🤲🏻🚫
امیرالمومنینعمیفرماید:
«موسیقیو..آوازهخوانیباعثفقراست
وکسیکهزیادبهصدایموسیقیوآوازهخوانی
گوشبدهدعاقبتبهفقرونداریمبتلامیشود.»
🤲🏻🚫
محفل فقط مختص آبجیای کانال🧕🌿
برادران هم شاید بتونن فیضی ازش ببرن🍀
امیدوارم خوشتون بیاد🌼
نظراتتون رو به پیوی مدیران ارسال کنید🍃
بہ وَقت عاشِقے🥀
#شما
دوستان خیلی خوشحال میشیم که بهمون انرژی میدید🌸
خوشحالمون کنید
۱۰ برابر خوشحالتون میکنیم🍀
بمونید برامون🎈
بہ وَقت عاشِقے🥀
[🖤♥]
رزق اگر باشد شهادتــــــ
شام با ٺهران یکیست....
بی تفاوت ها فقط شرمنده تر خواهند شد
#شهید_محسن_فخری_زاده🥀🖤
بہ وَقت عاشِقے🥀
°• #طنز_جبهه😁•°
#لبخندانه😊
رزمندهای تو جبهه بی سیم میزنه میگه من حدود ۵۰۰تا عراقی دستگیر کردم
سریع بیاین ببرینشون😃😁
پشت بیسیم گفتن خودت بیار😕
گفت نه شما بیاین اینا نمیزارن من بیام🤭😂
﴿• #ایہگرافۍ📿 •﴾
.
.
وَلا تَقُف ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ إنَ السَمعَ وَ البَصَرَ وَ الفؤاد کُلُّ اُولئِکَ کانَ عَنهُ مَسؤُولا(اسراء:36)
آگاه باش!
وقتۍکہ بہ تاریکےمیرسۍمۍایستےو
قدم از قدم بر نمۍداری.🚷
وقتۍ هم کہ یکمسالہ برایت تاریک
اسـٺ و روشن٘ نیـسٺ یـعنۍنمیدانے
درسٺاست یا نه، بایسٺ❕و هـیـچ
داورے و قضاوٺ نکن و اجازه حرکٺ
و گفٺن بہ زبانت نده!
این سفارش حق است:
لاَ تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ؛
چیزی که به آن آگاهی نداری و برایت روشن نیست دنبال نکن.
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و سوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و چهارم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و چهارم |•°
زندگی بدون آرام!
وای خدای من! مگه می شد !؟
یک هفته از نبودن آرام و زند گی تلخ تر از زهر من گذشته بود!
یک هفته ای که برا ی من مثل یک سال گذشت و تنها آرامشم زل زدن به عکسای آرام رو ی گوشیم بود، عکسایی که توی همهشون من و آرام از ته دل خند یده بودیم و سلفی گرفته بودیم.
اونروز هم مثل این چند روز روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم با خوردن قرص آرامبخشی که بدون تجویز پزشک گرفته بودم کمی خودم رو آروم کنم که گوشیم که رو ی تخت افتاده بود زنگ خورد و من با دیدن شمارهی ناشناس روش روی لبه ی تخت نشستم و جواب دادم و همون اول صدای سروش رو شناختم که گفت:
_بهت گفته بودم! اگه آرام مال نشه نمی زارم مال تو هم بشه!
_خفه شو! تو عددی نیستی که بخوای آرام رو از من بگیر ی.
_اتفاقا من همون یم که از تو گرفتمش! می خوای بدونی چطوری؟
_نه نمی خوام بدونم!
_شاید بد نباشه بدونی من کسی بودم که شرط طلاق و ازدواج با سایه رو برات گذاشتم._تو چی می خوای بگی ؟ این چه ربطی به تو داره؟
_من خیلی صبورم آراد! خیلی منتظر موندم تا بابا بهم وکالت داد و من قرارداد رو فسخ کردم و وقتی دیدم برای کمک گرفتن رفتی پیش بهرامی با یه پاداش گنده راضیش کردم اون شرط رو برات بزاره!
دید ی آراد! من تونستم تو رو زمین بزنم.
داد زدم:خفه شو عوضی به خدا ببینمت خودم می کشمت دیوونه ی زنجیر ی!
دیوانه وار قهقهه زد و من گوشی رو به د یوار رو به روم کوبوندم.
