eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
••••📎 امام صادق: « إِنَّهُ لَا ینَالُ شَفَاعَتَنَا مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلَاةِ» شفاعت ما شامل کسی که نماز را سبک بشمارد، نمی شود!🤞🏻♥️ _الكافى,ج ۳,ص270 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
❣🖤❣🖤❣🖤❣ 🌟چون نیست ❄️میروم و میگذارمت 🌟ای پاره ت ❄️به خدا می سپارمت شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••••😇 🕊 〖دلبستہ‌دنیانبودن..:) باهردردےجانمی‌زدن🌿 میگفتن‌فدا‌سر‌حضرت‌زهرآ شهید‌زندگےکردن‌یعنی‌همه‌سختی،هارو به‌جون‌خریدن‌براےفداشدن🖇〗 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
.📸✨ يك‌روز‌مي‌افتد؛😍 آن‌اتفاق‌خوب‌را‌مي‌گويم...😉 من‌به‌افتادني‌كه‌برخاستن‌اوست‌ايمان‌دارم؛✨ هر‌لحظه ، هر‌روز ، هر‌جمعه...💫 💛السلام‌عليك‌ياصاحب‌الزمان💛 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن آغاز روزِگار اِمامَت مُبارَک... 🔷سالروز آغاز امامت و زعامت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد💐💐 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••••‼️ انقلابی بودن فقط به چفیه انداختنُ مزارشھدا رفتن نیست رفیق . . .!! به دغدغه‌مند بودنه.. به خسته نشدن‌ و هرلحظه بیدار بودنه •دغدغه کار فرهنگۍ و دغدغه خودسازۍ داشته باش.. بعدش چفیه بنداز مزارشهدا هم برو...:) شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
•••❣ بے‌هیچـ‌استــعـــاره وبـےهیچــ‌قافیهــ چادر عجیبـــ رویـ🦋 |😇|سرت‌عشق‌میڪنــد... شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••🦋•• "مـٰا‌نــوڪَــــرو‌اربٰـاب‌تــویی مَهـــــدی‌جٰــان نــوڪَـــر‌رُخ‌اربـٰاب‌‌نَبیــنَـد‌ سَخــت‌است..🍂" ..💗 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
‍💔 يہ مذهبـے باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن فقـط واسـہ‌ی خوشگلـے پروفـایل نیـس! باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو تـو زنـدگیش پیاده کنہ وگرنـہ از رفـاقت چیـزی نفهمیـده‼️✋🏻 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 چادری که باشی😌 میدونی با ارزش ترین امانت حضرت زهرا💚 رو داری چادری که باشی😍 اول اسمت خانم میاد،نه خانمی! چادری که باشی😊 با افتخار سرتو بالا میگیری چون اون بالایی بالا سرته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌼 『💙͜͡🌿』 (:" میگفت: [قݪبتو♡]اصلاح‌کن ! قبݪ،از‌اینڪہ‌خاڪ‌و‌غبار روش‌بشینہ ... وقبݪ‌ازاینڪہ‌تارِ‌عنکـبوت‌ببنده ... کہ‌اون‌وقت،خوب‌شدن‌سخت‌میشہ(: شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
مثلا تو بخندۍُ یہ ملت بمیرند برایت..!🌎 قشنگ‌نیست؟!😌✨
- زمان خدا = خالق عشقه👑 محمد= گل عشقه🌹 علی=مظهرعشقه✨ زهرا=وجودعشقه🦋 حسن=نمادعشقه🍃 حسین=سالار عشقه🌹 عباس=ساقی عشقه ❄️ زینب =شاهد عشقه💫 سجاد=راوی عشقه🌙 باقر =کلام عشقه🌿 صادق=احیای عشقه🌸 کاظم=صابرعشقه🌺 رضا=ضامن عشقه🌼 جواد=جمال عشقه🍀 هادی=پاکی عشقه☘ مهدی=قیام عشقه ❤ اینم دعای عشقه👇😍 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج🤲🤲
وقتی میرم بازار《🚶🏻‍♀》 حس میکنم آمریکام 《😑🇺🇸》 چون هیچ غلطی نمیتونم کنم《🤦🏻‍♀👀》 شہداےِ امـامـ حسـنـے
خودتو از خودت راضی نڪن ڪه خوشحال بـشے.. خواستے خوشحال بشی؛ خدا رو از خودت راضے ڪن🌸🍃 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و هشتم |•° نگاهش متعجب شد و پرسید : خانم نبود؟ مگه می شه؟ _فعال که شده! راننده یه مرد بود که برای گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمید ی. مقابلم گارد گرفت و گفت :من اصلنم گیج نیستم. به موضع گیریش لبخند زدم و گفتم : مثل اینکه توی مهمونی دارویی چیزی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بی هوش بوده! بدون اینکه چیز ی بگه تو ی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه ای گفت: من دیشب حالم خوب نبود و از لحظه ی نشستنم توی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به بررسی چهره ی راننده. به چشمام خیره شد و ادامه داد:پس مبینا برای شما اطلاعات می گرفت؟ جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: همه ی دخترای توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من..... ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پرسیدم: چیزی یادت اومد؟ _قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوان شربت به خوردم داد و به شوخی گفت تا شربت رو نخورم نمی زاره بیام بیرون! یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟ _من که ترمه خانم شما رو نه دیدم و نه می شناسم ولی این خواهرت تا حالا صد بار ی به گوشیت زنگ زده. با گفتن این حرف گوش ی رو بهش دادم و برای رفتن به سرویس و پایان دادن به فشار و دل دردم از جام برخاستم. از سرویس ب یرون اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم، پشت مبل و روبه روش وای ستادم و در حالی که دستام رو روی پشتی مبل تکیه گاهم کرده بودم به چهره ی در هم و تو ی فکرش نگاه کردم و پرسیدم:چیزی شده؟ نفسش رو بیرون داد و گفت : مامانم نگرانم شده و وقتی دیده من جواب گوشیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و او هم بهش گفته که من دیشب خونه شون نبودم فقط خدا رو شکر دیر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم. _یعنی تو همه ی اتفاقا رو برا ی مادرت تعر یف می کنی؟ _هم برای مامانم و هم برای آرزو! _اونوقت اونا حرفت رو باور می کنن؟ _چرا نباید بکنن؟ _از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده باشی اینجا. _اولا من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن! ثانیا من هر کجا می رفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله! اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:مگه اینجا چشه!؟ از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت: شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ند ین؟ به پر روییش لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: مهمونمون اگه صبحونه می خواد باید به آشپز خونه بیاد. دکمه ی کتری برق ی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت تو ی ظرف شدم. با تموم شدن کارم ظرف بیسکوئیت رو رو ی میز گذاشتم و چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش زدم: _خانم مهمون نمی خواد صبحونه بخوره؟! با تموم شدن حرفم تو ی دوتا لیوان چایی ریختم و لیوان ها رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت :همه اش همینه؟
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و هشتم |•° با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کمه؟ پشت میز نشست و گفت :همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و... در انتظارمه! آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه؟ از بی تعارفیش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم:می دونستی خیلی پررویی؟ لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت:من پرورو نیستم فقط گرسنه امه و با این چیزا هم سیر نمی شم! ولی خب چه می شه کرد دیگه! چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیره ی من بیسکوئیت و چایی می خورد. ته مونده ی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جد ی گفت :جوری به آدم نگاه می کنین که آدم نمی تونه هیچ چیز بخوره. با ابروهای بالا پریده به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشه ی لبم و با اشاره به ظرف خالی گفتم: حالا خوبه که نتونستی بخوری و تهش رو در آوردی؟ _اولا اینکه من به تنهایی همه اش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی، ثانیا! این نصف صبحانه ای که من هر روز می خورم هم نشده. _ اگه می خوای یه چندتایی توی جعبه اش مونده، برات بیارم. _نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده. آرام با گفتن این حرف از جاش برخاست و ادامه داد : تا من برای رفتن آماده میشم، شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و رو ی میز بکشین. به جای اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند روی لبم جا خوش کرد. باورم نمی شد این آرام باشه که اینجور ی رفتار می کنه، او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود. دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیز ی می خوردن و اونقدری هم نمی خوردن که به معده شون برسه ولی آرام خودش بود بدون ذره ای ناز و ادا و متفاوت از همیشه ! لیوان های کثیف رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلو ی آینه ی قدی چادرش رو رو ی سرش مرتب می کرد نگاه کردم. کیفش رو رو ی دوشش انداخت با برگشتنش و دیدن من گفت: شما هم دیشب چادر پوشید ین؟ از حرفش جا خوردم و با اخم پرسیدم: چطور؟! _آخه چادرم بو ی عطر شما رو می ده! باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در م ی رفتم گفتم : دیشب داخل ماشین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم. _یادمه قبلا یه جوری در مورد چادرم حرف می زدین که انگار نجس ترین چیز توی دنیاست! _آدم وقتی سردش بشه بد تر از چادر رو هم روش میندازه! پوزخند ی گوشه ی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد. لحظه ای رو منتظر بالا اومدن آسانسور وایستادیم و قبل ا ینکه آسانسور برسه رو به او که روبه روم وایستاده بود گفتم : آدم با مانتو هم پوشیده است! من دلیل پوشیدن چادر دست و پا گیرت رو نمی فهمم! داخل آسانسور که حالا رسیده بود و من درش رو باز کرده بودم وایستاد و بعد قرار گرفتن من روبه روش و داخل آسانسور در جواب حرفم گفت : چادرم دست و پا گیر است!...... دست و پای بی بند و باری ام را می بندد! از جواب زیبا و شاعرانه اش ابروهام بالا پرید و با لبخند به او که سرش رو پایین انداخته و نزدیکم وایستاده بود نگاه کردم. این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمی خواست لحظه ا ی ازش چشم بردارم ولی او کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت: می گم! بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنین ها! به چشماش خیره شدم و گفتم: چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت می کنن.! _چه بد! پس وقتی من نباشم استراحت نمی کنن! _تو قرار نیست نباشی! تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر می برن! با متوقف شدن آسانسور توی پارکینگ و باز شدن درش جوابی نداد و زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار می کنه! در ماشین رو که نزد یک آسانسور پارک شده بود با ریموت باز کردم و توی ماشین نشستیم. به محض نشستنم پشت رُل هندزفری رو تو ی گوشم گذاشتم و شمارهی شرکت رو گرفتم و به ناز ی گفتم که دیرتر به شرکت میرم و ازش خواستم قرار ملاقاتم با مهندس بخش فنی رو برای یک ساعت دیگه بزاره. بعد قطع کردن تماس هندزفری رو از گوشم در آوردم و باز هم همون آهنگ غمگ ین همیشگی رو پلی کردم. آرام ساکت بود و از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه می کرد. صدای آهنگ رو کم کردم و پرسیدم : هنوز هم نمی خوا ی بگی این پسره کیه؟ بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره جواب داد:پسر آقای زند!
اینم از پارت بیست و هشتم😉 فردا منتظرمون باشید با پارت بعدی