آزادھباش . . .
قیمتۍخواهۍشد
.
آنقدرقیمتۍکھخداوندخریدارتشود✌️🏿
آنهمبھبالاترینقمیت؛یعنۍ[ولایت]!
.
سلمانشرا؛با[مِنّااهلَالبِیت]خرید
حُرَّشرابا[حَلَّتبفنائڪ]🎈
.
ویقینبدانتورابا[انتظار]خواهدخرید
وچھمقامۍاستاین#انتظار(:"
#صرفاجهتاطلاع🌱
باذهنمشغولبہگناه
شهادتکہچہعرضکنمرفیق
مرگهمبراتزیادیہ...🖐🏻💔
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و پنجم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و پنجم |•°
خونه تا مسجد رو پیاده طی کردم.
برام عجیب بود که بابا از نبود آرام و حال خراب من حرفی نمی زد تا اینکه خودش گفت به دیدن آرام رفته و از خودش شنیده که گفته من رو نمی خواد.
برای اینکه به محضر نرم و آرام رو نبینم و بیشتر از این اذیت نشم کارهای طلاق رو به وکیلم سپرده بودم و خیلی طول نکشید که وکیلم باهام تماس گرفت و گفت همه چی به خوبی پیش رفته و من و آرام برای همیشه و واقعا از هم جدا شد یم.
بعد شنیدن این خبر با حال خرابتر و داغون تر از همیشه به خونه ی خودم رفتم ولی با دیدن خوشخواب و پتوی کنار شومینه حالم خرابتر شد.
شبهایی رو به یاد آوردم که کنار آرام و جلوی شومینه از هر دری حرف زدیم!
شبایی که آرام با نابلدیش برام گیتار میزد و می خوند و من با چشمای بسته غرق می شدم توی دنیای شعراش.
کلافه و داغون نگاهم رو از گیتار روی صندلی گرفتم و پشت پنجره ی بزرگ رو به تراس وایستادم و به تراس خالی نگاه کردم و آرام رو دیدم که با لباسای من توی تنش جلوم چرخید و گفت :وا ی آراد این تراس جون میده که توش کلی گل رنگی و وسطش یه میز و دوتا صندلی بزاریم و تو ی تابستون با هم عصرونه بخوریم.
توی بغلم گرفتمش و گفتم : تو خودت گلی! من دیگه اینجا گل نمی ذارم.
برام ناز کرد و گفت :اون که بله! ولی من گلای دیگه رو میگم.
_تو فقط بگو دلت چی می خواد! آراد نامرد باشه اگه برات جورش نکنه!خودش رو از تو ی بغلم بیرون کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر کنم؟!
_تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش می کنم.
دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم.
باز هم آرام رو کنارم دیده بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش توی خیالم خوابم می برد.
آرام د یگه نبود و من فقط تو ی رویاهام می دیدمش!
می دیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه می فرسته ! می دیدمش که روبه روم نشسته و من براش ساز می زنم!
می د یدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی می خوام تلافی کنم از دستم در میره و جیغ و داد به راه میندازه!
من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه می دیدم ولی همه اش یه رویا بود!
آرام برای من دیگه یه رویا شده بود و فقط توی رویاهام بغلش می کردم و موهاش رو بو می کشیدم و پیشونیش رو می بوسیدم.
دو روز ی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر هفته گذاشته بود.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و آوا رو تو ی چارچوب در دیدم که گفت: شرمنده داداش که بیدارت کردم ولی پست چی اومده جلوی در و میگه بسته رو به خودت تحویل میده.
لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و پنجم |•°
با رفتن آوا کلافه از رو ی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی توی دستم به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم.
داخل بسته یه جعبه ی قرمز ش یک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم.
پاک یادم رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام توی این لباس عروسم باشه.
بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم توی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه!
چقدر دیگه می خوای زجرم بد ی!
می خوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟!
آره نداشتم!
من لیاقتش رو نداشتم!
دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیادیه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده!
دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمی خواستم دیگه مثل یه بچه یه گوشه بشینم و گریه کنم.
لباس رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون زدم که آوا که از صدای داد من جلو ی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شاد ی رو به خودش ند یده بود بیرون رفتم.چند روزی گذشت و من تو ی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که نازی به در باز اتاق زد و گفت :آقا ی محمد ی اینجا هستن و می خوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دیدن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل.
مونده بودم با چه رویی با آقا ی محمد ی روبه رو بشم که با دیدن امیرحسین توی چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم.
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیاد مزاحمت نمی شم، اومدم اینجا تا یه سری وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_وسیله؟!
سوئیچ ماشین رو رو ی میز گذاشت و گفت :آره چیزایی که بهش هد یه داده بودین و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ماشین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیزا حالش رو بدتر می کنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... ولی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه....