سرم رو تو ی دستام گرفتم و دستام رو محکم دو طرف سرم فشار دادم و رو ی زمین زانو زجه زدم و گفتم :خدایا نمی تونم! دیگه طاقت ندارم!
خدایا کاری کن برگرده!
نمیتونم خدا!
دیگه نمی تونم تحمل کنم!
این درد جگر سوز بد جور داره جگرم رو می سوزونه.
نمیتونم خدا من بدون آرامم نمی تونم!
چرا من رو نمی بری و خلاصم نمی کنی.نمیدونم چقدر وسط اتاق نشستم و زجه زدم که همون وسط اتاق دراز کشیدم و خودم رو بغل کردم و به خاطر خوردن
آرامبخش خوابم برد.
با سردرد بد ی بیدار شدم و مدتی رو سرجام نشستم و وقتی دیدم تحمل فضای دلگیر اتاقی که هر گوشه اش آرام رو می دیدم رو ندارم خیلی سریع از جام برخاستم و از اتاق بیرون زدم و پله ها رو پایین رفتم.
با دیدن مامان که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به بیرون بود پایین پله ها وایستادم و پرسیدم :مامان جایی میری؟!
_میرم خونه ی آرام!
_خونهی آرام؟!
مامان خودش رو رو ی مبل انداخت و با گریه گفت : دیگه خسته شدم بس که به تلفن چشم دوختم و منتظر موندم تا هما زنگ بزنه و هر چی که از دهنش در میاد بارم کنه ولی زنگ نزد! دیگه خسته شدم بس که چشمم به در بود که بیاد و تف کنه توی صورتم!
دیگه خسته شدم بس که منتظر موندم.
چرا هیچی نمیگن؟ چرا نمی ان و یه چیزی بگن تا من راحت بشم! چرا هما نمیاد و بگه دستت درد نکنه ثریا خوب جوابم رو دادی!
چرا هیچی نمیگن آراد؟!
باید برم! باید برم و خودم بهشون بگم هر چی دلشون خواست بارم کنن!
باید برم و بگم همه ی دلخوری شون رو سرم خالی کنن.
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و چهارم |•°
حال من بدتر از مامان بود و هق هق گریه ی مامان حالم رو بدتر می کرد.
من گریه ی پشت گری ه بودم و تنها چیزی که می تونست آرومم کنه آرامم بود که نبود و من به خاطر نبودنش خراب بودم.
مامان که حال خرابم رو دید و دید که من رو ی پله ننشستم بلکه شکستم و سرم رو پایین انداختم و تو ی خودم جمع شدم دیگه حرفی نزد و تنها صدای گر یه ی او و آوا تو ی خونه پیچید .
دو ساعت بود که مامان رفته بود و من آوا بی صبرانه منتظر اومدنش بودیم.
آوا مثل یه پرستار دم به دقیقه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و حرفی هم نمی زد و فقط در سکوت نگاهم می کرد و بیشتر از من که بیشتر توی دل می خوردم اشک می ریخت.
با باز شدن در و اومدن مامان من و آوا به سمتش رفتیم و آوا بی صبرانه پرسید : خب چی شد!
مامان همون جلوی در رو ی زمین نشست و گفت : رفتم و بیشتر شرمنده شدم!
چی می خواستی بشه به جای اینکه من معذرت بخوام اونا ازم معذرت خواستن و خواستن ببخشمشون.
_چی می گی مامان چرا تو باید ببخشی؟
_آرام بهشون گفته که او تو رو نمی خواد و طلاقش رو می خواد!
و اونا هم بابت این حرف آرام ازم معذ رت خواستن!
مامان به گریه افتاد و با بغض ادامه داد : آخه چرا این دختر انقدر خوبه! هما میگفت وقتی گفته تو رو نمی خواد همه شون دعواش کردن ولی او تو روی همهشون وایستاده گفته فقط طلاق می خواد، نمیدونی چقدر شرمنده شدم وقتی هما ازم می خواست حلالش کنم!
دلم می خواست همونجا بمیرم و بیشتر از این شرمنده نشم.
آوا پرسید : آرام رو هم دید ی ؟
_نه ند یدم!
ولی اینجا می بینمش که دارین سربه سر هم میذارین و او بلند بلند می خنده!
