eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1.1هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #مزمل_۹ 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
. «زیر آوار بیکاری» کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. ✍نویسنده: ✏گرافیک: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان
⛔«لاف نیکوکاری نزن» پرده اول چند بار این‌پا و آن‌پا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سال‌ها پای ثابت برنامه‌هایش بودم و و اخلاقی که از سر و ‌رویش می‌بارید مجذوبم کرده بود. در هم همان‌قدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشه‌ای . کت و شلوار طوسی ساده‌ای به تن داشت و سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش می‌لغزید. برای اثبات برادری‌ام نشانیِ برنامه‌ها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانی‌ام نمی‌آمد این اظهار فضل‌ها. با هر تبارک‌الله و تحسینش بیشتر هوا برم می‌داشت و باد در غبغب می‌انداختم.‌ به چند دقیقه نکشیده صدای عشوه‌داری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. دانه‌درشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد. پرده دوم همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم خضرا از پشت مناره‌ها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. خاصی نمی‌گفتم. دانه‌ها را یکی‌یکی رها می‌کردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف می‌شدم. در سه روز گذشته این همدم روز و شبم شده بود. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. یاد رفاقت‌های قرآنی و تلاوت‌های دلنشین و حالا شیرینی همه با هم در صدای تق و توق دانه‌های تسبیح برایم زنده می‌شد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به برسیم اما خوردیم به همهمه‌ی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجاده‌ای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیک‌های سفید و براق نشستیم تا تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمی‌دانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی می‌دانستم اما در آن لحظه هیچ کلمه‌ای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی می‌کرد. در دلم خدا خدا می‌کردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواسته‌اش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمی‌دانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه». پرده سوم نزدیک بودیم که ولوله‌ای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاری‌هایمان خودش را جلو می‌اندازد و دلداری می‌دهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با استاد پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعه‌اش به نامم افتاده بود. می‌گفت تا وقتی نتوانستی از خواستنی‌های زندگی‌ات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست می‌داری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بی‌کلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم. لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مى‌داريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مى‌كنيد خدا بدان آگاه است. ✍نویسنده: ✏گرافیک: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
💛«دل به زینت دنیا نبند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: "خبری نیست؟" معمولا این سوال در فضای ارتباطی اطراف من از هر تازه عروسی پرسیده می‌شود. دقیقا بعد از و احوالپرسی اولیه. با نیم‌نگاهی به مختصات شکم. انقضای این سوال تا مشهود شدن اولین علایم بارداری سر می‌رسد. آن وقت است که احساس می‌کنی انگار زن‌های اطرافت به یک رسیده‌اند. انگار شبیه ساختمان نیمه‌کاره‌ای بوده‌ای دیوار به دیوار خانه‌ی مجللشان. طوری که هر روز با خودشان فکر کرده‌اند صاحب این خانه کی سر می‌آید و رنگ و لعابی به و محله می‌دهد. پنج سال بعد از هر سلام و احوالپرسی در میهمانی‌ها منتظر جمله‌ی پرسشی «خبری نیست؟» بوده‌ام. هر بار بهانه‌ای تراشیده‌‌ام. یک‌بار و تحصیل، بار دیگر کم سن و سال بودنم و بار دیگر بی‌حوصلگی و عدم علاقه‌ی خودم و همسرم به ! البته هیچ بار بهانه‌هایم برای کسی قانع کننده نبوده‌اند. یکی دوسال اول محکوم به و بی‌اعتقادی به وعده‌ی الهی می‌شدم. اما از سال سوم بی‌اعتنا به بهانه‌ها لیست پزشک‌های حاذق و پنجه طلای و مدرن به سمتم روانه می‌شد. یک‌بار زنی بعد از شنیدن بهانه هایم ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی امیدوار نباش. بعد از پنج سال دیگه رحم سرد می‌ شه...». یادم هست که دیگر روی پاهایم نمی‌توانستم بند شوم. نه برای اینکه توی کلماتش، امیدم را نشانه گرفته بود. به‌خاطر سنگینی نگاه آدم‌های اطرافم. آدم‌هایی که نازایی یک نقص بزرگ برایشان به حساب می‌آمد. زن‌هایی که به جز زاییدن شأنیت دیگری برای زنی مثل خودشان قائل نبودند. بعد از پسرم سعی کردم با این نگاه بجنگم. هر جا زنی را دیده‌ام که گونه‌اش به خاطر مادر نشدن غیر ارادی سرخ شده از او دفاع کردم. تا جایی که توانسته‌ام پای درد و دل زن‌های نابارور نشسته‌ام. زن‌هایی که نمی‌خواهند ازشان پرسیده شود «خبری نیست؟». زن‌هایی که گاهی تنها دلیل مادری‌شان ، بستن دهان این و آن می‌شود. میان تمام زن‌های با این ، فاطمه رفیق قدیمی‌ام برایم زنی عجیب بود. رفیقی که شش سال از ازدواجش می‌گذشت و من از نزدیک شاهد هزینه‌های گزاف و درمان‌های طاقت فرسایش بودم. اما هر بار جواب «خبری نیست؟» را با إن‌شاءالله و می‌داد. هیچ‌وقت منزوی نشد. هیچ‌وقت خودش را از تک‌و‌تا نینداخت. اما پنج سال زندگی با درد ناقص بودن از نگاه اطرافیان، شامه‌ام را تیز کرده است. می‌توانم اتمسفر نگاه ترحم‌آمیز را بشناسم. از او پرسیدم چه‌طور می‌تواند چنین نگاه‌‌هایی را تحمل کند؟ چه‌جوری هنوز انگیزه دارد توی چنین جمع‌هایی حضور داشته باشد؟ اشک توی چشم‌های میشی‌اش حلقه زد. سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «از قرآن کمک گرفتم. راستش خدا خیلی قشنگ باهام حرف زد». سرم را عقب کشیدم و گفتم: «منظورت کدوم آیه‌ست؟» گفت: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ...» با شنیدن آیه و آرامش فاطمه به لحظاتی از زندگی‌ام کردم که به خاطر نگاه آدم‌ها اشکی شده بودم. لحظاتی از جوانی‌ام که می توانستند خیلی قشنگ‌تر باشند. انگار تمام آن دقیقه‌ها بخار شدند و رفتند هوا. احساس‌کردم به روحم چیزی بدهکارم. جای خالی زمان‌های نزیسته‌ام خالی شد. زمان‌هایی که می‌شد به باقیات‌ُالصالحات فکر کرد تا نگاه‌های خیره به زینت حیات دنیایم! الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلً مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست؛ و باقیات صالحات [= ارزشهای پایدار و شایسته‌] ثوابش نزد پروردگارت بهتر و امیدبخش‌تر است! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌«جی‌پی‌اس را سفت بچسب» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مدرسه‌ای که من درس می‌خواندم فول امکانات بود! برای از راه به در شدن، سر می‌چرخاندی، هر مدل دوستی که می‌خواستی پیدا می‌شد؛ بهایی، هم‌جنس‌باز، سیگاری، بد دهن، با سابقه‌ی . دوست‌پسر که حق طبیعی هر دختری بود. فصلی یک‌بار هم خبر جنین سقط شده در سرویس بهداشتی بین دانش آموزان می‌پیچید. اما من در جیب مانتو‌ی خاکستری یک «جی‌پی‌اس» داشتم که نمی‌گذاشت بین آن همه انتخاب، گم شوم. «جی‌پی‌اس»اَم به خط «عثمان ‌طه» بود، قطع جیبی، بدون ترجمه، کاغذ کاهی سبک، زیپی. همه‌ی شروط چاپ خوب برای حفظ. چه کسی این جی‌پی‌اس را در جیب من گذاشت؟ خانم «پ». معلم حفظ قرآنم. من آن‌موقع از ترس اینکه کج نروم، سفت این جی‌پی‌اس را می‌چسبیدم. ساعت‌های تعطیلی یا در می‌آوردمش با دخترعمویم مباحثه می‌کردیم. آیات زوج من، آیات فرد او، آیات انتهای صفحه و آیات ابتدای صفحه و... من می‌گفتم، او می‌گفت. مثل یک بازی هیجان‌انگیز. خانم «پ» این روش را به ما یاد داده بود تا مسلط شویم. ما بچه مدرسه‌ای و او طلبه. اولین بار چادر لبنانی را سر او دیدم. توی کلاس بلند رنگ روشن می‌پوشید و با گیره می‌بست. تمیز و معطر. قبل از او معلم قرآنم پیرزن بود که هر دفعه از مراحل کفن و دفن اموات و تنهایی شب اول قبر به ما می‌گفت! اما سر کلاس خانم پ هر جلسه سوژه‌ای برای خنده داشتیم. صدایش قشنگ و بود. فراز و فرودهایش، کش و قوس کلمات ، محزون و بانشاط خواندن آیات را مو‌به‌مو مثل پرهیزکار رعایت می‌کرد. بعضی وقت‌ها خودش انگار از آیه‌ای که خوانده دلش ضعف می‌رفت، لپش صورتی می‌شد، لب‌هایش کش می‌آمد. ما که ترجمه و عربی نمی‌فهمیدیم او بین آیات مکث می‌کرد معنی آیه را می‌گفت و حظش را با ما شریک می‌شد. روزی که رسید به «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» اول تکه‌تکه عربی‌اش را خواند، ما هم تکرار کردیم. نفهمیدیم چه خواندیم. بعد کل آیه را یکپارچه خواند، چانه‌اش لرزید، دور سفیدی چشمانش اشک حلقه انداخت‌ و ترجمه کرد، فهمیدیم. جی‌پی‌اس روشن شد تکانم داد. «فَإِنِّي قَرِيبٌ» را مزه مزه کردم. جیب مانتوی خاکستری مدرسه یادم آمد، من در امان قرب با جی‌پی‌اس بودم وگرنه معلوم نبود به سمت کدام دره میل می‌کردم! وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و به نداى كسى كه مرا بخواند پاسخ مى‌دهم. پس به نداى من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🏴