برگشت و گفت :می دونم.
_از.... از کجا می دونی؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می دونه؟
_اگه می دونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی ؟ چرا دعوام نمی کن ی و بهم سیلی نمی زنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
........._
ادامه داد....
پارت شصت و پنجم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
#شهیدانه 🕊
شهید زین الدین:
هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد میکنند...
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام💚🌱
نام کرم می آید و یاد تو می افتم؛
یعنی کرم بی نام تو معنا نخواهد شد!🌼
عالم به خود اهل کرم بسیار دید اما؛
هرکس کریم حضرت زهرا نخواهدشد!🌼
#صلیاللهعلیکیامعزالمؤمنین✋
#جانمامامحسنعلیهالسلام😍
#حدیث_معنوی🌸
💫امام حسن عليه السلام :
لَيْسَتِ العِفَّةُ بِدافِعَةٍ رِزْقا وَ لاَ الْحِرْصُ بِجالِبٍ فَضْلاً فَاِنَّ الرِّزْقَمَقْسومٌ وَ اسْتِعْمالُ الْحِرْصِ اسْتِعْمالُ الْمَآثِمِ؛
امام حسن مجتبى عليه السلام :
نه پاكدامنى، روزى را از انسان دور مى كند و نه حرص، روزى زياد مى آورد؛ چونروزى قسمت شده است و حرص زدن باعث مبتلا شدن به گناهان مى شود.
📚تحف العقول، ص 234📚
+
.
#رفیــق...! :)🌱
دوربین خدا فعاله؛
#حواسمونهست؟
#بهتــرینرفیق❤️
{•ما ایمانمان را، اخلاصمان را،عملمان
را درست میکنیم و با اسلام منطبق
میکنیم، اگر این را داشته باشیم #یاری
#خدا، تضمین شده است.♥🌱•}
[ #شهیدبهشتی🌼✨ ]
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
•• #تلنگرانہ 💡
📲| ٻہجــــانۅۺٺہبۅد➣ 🌹✨
ۿـر ۅَقـ‹🕡›ـٺْ
خۅاسٺے گُنـاه کنۍ❛
ٻہ لحظہ ۅاٻسا✋🏼°°
دسٺتُ بذار رۅ سٻنہ🌱
ۅ
سہبار بگــۅ[🗣}
#السلامعلٻڬٻااباعبدالله•♥️
ـ
ـ
حالا اگہ ٺۅنسٺے‘⚠️حرمٺۺُ
بشکـــــــــــڹۅگناه کـڹ...
ـ
ـ
• +آرهنمٻـشہنمےٺۅنٻم✨
بهخودمونبیایم !
#منبر_ازنوع_مجازی |≡📜≡|
.
.
🍂امام سجاد{؏}:
《عَجَباً کُلّ الْعَجَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدارِ الْفَناءِ وَتَرَکَ دارَ الْبقاء》
✔⇦بسیار عجیب اسٺ⁉️
از ڪسـانے👤 ڪہ
برا؎ این دنیاے زودگذر و فانے🍃
ڪار مىڪنند و خوڹ دل مىخورند...
ولے آخرت را↯
که باقي و ابدي🌀 است
رها و فراموش
ڪردهاند...!!
📚بحارالأنوار:جلد73،صفحہ 127، حدیث128
#امام_سجاد؏❤️🍃
#بحارالأنوار
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَم
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
.ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.
خداجانماِیبهقربانسکوتهمیشگیت!
منوفقطبهسمتراهاوناییکهباعثشدن
بهتبرسمنزدیککن♥️-
‹دلبرانیکهمحمدوخاندانشنامدارند.›
اوناییکهبهشوننعمتدادی-!
-چهنعمتی؟!+عشقبهخودت(:
همهچینسیبشونشد-!
ازعشقبهخداگرفتهواونهمهمظلومیتو
شهادتدرراهِ #معبود🖐🏻
مناینمسیرعشقرا...عاشقم(:"
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
.ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.
【 #دوستی_با_جنس_مخالف 💥 】
#مجردهـاحواستونبهاعمالتونباشه☝️
🔴حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ...
👈از هر دستی بدی از همون دست میگیری ...
اگه به نامحرم نگاه ❌کردی ؛
اگه با نامحرم چت😞 کردی ؛
اگه بهش لبخند♨️ زدی ؛ پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!!♻️⚠️
زمان #مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ...
شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت و مقدر کنه !
حواست باشه☝️ . . . .
✔️شاید یه لبخند ⛔️
✔️شاید یه نگاه حرام 🙄
✔️شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛
✔️و شاید خودارضایی😫
👈ازدواجت رو به تاخیر بندازه ...
👈 شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ...
یادت باشه همیشه