می بینمش که اومده توی آشپزخونه و بیشتر از اینکه کمکم کنه حرف می زنه و من رو می خندونه و نمیذاره من هم آشپزی کنم.
مامان از آرام می گفت و آوا هم اشک میریخت.
دیگه طاقت موندن تو ی خونه رو نداشتم و از خونه بیرون زدم که با شنیدن صدای اذان مغرب بی خیال نشستن تو ی ماشین شدم و به یاد شبی که با آرام قدم زنان به مسجد رفتیم از حیاط خارج شدم و راه طولانی خونه تا مسجد رو پیاده طی کردم.
ادامه دارد...
پارت شصت و چهارم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
#منبر_بزرگان🍃🌸
°•💎•°
استغفار ڪن؛
غم از دلت ⇦❤️ میره
اگہ استغفار ڪردے
و غم از دلت نرفت...
یعنی دارے خالیبندے میڪنی
بگرد گناهت رو پیدا ڪن،
اعتـراف ڪن بهـش...
اینہ راز موفقیت و آرامش!
#استادپناهیان💌
چه خوب گفت شهید مطهری؛
✨کسی که زیباییِ اندیشـه دارد
زیبایی ظاهـرش را به نمایـش نمیگذارد 🌱
••🌿💛••
زمانی که قدمِ اوݪ را در این راه برداشتم
به نیتِ لقایخدا و شهادت بود...🌱
امروز بعد از گذشت این مدت راغبتر شدهام
که این دنیا محلی نیست که دݪی
هوایِ ماندن در آن را بنماید...🙃🥀
#شهید_محمدرضاتورجیزاده
#دفاع_مقدس
••
گفت :
خدا از مؤمن ِ ضعیف بدش میاد!
گفتن: مؤمن ِ ضعیف ؟
گفت آره (!) مؤمنِ ولی
''امربھمعروف'' و ''نھیازمنکر'' نمیکنه !
#استادپناهیان🌱💕
#ما_ملت_امام_حسینیم 🌙
#عاشقانه_شهدا 🥀
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت:
از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن
مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️
ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔
گفت: یه پسر کاکل زری😉😅
اگه بدونـم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه
وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه.😔
وقتی رسیدم خونه :
پرسید بچه چیه؟!!
نگاهش کردم و گفتم :
دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚
#شهید_حسن_غفاری🌸✨
روای: #همسر_شهید🌱
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
گفتم: به نظرت کیا شهید می شن؟؟!
گفت : اون هایی که اسراف می کنن:)
گفتم :اسراف؟؟! توچی؟؟!
گفت : تو دوست داشتن خدا :) ❤️
#خدا_رو_دوست_داشته_باشیم🌱✨
_عاشقےࢪاازآن
شھیدگمنامے
کهمعشوق
ࢪا؛حتےبھقیمتِ
ازدستدادنِ
هویتشخࢪیداࢪبود
آموختم(:"... !🍃
🌴🌹🕊🌷🕊🌹🌴
#کلاس_درس_شهدا
همیشه آیه ، وَ جَعَلْنا را زمزمه می کرد
گفتم :
آقا #ابراهیم این #آیه برای محافظت در مقابل #دشمنه ، اینجا که #دشمن نیسٺ !
نگاه #معنا داری کرد و گفٺ :
#دشمنی بزرگتر از #شیطان هم وجود داره ؟
شهید ابراهیم هادی🌸
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌴🌹🕊🌷🕊🌹🌴
میگفت :
خدا نگفته هاتم میدونه🙂
حالا فکر کن خودت با زبون
خودت بری به خدا بگی☺️
خدایا من فلان اشتباهو کردم
شرمندتم ببخشم😔
اونجاست که خدا میگه
عجب بنده دلربایی دارم :)❤️
.
°•[[ #روایتانہ ]]•°
🖇💛||
.
درروایتآمدهڪہپنجچـیز⁵قلبرانورانےمےڪن.:
…
¹..ڪمخوردنـ'☁️🌱'
²..نشستنباعلماءـ'🌸💫'
³..نمازشبخواندنـ'📿👀'
⁴..راهرفتندرمساجدـ'🕌🚶🏻♂'
⁵..زیادقلهواللهاحدراخواندنـ'✨🌼'
'مواعظالعددیہ'ص۲۵۸'