eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــ"🥜🍁" با دلخوری به خدا گفتم: درب آروزهایم را قفل کردی و کلید را هم پیش خودت نگه داشتی لبخند زد ↯ جواب داد 📙 همه عشقم این است ♡ که به هوای این هم که شده گاهی ... به من سر میزنی 🍂
ــــــــــــــــــــ'🎢🛤' یعنی این حرکت شهید هاشمی🌼🍃 نوجوان‌ که بود کلاسِ زبان می‌رفت. هم از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود، و هم شاگرد اولِ مدرسه... دمِ درِ خونه‌شون تابلویی زده ، و روی اون نوشته بود: کلاسِ تقویتی درسِ زبان در مسجدِ امام علی علیه‌السلام؛ ساعت دو تا چهار ؛ هزینه‌ی هر ساعت ده تا صلوات؛ قبولی با خدا... علی با برگزاریِ این‌ کلاس خیلی از بچه‌هایِ محل رو جذبِ مسجد کرد... از زندگی شهید علی هاشمے🖇 منبع: کتاب هوری ، صفحه ۱۴
ــــــــــــــــــــ''❄️🦋'' ما؛ڪاخ نداریمـ بداݩ فخر فروشیمـ امواݪ ݩداریمـ 🕊 کھ بر فقر بپوشیمـ داریمـ گرانمایہ تریݩ ثروت عالمــ☁️ 🗣یڪ رهبـــر و او را به جهانے نفروشیمـ 💙
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون‌حیدڕ؁♡ دمتون‌مهدو؁♡ 🌴 آیہ‌همیشگے‌رو‌یادتون‌نࢪھ👇🏻↯ أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾ !☕️ بزارࢪو‌بیصدا🚫خواب‌کربلا‌ببینے🌚 🖐🏾التماس‌دعا…ツ 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از این آروزها واسه رفقا😌🤞🏻 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
°•●[♥️]●•° چشمانت‌رقیب‌پاییزاست :)🍁 وعطرتنت‌مثل‌بوۍلطیف‌پرتقال مےپیچددرخیالـم🍊.. این‌لبخندتوست‌کہ‌مثل‌انارسرخ‌دل میبرد...🙃 آری‌توباشی‌پاییر‌دلبرےندارد♥ 😍✋🏻 🦋 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
اَز گُنـاه مُتِنَفِر بـاش‌ نَہ اَز گُنـاهڪار...✌️🏻
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم یکے برداشت و گفت : میتونم یکے دیگہ بردارم؟ گفتم : البته سید جون این چہ حرفیه؟ برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد کار همیشگیش بود🥰 هر جا کہ غذاےِ خوشمزه یا شیرینے یا شکلات تعارفش مےکردند برمیداشت اما نمےخورد مےگفت : برم با خانومو بچـہ ها میخورم مےگفت : شما هم این کارو انجام بدین اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنہ خیلے توے زندگے خانوادگے تاثیر میذاره♥️ سید مرتضے آوینے کتاب دانشجویے ، ص²¹
° 🌿 -مےدونےچراامامـ‌زمان‌ظهور‌نمےڪنه؟ یڪ‌کلام چون‌من‌وتوجامعہ‌امام زمانی‌ نساختیم!✋🏼 امام زمان(عج)درجامعہ‌ای‌که‌ حرمت ندارد‌نباید‌بیاید چون‌اگر‌بیاید‌مانند‌پدرانش‌ کشتہ خواهد‌شد هیـچ‌‌کاری‌نمیخوادبکنے... فقط‌ خودتودرست ڪن دوکلمہ... :)💔 🌿استادعلےاڪبررائفے‌پور♥️͜͡🕊
•|🌿💔|• •| 😔~ مَهدی‌اهلِ‌نافِله‌بُودَ↱ ↜ ومَن‌اهلِ‌گُناه..؛ این‌نُوکَربه‌این⇣ آقانِمی‌آیَداصلا..💔 ✍🏻