«به فلان‌جا روندگانِ ناامید» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: به خودش که ندارد ولی رحم و شفقتش بر آدم، بیشتر از هرکسی است قسم، که هربار من در این کره‌ی خاکی شکست، خیلی زود جبران کرد، خیلی‌زود. اوستا به همه‌ی وعده‌هایش عمل کرده نه فقط همین یکی که گفته باشد: "به دل‌های شکسته نزدیک‌ترم". من توی حالت‌هایی شبیه و پلاسیدگی بودم که شب‌های قدر رسید، به آن بالایی گفتم: «یه‌کاری کن برم سرکار» و جور کرد. کاری که بی‌اندازه دوستش داشتم؛ اصل و هدف و محیط و همکاران و همه‌چیزش را. اما خب نشد دیگر، سر جزئیاتی که اصل‌ونسبش می‌رسید به پدرسوخته و اختلاف‌طبقاتی و تبعیض‌های اجتماعی و این قبیل مادیات، از کار محبوبم استعفا دادم. روی تخت، چشم به سقف، زیر پنجره یکی‌دوهفته فقط کردم؛ اشتها صفر، راندمان زیر بیست. سحرها بیدار می‌شدم و می‌دیدم هدفی باقی نمانده، جایی نیست که به قدر کافی در آن احساس مفید بودن کنم و نقشی که در آن بدرخشم؛ پس گریه می‌کردم و بر پهنای باند غصه‌هایم می‌افزودم. دقیقا در همین‌حالت تخت، سقف، پنجره و گریه بودم که کسی از منتهاالیه مغز تاریکم به دست پیش آمد و فرمود: «چرا خودت دست به کار نمی‌شی؟» و رفت و چراغش را نبرد تا همه‌ی گوشه‌وکنار ذهنم را آتش بزند. نشستم و طرحی نوشتم برای یکی از کتابفروشی‌های بزرگ و و و دعای مادر و پدر و مادربزرگ‌ها را ضمیمه‌اش کردم، با مسئول مربوطه قرار گذاشتم و آن موقع که داشتم از در خانه چادر به سر، بیرون می‌رفتم، به‌دلم شد از زیر رد کنم خودم را. بعد گفتم چطور است قرآن را باز هم بکنم و ببینم نظر واقعی چیست؟ ولی گذاشتمش روی میز. ترسیدم خدا موافق نباشد، بردارد «آیه‌های قعر جهنم» و «خداوند به فلان‌جاروندگان را دوست ندارد» و «به‌زودی روز حسرت برای آنان فرا می‌رسد» را ردیف کند و من همین دم در بشکنم. قرآن را دوباره برداشتم و گفتم: «حتی اگر بد بیاید، به‌هرحال من را آفریده و دوتاپیرهن بیشتر پاره کرده و صلاحم را بهتر می‌داند»، پس باز کردم و ابتدای صفحه‌ی سمت راست این آیه‌ها را خواندم؛ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ...» (آیات 52 تا 56 سوره حجر، صفحه‌ی 265). خدا را نشناخته بودم. یادم رفته بود اگر بی‌عدالتی و ، از آنتن پشت‌بام تا لوله‌های زیرزمینی فاضلاب تک‌تک خانه‌های دنیا را ببلعد، ساحت ملکوتی‌اش اپسیلونی آلوده نمی‌شود. او، یک‌بار دیگر خدایی‌اش را ثابت کرد و معجزه‌ی زنده‌ی آیاتش را؛ نه چون شش ماه است طرحم اجرا می‌شود و بازخوردهای خوب گرفته از آدم‌ها، چون بعد هزاران سال کتابی از رسولی امی باز می‌کنی و چهره در چهره‌ی خدا، جوابش را مثل آب زلال، روشن و گوارا می‌شنوی. نوش جان امیدواران. إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ هنگامى که بر او وارد شدند و سلام کردند; (ابراهیم) گفت: «ما از شما بیمناکیم»! قالُوا لاتَوْجَلْ إِنّا نُبَشِّرُکَ بِغُلام عَلِیم گفتند: «نترس، ما تو را به پسرى دانا بشارت مى دهیم»! قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلى أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ گفت: «آیا به من (چنین) بشارت مى دهید با این که پیر شده ام؟! به چه چیز بشارت مى دهید»؟! قالُوا بَشَّرْناکَ بِالْحَقِّ فَلا تَکُنْ مِنَ الْقانِطِینَ گفتند: «تو را به حق بشارت دادیم; از مأیوسان مباش». قالَ وَ مَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ گفت: «جز گمراهان، چه کسى از رحمت پروردگارش مأیوس مى شود»؟! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان
‌ «کم نیار، پافشاری کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: نمی‌شد. شل شدم. دست پس کشیدم و سرم را بالا آوردم. دور میز ، هنوز شلوغ بود. صدای آرام صحبت‌هایش مثل حریر، گوشم‌ را نوازش می‌داد. کاش بلند‌تر حرف می‌زد. نفس گرفتم بعد دوباره قلم دزفولی عنابی‌رنگ‌ را برداشتم و در مرکب فرو بردم. وحشی قلم را از بالای کاغذ فشار دادم و کم‌کم انسی را هم پایین آوردم. حالا کشیدگی الف و ...نشد! کم آوردم. یاد کارهای این هفته‌ی افتادم. یادِ دیروز آخر وقت که عاتقه بعد کلاسش، در اتاق انجمن را باز کرده بود. بعد با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرده بود: «هنوز اینجایی تو؟ مگه تموم نشد؟» و من مثل پخته روی میز پخش شده بودم: «کم آوردم...» سر تکان دادم و دوباره قلم را در مرکب فرو بردم، نوک وحشی گیر کرد به لیقه. عقبش کشیدم. یک قطره سیاه، شتک زد روی کاغذ گلاسه و محدب ماند: «هوف.» لبهایم را فشار دادم به‌هم. خواستم رویش بگذارم که صدای استاد بلند شد: «مرکب خطاطی، مثل مردمک چشم آدمیزاد، سواد اعظمه؛ پر از حرف و کلمه و اشاره.» قطره را نگاه کردم؛ یعنی چه می‌گفت؟ پروژه‌ی دانشگاه دوید به خاطرم. همان‌وقت که جواب نمی‌داد و اجرایش به مشکل خورده بود و من رو‌به‌روی مونیتور به خط‌های ریز به‌هم فشرده‌ی برنامه نگاه می‌کردم که «چرا نمیفهمم‌َش؟» صدای کشیده شدن قلم نی بچه‌ها روی کاغذ، کلاس را پر کرده بود. یک لحظه چشم بستم و فقط به این گوش دادم؛ یعنی چه می‌گفت؟ ابرو بالا انداختم. تکالیف کلاس زبان و پاورپوینت ارائه‌ی و کارهای خانه... مثل تیر روانه شد. سریع چشم باز کردم. قلم را این‌بار از این‌طرف کاغذ سُراندم. تیزی تشدید را با وحشی و انسی قلم تقسیم کردم‌ و قوس آخر را... نشد. باز هم خراب شد. قلم را فرو بردم در و دوباره... نشد؛ لام کج شد. یاد افتادم و نگاه دستیار جوان استاد. وقتی پشت در با تحقیر نگهَم داشته بود که با این پوشش نمی‌توانی بیایی توی الکترونیک. و من نمی‌فهمیدم چرا. نه مواد شیمیایی بود و نه... دندان‌هایم را به‌هم فشار دادم و قلم را روی میز انداختم. دستم را بالا آوردم؛ می‌لرزید. سنگینی نگاه دو نفر از کنار دستی‌هایم را روی صورت و کاغذم حس می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم بمانم. بودم. بودم... من خیلی معمولی بودم‌. از روی چرمی بلند شدم. وسایلم را جمع کردم و توی کیف گذاشتم. به سمت میز استاد جلو رفتم. خواستم خداحافظی کنم که دیدم خم شده و روی یک کاغذ بزرگ چیزی کتابت می‌کند‌. کارش که تمام شد، سرش را بالا آورد و برگه گلاسه را به سمت من گرفت. جا خوردم. جلو رفتم‌. نگاهش همه تبسم شد و ریش‌های یکدشت مشکی‌‌اش آرام تکان خورد: «هر وقت احساس کردی این آخر توئه؛ دیگه‌ نمی‌تونی بنویسی، اون‌وقت وقتشه؛ بنویس. رمزش همینه. کافیه بهش ایمان داشته باشی.» چند نگاهش کردم. احساس می‌کردم همه نگاهم می‌کنند. اما او، آرام، سرش را پایین انداخت.‌ برگه‌ی دیگری برداشت و شروع کرد به و توضیح شکل کتابت حروف. عقب رفتم و نوشته‌ی روی برگه را خواندم. باز ایستادم و استاد را نگاه کردم که غرق نوشتن بود. پشت میزم برگشتم. شاخه‌ی سبز و ترد پتوس روی میز را نگاه کردم. قلم و مرکب را بیرون آوردم و دوباره مشغول شدم. قلم روی کاغذ سر می‌خورد و من، آیه‌ی دستخط استاد را زیر لب، زمزمه می‌کردم. فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ پس همان‌گونه که فرمان یافته‌ای، استقامت کن؛ و همچنین کسانی که با تو بسوی خدا آمده‌اند (باید استقامت کنند)! و طغیان نکنید، که خداوند آنچه را انجام می‌دهید می‌بیند! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔 @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تفسیر_قرآن 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «عزت و خواری من فقط دست خداست» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: از پنجمین بیرون آمدم. آفتاب بالای سرم بود و نورش را مستقیم به فرق سرم می‌تاباند. کف پاهایم درد می‌کرد. برای پر کردن فرم همکاری، پیاده به همه‌ی مدرسه‌های اطراف سر زده بودم. و کلافه، با لباس‎های خیس از عرق به خانه رسیدم. تلفنم زنگ خورد. صدای خالی از عشوه زنانه‌ی خانمی پشت تلفن گفت: «شما سال پیش اینجا فرم پر کرده بودین اگر هنوز جایی مشغول به کار نیستید برای مصاحبه فردا تشریف بیارید مدرسه» اسم مدرسه را که گفت یادم نیامد دقیقا کجا بود. صبح زود به آدرسی که پیامک شده بود رفتم. یادم آمد سال گذشته با یکی از دوستانم آنجا فرم پرکرده بودم. مجتمع آموزشی دخترانه‌ای که از مدارس نامدار منطقه بود. با مدیر و موسس مجتمع کردم. گفتند: «از فردا به مدت یک هفته آموزشی بیا که کار را از نیروی قبلی تحویل بگیری.» در پوست خود نگنجیدن را داشتم از نزدیک می‌کردم. از خودم را یک بستنی مهمان کردم. یک هفته صبح تا ظهر و بعضی روزها که پشت کنکوری‌ها در می‌ماندند، تا شب پرانرژی رفتم و آمدم. همه تلاشم را می‌کردم به موقع برسم و همه کارهایم را درست و بی‌نقص انجام دهم. بعد از یک هفته مدیر دبیرستان از طرف موسس تماس گرفت و گفت: «توی رزومه‌ات نوشتی توی فلان مدرسه پسرانه کار کردی. ما تماس گرفتیم با مدیریت مدرسه و گفتن همچین آدمی اونجا اصلا کار نکرده! همین کارها رو می‌کنید آدم نمی‌تونه به چادری‌ها اطمینان کنه! به دروغ رزومه پر کردی چی می‌خوای یاد بچه‌های مردم بدی؟» نزدیک نیم‌ساعت پشت هم توهین و بعد هم تلفن را قطع کرد. من شوکه شده بودم. مغزم خالی از بود. با دوستی که سال قبل با هم برای پر کردن فرم به آن مدرسه رفته بودیم تماس گرفتم و ماجرا را گریه‌کنان تعریف کردم. پیشنهاد داد با مدیر مدرسه قبلی تماس بگیرم. فردا صبح هم به مجتمع آموزشی دخترانه بروم و حضوری گفتگو کنم. صبح جلوی در مدرسه که رسیدم دست‌هام می‌لرزید. از راهرو که رد شدم برای رفتن به اتاق مدیر، همکارها می‌پرسیدن «چیکار کردی؟ چه اتفاقی افتاده؟» احساس بدی بهم دست داده بود. انگار که همه با هم مچ یک سارق حرفه‌ای را گرفته باشند. در اتاق مدیریت روی دورترین صندلی از مدیر نشستم و گفتم: «من نمی‌دونم چطور شده که به شما گفتن من اونجا کار نکردم اما می‌تونم همین الان با مدیر دبستان پسرانه تماس بگیرم و ثابت کنم که دروغی نگفتم.» بعد از حرف زدن با مدیر و توضیح دادنش فهمید که موسس مدرسه پسرانه از چند ماه پروژه‌ای کار کردن من در مدرسه خبر نداشته. از من معذرت‌خواهی کرد و گفت: «می‌تونی از فردا بیای» من به سختی «نه» گفتم. برای نشان دادن احساس پشیمانی‌ یا حسن‌نیت، نمی‌دانم؛ گفت: «اگر دوست نداری پیش ما باشی می‌تونم سفارشت رو بکنم جای دیگه استخدامت کنن.» خیلی دلم می‌خواست پیشنهادش را قبول کنم اما ترجیحم این بود بدون سفارش و بند «پ» مشغول به کاری شوم که به آن علاقه دارم. در راه برگشت به با ناراحتی شروع کردم به غر زدن به عالم و آدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از پنج مدرسه‌ای بود که چند روز قبل رفته بودم. بعد از مشغول به کار شدم. از آن روز هر جا قد سختی‌ها از قد خودم بلندتر می‌شود به این آیه فکر می‌کنم که: تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ هر کس را بخواهی، عزت می‌دهی؛ و هر که را بخواهی خوار می‌کنی. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «دل‌چال» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: شاخه‌ها را که می‌کنم، دست و دلم می‌لرزد. زورم رسیده به شاخه‌های خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغه‌ی قیچیِ هرس مطمئن‌تر می‌شوم. بی‌زبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خورده‌اند. می‌دانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک می‌شوند و از ریخت می‌ا‌فتند. مسئول گلخانه به من گفت: «بی‌رحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانی‌اش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود می‌گفت بی‌رحم باش؟! از او پرسیدم. گفت را باید هرس کنی وگرنه بی‌قواره بالا می‌رود. هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمی‌توانی بچینی‌ا‌ش. یک جورهایی، بی‌رحمانه هرس کردن را لازم می‌دانست برای درخت. و می‌گفت آدمها مثل درختند. به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بی‌هیچ‌چی وسط ایستاده‌ام و هنوز نفس هست، هست، هست، رفت‌و‌آمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم می‌شود بی‌هیچ‌چی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان می‌دادم یادم می‌افتاد که هستند. آخرین هرسی که شدم، سر شاخه‌ی اصلی‌ا‌م بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر می‌کردم حالا حالاها دارمش، هست که نوه‌ها و نتیجه‌ها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بی‌رحمی بود؟ گلخانه‌دارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بی‌رحمی نبوده. لابد من بی‌قواره انشعاب داده بودم و گلخانه‌دارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که می‌رفتم سر مزار ، می‌گفتم من دلم را توی کاشتم. اگر دانه‌ی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد. هرس، مال روزهای است. که بیاید گلخانه‌دار دوباره مهربانی‌اش را با آب‌پاش جادویی‌اش می‌پاشد روی سرم. جای زخمها می‌کند ولی منتظرم ببینم از آن بی‌قوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز می‌شوند؟ دلم قرار است چه جور میوه‌ای بدهد؟ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ این خبیر بودنِ گلخانه‌دارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي ، بالاي داربست‌ها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته مي‌كشيد،‌ تازه دست‌و‌پايم گرم مي‌شد و ديگر سرما را حس نمي‌كردم و مي‌توانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اين‌جاها قد نمي‌داد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نمي‌گذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحب‌كارم وعده كرده بود اگر مي‌خواهم حقوق ماه بعد را پيش‌پيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يك‌كله كار كنم. موعد اجاره‌ی اتاق زيرپله‌اي كه شب‌ها تن لش‌ام را توي آن مي‌انداختم دير شده بود. هرچه درمي‌آورد، خرج دود و دم مي‌شد و مي‌رفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم،‌ نه راه پيش. جلوي آقا و ننه‌ام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانه‌شان مي‌ماندم، لااقل براي سگ‌دوزدن به خاطر اجاره يك‌گُله‌جا لب به زهرماري نمي‌زدم. روي ماندن نداشتم. وقتي مي‌ديدم ننه سر نمازش، مدام اشك مي‌ريزد و براي سربه‌راهي‌ام دست رو به آسمان بلند مي‌كند، كفري مي‌شدم. نه مي‌توانستم از باتلاقي كه درونش افتاده‌ام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يك‌روز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نمي‌دادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي مي‌بستم تا دندان‌هاي يكي‌درميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثه‌ها و دندان‌هاي خرابم. كه برمي‌گشتم به اتاقم، مثل ميت يخ‌زده‌اي كه بگذارندش جلوي بخاري، كم‌كم سرما سوزن مي‌زد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درمي‌آمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكي‌اش گفت لازمت مي‌شود. دلم براي‌شان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و مي‌دانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواس‌شان به من هست. اگر ننه بو مي‌برد زهرماری مي‌خورم، عاقم مي‌كرد. همين‌كه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه مي‌آمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم مي‌كشيد، توي خماري مي‌پرسيدم:‌ «تا كي مي‌خواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و و .» چند تار موي سفيدش را جا مي‌داد زير روسري‌اي كه هروقت مي‌آمد پشت‌بام سرش مي‌كرد و مي‌گفت:‌ «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت مي‌شه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشم‌هايم. عيب‌هايم را نمي‌ديدم. آن‌شب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده مي‌كردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نمي‌دانستم از كجا است؟ آن‌قدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستاده‌ام و به آن گوش مي‌دهم. به گمانم از يا حسينيه‌اي آن نزديكي‌ها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليه‌السلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور مي‌چرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همه‌چيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشم‌هايم رد شد. به گذشته‌ها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاج‌آقايي آمد توي كلاس و بي‌مقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» مي‌گفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگي‌تان سخت مي‌شود و آن‌وقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق مي‌شويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگي‌اي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر مي‌رفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نمي‌خواستم در اين زندگي بمانم. وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به ‌امید روشنایی» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: آن لحظه چطور می‌گذرد؟ زورِ کدام‌یک بیشتر است؟ یا ؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدام‌یک از آن‌هاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت می‌گیرد یا زندگی؟ کدام‌شان پیروز می‌شوند؟ من بعد از آن ماجرا، زیاد به همه‌ی این‌ها و جواب‌شان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا می‌رساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدام‌شان دستش را به‌نشانه‌ی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظه‌های پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟ رفاقت‌مان به‌واسطه‌ی کلمه‌ها بود. کلمه‌ها می‌توانند فاصله‌ها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس می‌خواند، کار می‌کرد و با و می‌جنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه می‌داشت، کلمه‌ها بودند. برای همین بود که سخت می‌نوشت و زیاد ترجمه می‌کرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمه‌هایش را از شعر و داستان و نوشته‌های