eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و پنجم|•° پرهام با دیدن چهره ی خندون من لبخند معنی دار ی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:می بینم این عشقه بد بهت ساخته! شیرینی تو ی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیز ی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کرد ی چجوری بهش بگی؟ یرینی تو ی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیز ی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کرد ی چجوری بهش بگی؟ _چی بگم؟ _اینکه عاشقش شد ی. _فعال که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکر ی برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخند ی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرما یید به در خیره شدم. بگم؟ _اینکه عاشقش شد ی. _فعال که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکر ی برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخند ی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختالفش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرما یید به در خیره شدم. وارد اتاق شد و بعد سالم کردن در رو پشت سرش بست و به سمت می ز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای توی دستش رو رو ی میز گذاشت و منتظر امضای من موند. مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم متعجب نگاهم کرد و گفت: نمی خواین امضاش کنین؟ لبخند ی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا انقدر عجله داری؟ _من عجله ندارم! _ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی! _نه اینجور نیست! _پس دوست داری بمونی!؟ با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید ! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟ _برام مهمه؟ _چی براتون مهمه؟ خودم رو مشغول بررسی ارقام رو ی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری! با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ روی میز بود ولی می دونستم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر می مونم تا کارتون تموم بشه. یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پرسیدم چه احساس ی نسبت به من داری و تو اگه سختته می تونی جواب ند ی! دیگه چرا فرار می کنی ؟ به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصال چرا شما باید یه همچین سوالی رو بپرسین؟ _چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من داری یا نه؟ چهرهاش اخمو شد و پرسید : می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه؟ _حس دوست داشتن. پوزخند ی زد و گفت: شوخی جالبی بود! با جد یت گفتم: من شوخی نکردم. همانطور که بهم خیره بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد. با رفتنش نفس راحتی کشیدم و رو ی صندلی لم دادم. بالخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنایه های پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم. آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم. آخر وقت کار ی بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت: چی شد بالاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی. پوشیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم. _خب چی شد؟ چی جواب داد؟ _چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. _پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست! _تو اینجور فکر می کنی؟ _تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده! خودت که می دون ی آرام دختر ی نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد. حرفای پرهام درست و منطق ی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی بهزاده میای؟
✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و پنجم|•° _نه حوصله اش رو ندارم! فعال خداحافظ. چند هفته ای می شد که دیگه به مهمونی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش هم عهد ی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم. توی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی می کرد نگاه می کردم. باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونه ی ما اومده بود. بابا همانطور که به شیرین زبونی مرسانا می خند ید به چهرهی خندونم نگاه کرد و بی مقدمه گفت : راضی می شه ولی سخت راضی می شه ! نگاهم متعجب شد که خودش ادامه داد: آرام رو می گم. _راضی به چی؟ _ازدواج! گیج نکاهش کردم که کنارم نشست و گفت: فقط یه زن می تونه یه مرد رو خونه نشین کنه و گاه و بی گاه او رو به فکر بندازه. سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:روزی که توی شرکت با آرام در مورد پسر زند حرف می زدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کر دی تا بفهمی قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونروز ی هم که به خاطر انتقال پول و بیرون کردنش عصبی بود ی دیگه مطمعن شدم یه خبرایی هست. آراد! تو خودت بهتر می دونی آرام به چیزی بیشتر از پول و قیافه توجه می کنه. به بابا نگاه کردم و گفتم : یعنی شما موافقین؟ _من یه چیز بیشتر از موافق، موافقم. لبخندپت و پهنی روی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و روی زانوم بشینه نگاه کردم و با پام بالا کشیدمش و بغلش کردم . بابا به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به مرسانا نگاه می کرد گفت: دلم به حال این بچه می سوزه که همیشه باید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه. مادرت و آیدا فکر می کنن من باور م ی کنم که سعید دم به دقیقه برای کارش به شهرستان می ره! بی اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم. او خشکل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون ترین لباس ها رو می پوشید، تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با دوستاش می گذشت. سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همیشه با هم دعوا داشتن و آیدا تو ی ماه چند بار قهر می کرد و از خونه شون بیرون می زد. نفس عمیق ی کشیدم و گفتم :به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کاری نکنیم. _من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم ولی هر چی که من گفتم او سرش پایین بود و حرفی نزد. _به نظر من سعید آدمی نیست که بی خود دعوا راه بندازه. _منم فکر می کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه! من نمی خوام روش بهم باز بشه ول ی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه او جواب درست و حسابی بهش نداد از سعید بپرسه مشکلشون چیه. _من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا توضیح بخواد ولی او بهش برخورد و گفت دختر من همه چی تمومه! ولی بازم چَشم دوباره بهش می گم. بابا دیگه حرف ی نزد و من مشغول بازی کردن با مرسانا شدم که در تمام مدت از سر و کول من بالا رفته و حالا روی شونه ام نشسته بود و گوشم رو می کشید . صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون، پشت دیوار شیشه ا ی وایستاده بودم و قهوه ام رو مزه مزه می کردم که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله گرفتم و پشت میز کارم نشستم و گوشی رو رو ی گوشم گذاشتم. صدای نازی توی گوشم پیچی د که گفت: آقا یه آقایی پشت خطه و می گه با شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی کنه. در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه و ثانیه ا ی بعد صدایی که عجیب برام آشنا بود توی تلفن گفت: سلام! آقای مهندس جاوید ! حالتون خوبه؟ _سلام! شما؟ ادامه دارد.....
بفرمایید امیدواریم لذت ببرید✨💚
: ــــــــــــــــــــ ولی‌رسمش‌ نیست‌ مؤمنِ روزگار، بیاد عکس نصف صورتش با ته‌ریش🧔🏻 تمیز، انگشتر عقیق به دست، فیگور شیک و مجلسی،💁🏻‍♂ یا نیمرخ پوشیده‌ش با روسری گل‌گلی، چادر عربی، فیگور شیک و مجلسی،🧕🏻 بذاره پروفایل آاا👀 به این نمیگن مؤمنی.. به این میگن به پا کردن زلزله ی چن ریشتری تو دل هرکی که نگاهش میکنه.. چرا با این کارا بیای سطح توقع جوونا رو ببری بالا، که همون مذهبیمونم کلاس بذاره...👓 اینا چیه تورو خدا😐 زشته؛ عیبه!" از همین جا، پشت همین تریبون میگم که🎤 اگه شمام این مدلی "پروف" میذارین، برش دارین🖐🏼 ازماگفتن‌بود🚶🏻‍♂. . .
1_301285501.mp3
9.53M
⇆◁❚❚▷●° ﴿توشدےسرداردݪها♥️من‌شدم‌سربارآقا کمکم‌کن‌که‌نمونم‌زیر‌دین‌این‌شهیدا🌱﴾ حاج‌قاسم‌علم‌رو‌بردار🍃🌸
🌿💛✨
🍂 در عجبم🤔 از مردی که از ترس خط و خش، ماشینش را🚗با چادر میپوشاند اما همسر و دخترش را رها میکند.😔🥀 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
◾️🌱💛 __________________ |بسیجے‌یعنی↯ بجنگے‌‌ڪـار‌کنیـ... دائم‌درمیدان‌باشیـ...): وخسته نشیـ... چون‌مےدونۍ‌پاداشت‌رو ازخانم‌فاطمه‌زهرا(س)میگیریـ :) •[ ]• شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
4_5776188915232802333.mp3
5.47M
آرامش جهان یا صاحب الزمان..... وحید شکری حتما گوش بدهید!!!! شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『🌿🌸』 زیباترین پنجرهٔ دنیا🌙 قــاب چـادر توسٺـ🌈 وقتے چادرت را♥️ ڪمے روے صورتت مےڪشے🎐 و با غرور تمام از انبوه نگاهـ😌 نامحـرمان عـبور میڪنے🍃 آنگاه تو میمانے و نورُ العلےٰ نور.✨ ° شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
مـشٹٰاقُڪمـ یٰـا اَیُہـا الشُـ♡ـہدا 💛
چــہ زیبا میــشوم با تــو دِلَمــــ روشنــــ دِلَمــــ صافـــ اســت در این دنیاے رنگارنگ درین آشوبِ شهر آشوب خدا داند کہ با چـــادر🌷 تـــمامِ راه هموار است... شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