#شهید_هادی_زولفقاری
#اطلاعات
؛ شهید محمد هادی ذوالفقاری، معروف به هادی ذوالفقاری در سال ۱۳۶۷ ، همزمان با سالروز شهادت امام هادی (ع) متولد شد و از همین رو نام او را هادی گذاشتند. او به حدی به امام هادی (ع) علاقه داشت که در شهر امام هادی (ع) یعنی سامراء به شهادت رسید
#وصیتنامه
قسمتکوچڪیاز وصیتبزرگوار ؛)
《دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمیتوانم زنده بمانم".》
#معرفی_شهید
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیست و چهارم👍👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیست و پنجم😊👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و پنجم|•°
پرهام با دیدن چهره ی خندون من لبخند معنی دار ی گوشهی لبش نشست و گفت:می بینم این عشقه بد بهت ساخته!
شیرینی تو ی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیز ی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کرد ی چجوری بهش بگی؟
یرینی تو ی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیز ی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کرد ی چجوری بهش بگی؟
_چی بگم؟
_اینکه عاشقش شد ی.
_فعال که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکر ی برای چجور گفتنش می کنم.
کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده.
پوزخند ی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه!
جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم.
پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم.
روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم.
با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرما یید به در خیره شدم. بگم؟
_اینکه عاشقش شد ی.
_فعال که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکر ی برای چجور گفتنش می کنم.
کاغذ توی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیزی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده.
پوزخند ی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه!
جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم.
پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختالفش با آرام می دونستم.
روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم.
با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرما یید به در خیره شدم.
وارد اتاق شد و بعد سالم کردن در رو پشت سرش بست و به سمت می ز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای توی دستش رو رو ی میز گذاشت و منتظر امضای من موند.
مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم متعجب نگاهم کرد و گفت: نمی خواین امضاش کنین؟
لبخند ی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا انقدر عجله داری؟
_من عجله ندارم!
_ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی!
_نه اینجور نیست!
_پس دوست داری بمونی!؟
با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید ! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟
_برام مهمه؟
_چی براتون مهمه؟
خودم رو مشغول بررسی ارقام رو ی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری!
با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ روی میز بود ولی می دونستم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه.
سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر می مونم تا کارتون تموم بشه.
یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پرسیدم چه احساس ی نسبت به من داری و تو اگه سختته می تونی جواب ند ی! دیگه چرا فرار می کنی ؟
به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصال چرا شما باید یه همچین سوالی رو بپرسین؟
_چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من داری یا نه؟
چهرهاش اخمو شد و پرسید : می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه؟
_حس دوست داشتن.
پوزخند ی زد و گفت: شوخی جالبی بود!
با جد یت گفتم: من شوخی نکردم.
همانطور که بهم خیره بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد.
با رفتنش نفس راحتی کشیدم و رو ی صندلی لم دادم.
بالخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنایه های پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم.
آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم.
آخر وقت کار ی بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت: چی شد بالاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی.
پوشیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم.
_خب چی شد؟ چی جواب داد؟
_چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
_پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست!
_تو اینجور فکر می کنی؟
_تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب
نده! خودت که می دون ی آرام دختر ی نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد.
حرفای پرهام درست و منطق ی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی بهزاده میای؟
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و پنجم|•°
_نه حوصله اش رو ندارم! فعال خداحافظ.
چند هفته ای می شد که دیگه به مهمونی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش هم عهد ی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم.
توی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی می کرد نگاه می کردم.
باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونه ی ما اومده بود.
بابا همانطور که به شیرین زبونی مرسانا می خند ید به چهرهی خندونم نگاه کرد و بی مقدمه گفت : راضی می شه ولی سخت راضی می شه !
نگاهم متعجب شد که خودش ادامه داد: آرام رو می گم.
_راضی به چی؟
_ازدواج!
