••••😇
#شهیدانه🕊
〖دلبستہدنیانبودن..:)
باهردردےجانمیزدن🌿
میگفتنفداسرحضرتزهرآ
شهیدزندگےکردنیعنیهمهسختی،هارو
بهجونخریدنبراےفداشدن🖇〗
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
.📸✨
يكروزميافتد؛😍
آناتفاقخوبراميگويم...😉
منبهافتادنيكهبرخاستناوستايماندارم؛✨
هرلحظه ، هرروز ، هرجمعه...💫
💛السلامعليكياصاحبالزمان💛
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
اقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک
پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک
اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن
آغاز روزِگار اِمامَت مُبارَک...
🔷سالروز آغاز امامت و زعامت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد💐💐
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••••‼️
انقلابی بودن فقط به چفیه انداختنُ
مزارشھدا رفتن نیست رفیق . . .!!
به دغدغهمند بودنه..
به خسته نشدن و هرلحظه بیدار بودنه
•دغدغه کار فرهنگۍ
و دغدغه خودسازۍ داشته باش..
بعدش چفیه بنداز
مزارشهدا هم برو...:)
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
•••❣
بےهیچـاستــعـــاره
وبـےهیچــقافیهــ
چادر عجیبـــ رویـ🦋
|😇|سرتعشقمیڪنــد...
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••🦋••
"مـٰانــوڪَــــرواربٰـابتــویی
مَهـــــدیجٰــان
نــوڪَـــررُخاربـٰابنَبیــنَـد
سَخــتاست..🍂"
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج..💗
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#تلنگرانه💔
يہ مذهبـے
باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسـہی
خوشگلـے پروفـایل نیـس!
باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو
تـو زنـدگیش پیاده کنہ
وگرنـہ از رفـاقت
چیـزی نفهمیـده‼️✋🏻
#داداش_همت
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#چادرانه😍
چادری که باشی😌
میدونی با ارزش ترین
امانت حضرت زهرا💚 رو داری
چادری که باشی😍
اول اسمت خانم میاد،نه خانمی!
چادری که باشی😊
با افتخار سرتو بالا میگیری
چون اون بالایی بالا سرته
#حرف_قشنگ🌱🌼
『💙͜͡🌿』
#حرفِڪاربردۍ(:"
میگفت:
[قݪبتو♡]اصلاحکن !
قبݪ،ازاینڪہخاڪوغبار
روشبشینہ ...
وقبݪازاینڪہتارِعنکـبوتببنده ...
کہاونوقت،خوبشدنسختمیشہ(:
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#امام- زمان
خدا = خالق عشقه👑
محمد= گل عشقه🌹
علی=مظهرعشقه✨
زهرا=وجودعشقه🦋
حسن=نمادعشقه🍃
حسین=سالار عشقه🌹
عباس=ساقی عشقه ❄️
زینب =شاهد عشقه💫
سجاد=راوی عشقه🌙
باقر =کلام عشقه🌿
صادق=احیای عشقه🌸
کاظم=صابرعشقه🌺
رضا=ضامن عشقه🌼
جواد=جمال عشقه🍀
هادی=پاکی عشقه☘
مهدی=قیام عشقه ❤
اینم دعای عشقه👇😍
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج🤲🤲
وقتی میرم بازار《🚶🏻♀》
حس میکنم آمریکام 《😑🇺🇸》
چون هیچ غلطی نمیتونم کنم《🤦🏻♀👀》
#طنــزمون
شہداےِ امـامـ حسـنـے
خودتو از خودت راضی نڪن
ڪه خوشحال بـشے..
خواستے خوشحال بشی؛
خدا رو از خودت راضے ڪن🌸🍃
#عـآرفـآنهـ
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیست و هفتم😊👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیست و هشتم🤗👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و هشتم |•°
نگاهش متعجب شد و پرسید : خانم نبود؟ مگه می شه؟
_فعال که شده! راننده یه مرد بود که برای گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمید ی.
مقابلم گارد گرفت و گفت :من اصلنم گیج نیستم.
به موضع گیریش لبخند زدم و گفتم : مثل اینکه توی مهمونی دارویی چیزی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بی هوش بوده!
بدون اینکه چیز ی بگه تو ی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه ای گفت: من دیشب حالم خوب نبود و از لحظه ی نشستنم توی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به بررسی چهره ی راننده.
به چشمام خیره شد و ادامه داد:پس مبینا برای شما اطلاعات می گرفت؟
جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: همه ی دخترای توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من.....
ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پرسیدم: چیزی یادت اومد؟
_قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوان شربت به خوردم داد و به شوخی گفت تا شربت رو نخورم نمی زاره بیام بیرون! یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟
_من که ترمه خانم شما رو نه دیدم و نه می شناسم ولی این خواهرت تا حالا صد بار ی به گوشیت زنگ زده.
با گفتن این حرف گوش ی رو بهش دادم و برای رفتن به سرویس و پایان دادن به فشار و دل دردم از جام برخاستم.
از سرویس ب یرون اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم، پشت مبل و روبه روش وای ستادم و در حالی که دستام رو روی پشتی مبل تکیه گاهم کرده بودم به چهره ی در هم و تو ی فکرش نگاه کردم و پرسیدم:چیزی شده؟
نفسش رو بیرون داد و گفت : مامانم نگرانم شده و وقتی دیده من جواب گوشیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و او هم بهش گفته که من دیشب خونه شون نبودم فقط خدا رو شکر دیر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم.