کوتاه به‌اشتراک می‌گذاشت. ترجمه بخش‌هایی از و را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر می‌کرد. زیاد باهم حرف می‌زدیم؛ درباره‌ی ، درباره‌ی زنان و درباره‌ی دغدغه‌هایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سوره‌های ندارد. نوشته بود که به‌نظرش من آشناتر و نزدیک‌ترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیه‌ای دلم را لرزاند، با او به‌اشتراک بگذارم. زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانه‌ام داشت خاک می‌خورد. چرا فکر کرده بود من آ‌ن‌قدری با این مأنوس و عجینم که هر روز آن را می‌خوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟ چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آن‌ها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دوره‌ی نوجوانی با آن، آیه‌ها را از بَر می‌کردم، داشت توی کتابخانه خاک می‌خورد و به تقلای خواندنش نبودم. «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. بود. وعده به اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکی‌ها به جست‌وجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سوره‌ی رعد آیه 24. آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جان‌مان می‌ریزد، اما با همه این‌ها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر می‌کند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. می‌فهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. می‌فهمیدم که در تاریکی‌ها به‌دنبال نرمه‌بادی است که رایحه‌اش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمه‌های آیه چشم‌توی‌چشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحه‌ی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوری‌هایت که خو نمی‌گیری به و صبر می‌کنی بر رنج‌ها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم. چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد. حالا قرآن دوره‌ی نوجوانی‌ام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 می‌رسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز می‌کنم، کنار هر آیه نوشته‌ام «برای او». همه‌ی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جای‌جای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم می‌آید و ردِ اشک‌های من است که آیه‌آیه‌ی این معجزه کلمه‌ای را به‌یادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمه‌ها کرد، به‌بغض زمزمه می‌کنم. سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيده‌ايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
‌ «دوستانِ خدا نمی‌ترسند» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @salehi_raheleh ✏️ گرافیک: روزهای بعد از او سخت می‌گذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری می‌کردم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشی‌ام را بی‌صدا کنم یا لحظه‌ای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس می‌گرفت، ضربان قلبم سر به فلک می‌گذاشت از هول‌وهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که می‌گرفت، خوف بَرَم می‌داشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ چنان ذهنم را مسموم می‌کرد که بالاخره باران اسیدی‌اش چشم‌هایم را می‌سوزاند. حجم عظیمی از شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش می‌داد. زمانی که فهمیدم از زندان دنیا رها شده، یک‌شنبه‌ صبحی پاییزی بود. جمعه‌ی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بی‌جهت دلم گرفته بود و گریه می‌کردم. فکر کردم اگر با این صدای خش‌دار با او حرف بزنم که نگران می‌شود، بگذار برای یک‌شنبه. یک‌شنبه آمد، اما او دیگر نبود. وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماس‌های بی‌پاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کم‌تر از ده دقیقه نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام با من تماس گرفته بودند و این نمی‌توانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!» باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آن‌قدر نزدیک بودند و بی‌شمار، آن‌قدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمی‌توانستم باور کنم دیگر نباشند. نمی‌توانستم تصور کنم بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه می‌شود بیاید، اما به خانه‌ی او نرویم؟ چطور می‌شود سال تحویل شود اما از دستان او نگیریم؟ چگونه به خانه‌اش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبال‌مان نیاید؟ اصلا می‌شود از بازار امام خمینی گذر کنیم اما از جلوی مغازه‌ی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوخته‌اش را نبوسیم؟ می‌شود خانه‌اش ده شب رخت سیاه به تن کند، ما پروانه‌وار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آن‌قدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتی‌مان صلوات نفرستد؟ می‌شود قلب‌مان غصه‌دار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!» یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور می‌شود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام. و ، سایه‌های سردی بودند که داشتند منجمدم می‌کردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم می‌گفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف باشد نه خواهش‌های دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده‌ بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر می‌کردم حقم است پشت‌پا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بی‌دروپیکر. وقتی اتفاقی با آیه‌ی 62 روبه‌رو شدم، حال دونده‌ای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او می‌گویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه می‌گفت: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه می‌کند و نه غصه می‌خورند. من با زنجیرهای سنگین ترس و غم‌ به پاهایم، داشتم نفس‌زنان به سمت کدام ناکجاآباد می‌دویدم؟ دست دوستی‌ام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسم‌خورده‌ام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساخته‌ام را، آب کرد یخ‌های آلوده‌ی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را... ۶۲ 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان #تکه_ای_از_آسمان ┄┄┅═✧❁ @elalhabibk🌿 ❁✧═┅┄
‌ «سوت پایان را به همین زودی‌ها می‌زنند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: «دیگه اصرار نکنید، تمومه» آقای مدیر با ناراحتی این را گفت و در رختکن را آرام بست و رفت. همه ماتشان برده‌بود. مرتضی حتی فرصت نکرده بود لباسش را کامل بپوشد، گردنش از لباس بیرون آمده بود و دستش‌هایش در هوا خشک شده بود. یعنی واقعا دیگر تمام شده بود؟ اینجا پایان کار این 25 نوجوان بود؟ حسین سعی کرد «کاپیتان‌بازی» دربیاورد و زودتر از همه به خودش بیاید: «حاجی شما چرا هیچی نگفتی؟ ما کلی برای این تیم زحمت کشیدیم، تمرین کردیم، از جیب هزینه کردیم. همین‌جوری که نمی‌شه بگن از هفته‌ی دیگه تیم مُنحله!» بقیه هم که تازه به خودشان آمده بودند یکی‌یکی صدای اعتراضشان بلند شد. ، که بچه‌ها حاجی صدایش می‌کردند، ساکت بود و به غرغر و اعتراضشان گوش می‌داد. دیروز خیلی فکر کرده بود که وقتی در این موقعیت قرار گرفت چه بگوید: «بچه‌ها! بچه‌ها یه دقیقه گوش کنید.» پسرها ساکت شدند تا حرف‌های مربی را بشنوند. «بچه‌ها می‌دونم که همه‌تون برای این تیم زحمت کشیدین، تلاش کردین. من هم کنارتون بودم. من هم از انحلال تیم ناراحتم. این موضوع مال امروز و دیروز نیست ‌ها! حداقل یک ماهه که حرفش هست. من هم خیلی رفتم و اومدم و چونه زدم، اما نشد. مگه همه چیز قراره ابدی باشه؟ عمر یه تیم هم مثل عمر آدمه، یه اجلی داره، یه سرآمدی داره. وقت پایانش که برسه دیگه نمی‌شه براش کاری کرد. مهم اینه توی مدتی که کنار هم بودیم چقدر به خودمون و تیم کمک کردیم؟ قدر این فرصتی که توی تیم داشتیم رو دونستیم؟» نه انگار فایده نداشت. اصلا آرام نشده بودند. احسان همانطور که آرام با نوک کفشش به توپ ضربه می‌زد و با صدایی که تلاش می‌کرد بغض‌آلود بودنش را پنهان کند گفت: «آخه حاجی احساس می‌کنم این یه سال عمرم هدر رفته. هیچی به هیچی.» «معلومه که هدر نرفته. کلی چیزهای خوب از هم یاد گرفتیم و پیشرفت کردیم، مثل نیم‌فصل اول پارسال. یه وقت‌هایی هم کم‌کاری کردیم. بازی با تیم هرمزگان رو یادتونه دیگه؟ تک روی‌ها و اذیت کردن‌هاتون.» حاجی لبخند زد و ادامه داد: «فرصت‌مون توی این تیم دیگه تموم شده. روی ادامه‌ی راه تمرکز کنید. تیم‌ها و آدم‌های مختلف میان و می‌رن. کاپیتان حسین! توپ رو بیار ببینم قراره توی آخرین بازی‌ت چند تا گل ازم بخوری؟» وَلِکُلِ‏ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لَایَسْتَقْدِمُونَ براى هر امّتى اجل و سرآمدى است. پس هرگاه اجلشان فرا رسید، نه مى‌‏توانند لحظه‏‌اى تأخیر اندازند و نه پیشى گیرند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┄┄┅═✧❁ @elalhabibk🌿 ❁✧═┅┄