابابزرگ سبک‌تر بود روشن تر شده بود صورتش نشستم کنارش رست کشیدم رو صورتش خندید اروم و با عشق _فکر نمیکردم روزی دختر نادر برسه بالای سرم حالا که حالش خوب بود بود باید حالشو خوب میکردم جواب دادم _دوستم نداری بابابزرگ؟ بیشتر خندید صورتش گل انداخت _تو و ایلزاد، بسته به جون منین‌ چقدر حالمو خوب میکرد قرار گرفتن کنار ایلزادم چقدر دوسش داشتم حتی اسمشو گاهی فکر میکردم اگه خدا عشقش رو ازم بگیره تو این دنیا هیچ چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت همون لحظه ایلزاد رسید با یه پوشه ی سبز خوشحال نبود ولی عصبی هم نبود چسبید به در اتاق و گفت _رسم ما این بود پهلوون؟ جمشید خان خوشحال بود ولی نگاهی به من و نگاهی به ایلزاد انداخت و گفت _پشت بدین به پشت هم پر از عشق کنید خونه ی آینده تون رو ارثی که از صادق رسید به الهه بیشتر از این ارثی نیست که از من میرسه به تو ایلزاد، دیگه خودتو کمتر از الهه نبین دیگه ملیحه نمیتونه رنج بده به دلتون دیگه باید حالتون خوب باشه کنار هم یه لحظه فرو ریختم یعنی بخاطر ارثیه ام ایلزاد منو کمتر از خودش میدید مامان تحقیرش میکرد، باورش میشد که منم احساسم اینه؟ ایلزاد داشت با پدر بزرگ حرف میزد ولی من جای دیگه بود ذهنم پس دلیل ناراحتی ایلزاد این بود این مدت یعنی من تو عشق براش کم گذاشته بودم که خودشو ناراحت کرده بود؟ به خودم اومدم جمشید خواب بود و دستم تو دست ایلزاد داشتیم میرفتیم بیرون دم در اتاق نرسیده برگشتم سمتش و گفتم _بی انصافیه که فکر کنی به نظر من هم داشتی تحقیر میشدی نگاهم کرد چند ثانیه عمیق و مهربون همونجا جلوی نگاه عمه نسرین که بست پشت در اتاق پدرش نشسته بود سرمو به آغوش کشید و روی موهامو بوسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با این کارش خیالمو راحت کرد از من دلگیر نبوده انگار ولی خوشحال بود از اینکه این ارث بهش رسیده بود و عمه نسرین هم خوشحال بود از این اتفاق بلند شد اومد نزدیکمون‌ با خوشحالی گفت _خیلی خوشحالم که دیگه ملیحه گزک نداره باید براش زنگ بزنم بهش بگم بلکه از خر شیطون پیاده شد‌ با استرس گفتم _نه عمه ممکنه ناراحت بشه عمه نسرین دهن کجی کرد و گفت _خوبه دوست خودمه‌ ها ولش کن از من ناراحت نمیشه بعد مدتها خنده رو روی لب ایلزاد دیدم با ذوق گفت _مامان کار خودتو انجام بده بلکه ملیحه خانم منو به غلامی پذیرفت. نگاهی به من کرد و گفت _میخوام جمشید خان رو بیارم کرمانشاه فکر میکنم برای روحیه اش بهتر باشه بدون اینکه فکر کنم جواب دادم _موافقم حقش نیست تو این حال بدی اینجا تنها بمونه بلکه اونجا تونستیم بهش کمک کنیم حال خوب خودشو پیدا کنه عمه هم راضی بنظر میرسید قرار شد کم‌کم جمع کنیم و برگردیم ایلزاد مشغول کارهای جمشید خان بود اون بیشتر از هرکسی خبر داشت وسایل مورد نیازش کجاست رفتم ‌کنارش ایستادم و سعی کردم صدام نلرزه‌ گفتم _ایلزاد جان اجازه میدی برم یه سر پیش مهدی و عقیله؟ دستش از حرکت ایستاد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