_یعنی تو همه ی اتفاقا رو برا ی مادرت تعر یف می کنی؟
_هم برای مامانم و هم برای آرزو!
_اونوقت اونا حرفت رو باور می کنن؟
_چرا نباید بکنن؟
_از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده باشی اینجا.
_اولا من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن! ثانیا من هر کجا می رفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله!
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:مگه اینجا چشه!؟
از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت: شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ند ین؟
به پر روییش لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: مهمونمون اگه صبحونه می خواد باید به آشپز خونه بیاد.
دکمه ی کتری برق ی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت تو ی ظرف شدم.
با تموم شدن کارم ظرف بیسکوئیت رو رو ی میز گذاشتم و چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش زدم:
_خانم مهمون نمی خواد صبحونه بخوره؟!
با تموم شدن حرفم تو ی دوتا لیوان چایی ریختم و لیوان ها رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت :همه اش همینه؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و هشتم |•°
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کمه؟
پشت میز نشست و گفت :همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و... در انتظارمه! آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه؟
از بی تعارفیش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم:می دونستی خیلی پررویی؟
لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت:من پرورو نیستم فقط گرسنه امه و با این چیزا هم سیر نمی شم! ولی خب چه می شه کرد دیگه!
چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیره ی من بیسکوئیت و چایی می خورد.
ته مونده ی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جد ی گفت :جوری به آدم نگاه می کنین که آدم نمی تونه هیچ چیز بخوره.
با ابروهای بالا پریده به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشه ی لبم و با اشاره به ظرف خالی گفتم: حالا خوبه که نتونستی بخوری و تهش رو در آوردی؟
_اولا اینکه من به تنهایی همه اش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی، ثانیا! این نصف صبحانه ای که من هر روز می خورم هم نشده.
_ اگه می خوای یه چندتایی توی جعبه اش مونده، برات بیارم.
_نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده.
آرام با گفتن این حرف از جاش برخاست و ادامه داد : تا من برای رفتن آماده میشم، شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و رو ی میز بکشین.
به جای اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند روی لبم جا خوش کرد.
باورم نمی شد این آرام باشه که اینجور ی رفتار می کنه، او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود.
دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیز ی می خوردن و اونقدری هم نمی خوردن که به معده شون برسه ولی آرام خودش بود بدون ذره ای ناز و ادا و متفاوت از همیشه !
لیوان های کثیف رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلو ی آینه ی قدی چادرش رو رو ی سرش مرتب می کرد نگاه کردم.
کیفش رو رو ی دوشش انداخت با برگشتنش و دیدن من گفت: شما هم دیشب چادر پوشید ین؟
از حرفش جا خوردم و با اخم پرسیدم: چطور؟!
_آخه چادرم بو ی عطر شما رو می ده!
باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در م ی رفتم گفتم : دیشب داخل ماشین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم.
_یادمه قبلا یه جوری در مورد چادرم حرف می زدین که انگار نجس ترین چیز توی دنیاست!
_آدم وقتی سردش بشه بد تر از چادر رو هم روش میندازه!
پوزخند ی گوشه ی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد.
لحظه ای رو منتظر بالا اومدن آسانسور وایستادیم و قبل ا ینکه آسانسور برسه رو به او که روبه روم وایستاده بود گفتم : آدم با مانتو هم پوشیده است! من دلیل پوشیدن چادر دست و پا گیرت رو نمی فهمم!
داخل آسانسور که حالا رسیده بود و من درش رو باز کرده بودم وایستاد و بعد قرار گرفتن من روبه روش و داخل آسانسور در جواب حرفم گفت : چادرم دست و پا گیر است!...... دست و پای بی بند و باری ام را می بندد!
از جواب زیبا و شاعرانه اش ابروهام بالا پرید و با لبخند به او که سرش رو پایین انداخته و نزدیکم وایستاده بود نگاه کردم.
این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمی خواست لحظه ا ی ازش چشم بردارم ولی او کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت: می گم!
بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنین ها!
به چشماش خیره شدم و گفتم: چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت می کنن.!
_چه بد! پس وقتی من نباشم استراحت نمی کنن!
_تو قرار نیست نباشی! تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر می برن!
با متوقف شدن آسانسور توی پارکینگ و باز شدن درش جوابی نداد و زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار می کنه!
در ماشین رو که نزد یک آسانسور پارک شده بود با ریموت باز کردم و توی ماشین نشستیم.
به محض نشستنم پشت رُل هندزفری رو تو ی گوشم گذاشتم و شمارهی شرکت رو گرفتم و به ناز ی گفتم که دیرتر به شرکت میرم و ازش خواستم قرار ملاقاتم با مهندس بخش فنی رو برای یک ساعت دیگه بزاره.
بعد قطع کردن تماس هندزفری رو از گوشم در آوردم و باز هم همون آهنگ غمگ ین همیشگی رو پلی کردم.
آرام ساکت بود و از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه می کرد.
صدای آهنگ رو کم کردم و پرسیدم : هنوز هم نمی خوا ی بگی این پسره کیه؟
بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره جواب داد:پسر آقای زند!