گیج نکاهش کردم که کنارم نشست و گفت: فقط یه زن می تونه یه مرد رو خونه نشین کنه و گاه و بی گاه او رو به فکر بندازه.
سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:روزی که توی شرکت با آرام در مورد پسر زند حرف می زدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کر دی تا بفهمی قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونروز ی هم که به خاطر انتقال پول و بیرون کردنش عصبی بود ی دیگه مطمعن شدم یه خبرایی هست.
آراد! تو خودت بهتر می دونی آرام به چیزی بیشتر از پول و قیافه توجه می کنه.
به بابا نگاه کردم و گفتم : یعنی شما موافقین؟
_من یه چیز بیشتر از موافق، موافقم.
لبخندپت و پهنی روی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و روی زانوم بشینه نگاه کردم و با پام بالا کشیدمش و بغلش کردم .
بابا به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به مرسانا نگاه می کرد گفت: دلم به حال این بچه می سوزه که همیشه باید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه.
مادرت و آیدا فکر می کنن من باور م ی کنم که سعید دم به دقیقه برای کارش به شهرستان می ره!
بی اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم.
او خشکل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون ترین لباس ها رو می پوشید، تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با دوستاش می گذشت.
سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همیشه با هم دعوا داشتن و آیدا تو ی ماه چند بار قهر می کرد و از خونه شون بیرون می زد.
نفس عمیق ی کشیدم و گفتم :به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کاری نکنیم.
_من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم ولی هر چی که من گفتم او سرش پایین بود و حرفی نزد.
_به نظر من سعید آدمی نیست که بی خود دعوا راه بندازه.
_منم فکر می کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه! من نمی خوام روش بهم باز بشه ول ی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه او
جواب درست و حسابی بهش نداد از سعید بپرسه مشکلشون چیه.
_من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا توضیح بخواد ولی او بهش برخورد و گفت دختر من همه چی تمومه! ولی بازم چَشم دوباره بهش می گم.
بابا دیگه حرف ی نزد و من مشغول بازی کردن با مرسانا شدم که در تمام مدت از سر و کول من بالا رفته و حالا روی شونه ام نشسته بود و گوشم رو می کشید .
صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون، پشت دیوار شیشه ا ی وایستاده بودم و قهوه ام رو مزه مزه می کردم
که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله گرفتم و پشت میز کارم نشستم و گوشی رو رو ی گوشم گذاشتم.
صدای نازی توی گوشم پیچی د که گفت: آقا یه آقایی پشت خطه و می گه با شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی کنه.
در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه و ثانیه ا ی بعد صدایی که عجیب برام آشنا بود توی تلفن گفت: سلام!
آقای مهندس جاوید ! حالتون خوبه؟
_سلام! شما؟
ادامه دارد.....
#آبندھخدایےفرماد:
ــــــــــــــــــــ
ولیرسمش نیست مؤمنِ روزگار،
بیاد عکس نصف صورتش با تهریش🧔🏻 تمیز،
انگشتر عقیق به دست،
فیگور شیک و مجلسی،💁🏻♂
یا نیمرخ پوشیدهش با روسری گلگلی،
چادر عربی،
فیگور شیک و مجلسی،🧕🏻
بذاره پروفایل آاا👀
به این نمیگن مؤمنی..
به این میگن به پا کردن زلزله ی چن ریشتری تو دل هرکی که نگاهش میکنه..
چرا با این کارا بیای سطح توقع جوونا رو ببری بالا، که همون مذهبیمونم کلاس بذاره...👓
اینا چیه تورو خدا😐
زشته؛ عیبه!"
از همین جا، پشت همین تریبون میگم که🎤
اگه شمام این مدلی "پروف" میذارین،
برش دارین🖐🏼
ازماگفتنبود🚶🏻♂. . .
1_301285501.mp3
9.53M
⇆◁❚❚▷●°
#نواهنگمونہ
﴿توشدےسرداردݪها♥️منشدمسربارآقا
کمکمکنکهنمونمزیردیناینشهیدا🌱﴾
حاجقاسمعلمروبردار🍃🌸
#جمعہهاےبیقراری
#تلنگرانه🍂
در عجبم🤔
از مردی که از ترس خط و خش،
ماشینش را🚗با چادر میپوشاند
اما همسر و دخترش را رها
میکند.😔🥀
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
◾️#بسیجےطور🌱💛
__________________
|بسیجےیعنی↯
بجنگےڪـارکنیـ...
دائمدرمیدانباشیـ...):
وخسته نشیـ...
چونمےدونۍپاداشترو
ازخانمفاطمهزهرا(س)میگیریـ :)
•[ #مڄنوݩالزێنب ]•
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
4_5776188915232802333.mp3
5.47M
آرامش جهان یا صاحب الزمان.....
وحید شکری
#شور
حتما گوش بدهید!!!!
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#چـادرانـہ
『🌿🌸』
زیباترین پنجرهٔ دنیا🌙
قــاب چـادر توسٺـ🌈
وقتے چادرت را♥️
ڪمے روے صورتت مےڪشے🎐
و با غرور تمام از انبوه نگاهـ😌
نامحـرمان عـبور میڪنے🍃
آنگاه تو میمانے و نورُ العلےٰ نور.✨
°
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
چــہ زیبا میــشوم با تــو
دِلَمــــ روشنــــ
دِلَمــــ صافـــ اســت
در این دنیاے رنگارنگ
درین آشوبِ شهر آشوب
خدا داند کہ با چـــادر🌷
تـــمامِ راه هموار است...
#چادرانه
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#کاشآخَرَشضآمِنَمسُݪطآنِمَشہَدبشَوَد ↷:)
【اِمامرِضآۍِدِݪَم】
...°∞°❀♥️❀°∞°...
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانہ_اے_باخدا💕
❝🌿🌸❝
+خدآچـهدلبرونـھ میگھ(:
ولآتحزن^-^ اِنَّاللهمـعنــٰا...
-غمگین نشومنڪنارتمـ
...°∞°❀♥️❀°∞°...
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
- پیشرفتڪشورنیازمند
حرڪتعلمۍبسیارقوۍاست؛
ڪہپایہهایشرابایددرمحیطدانش
آموزی ایجادڪرد!
وبہهمیندلیلاستڪہدرسخواندن؛
مھمترینڪاردانشآموزان
وبہعبادتبشمارمۍآیـد💚
• آسدعلي
#بچههاےآسدعلے
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#شبهاے_حرم ♥️●°•
مارااگرچہبازےدنیاخرابڪرد⛓ !
امابہلطفِروضہهاےارباببهتریم'🌱
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
🌸🍃•.
#رهبرانـہ🌿•^
دلم نیامد عکست را بدون عزیزت بگذارمꕥ
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
***
•|🦋#کلام
بنظر من
جمعه دلگیر نیست ؛
ماها دلمون
گیره آدمیه که نیست
فقط
جمعه ها این نبودنش بیشتر
به چشممون میاد .......
#دلتنگیجمعه
♥️
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
کسی چه میداند
شاید قلب قرآن سورهی "یاسین"
همان "یاحسین" است
که بی سر شده است ...😔😔
(علامه طباطبایی)
#صلواتبفرسمؤمن📿
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
.
.
یـه رفیقۍ داشـتم
میگـفت
مشـتۍ
تـو اینقـد تـا حـالا خـدا بهـت
نـسیه داده و پـس ندادۍ
کـه اوضـاعت پـس معرکـه اس
جـای قهر کـردن باهـاش
کمـک بخـواه ازش
نه اینکـه براش گاهۍ بزنـۍ جـاده خاکـۍ
و طلبکـار باشۍ
اونـۍ کـه باید طلبـکار باشـه خـداست
نه تـو...
#سید_ابراهیم💛🌱
| 💌
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