【• ❣❣•】 .•• :🕊💛 ⇦بعضیا ميگن: ‌بابا دلت پاک باشه! ✨••جواب از قرآن ؛🔊 اون کسی که تو رو خلق کرده ، اگر دل پاک براش کافے بود فقط میگفت " آمنوا " در حالیکه گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات 💛🕊» یعنے هم دلت پاک باشه ، هم کارت درست باشه ... ↯اگرتخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکارے سبز نمیشه. پوستش رو هم بکارے سبز نمیشه. 🍃 مغز و پوست باید با هم باشه. ❤️••هم دل ؛ هم عمل !🕊
| بسم_الله_الرحمن_الرحیم اول راه بودیم👣 گفتن فضای مجازی!🌐 گفتن شده ابزار تبلیغاتی دشمن!😱 بچه مذهبی ها عقب نمونید!😡👊 اون قدر صفحه بسازید و مطلب نشر بدید و دینتون رو به عالم نشون بدید که اونا عقب بکشن... ! کم کم صفحه های‌عقیدتی‌خصوصی‌شد😔 کم کم عکس های شخصی😔 کم کم اشتراک زندگی خصوصی با همه😔 کم کم خواهر/برادر😧 کم کم خواهر عزیزم / برادر گلم🌹 کم کم بعضی بچه مذهبی ها "کم حیا" شدند😞 کم کم شوخی با نامحرم😱 کم کم چت خصوصی💌 کم کم قبح هاشکسته شد⚡️ کم کم یادمون رفت خدای دنیای حقیقی خدای دنیای مجازی هم هست😭 درسته یادمون رفت عالم محضر خداست☝️ همه چیز یواش یواش شروع شد💔 مگه جایی که تو باشی و نامحرم، نفر سوم شیطان نیست؟😈 👤 آقا پسر مذهبی! برادر ! حداقل روی اهداف نفسانی خودت پوشش دین و جذب حداکثری نذار... 😇خانم چادری...خواهر! آقایی که با دیدن عکست که اتفاقا توشم با حجابی،میگه خدا حفظت کنه، میگه چادر بهت میاد!فکر میکنی درسته؟ 💚 آی پسر و دختر مذهبی... نکنه منتظری شیطون با حربه پارتی و شماره دادن و دوردور کردن بیاد سراغت؟🚗 توهم با افتخار احساس کنی چقدر مومنی!😒 نخیر... برای امثال ما از این جاها شروع شده، که کمتر احساس گناه کنیم...😣 کم کم از راه به در بشیم!📛 کم کم خون به دل امام زمانمون کنیم😭 یا از راه به دور بشیم ...👋 به یه جایی برسم ببینم دیگه اشک ندارم واسه ابراز پشیمونی😔 حال نماز و دعا ندارم📿 دیگه حتی دعاهایی هم که میکنم اون حس و حال ومعنویت قبلی رو ندارن یجورایی دعاهام بهم نمیچسبه...❌ دیگه اصلا 🌓_ نماز شب کیلویی چند!؟ 📖_ دعای کمیل؟؟  📿_ استغفار؟؟ 💚_ صلوات؟؟؟ 🙏_ دعای فرج؟؟ ای بابا اینا مال قدیما بود... کم کم آلارم نفس لوامه خاموش میشه...🔚 اونوقت ماییم و این فضای پیش رو بترس...⚠️ همین که نماز اول وقتت از دست بره باعث خوشحالی دشمنه!👺 گرچه نماز مقدمست برای خیلی چیزا اما اینطوریاست دیگه.... همینکه فضای مجازی ت رو ارجحیت بدی به حرف پدرمادرت از حربه های دشمنه👹 جای اینکه دشمن رو وادار به عقب نشینی کنی✋ خودت از دینت وامام زمانت عقب بکشی یعنی توهم شدی ابزار تبلیغات دشمن😭 خلاصه کنم حرفمو بیایید یه لحظه فکر کنیم: ؟ ...!؟ الهی بحق ثامن الحجج عجل لولیـڪ الفرج🙏
(: ازیخ‌پرسیدن‌ڪه‌چرا‌اینقدر ســردۍ؟!یخ‌جواب‌ِخوبےداد گفت؛من‌کھ‌اوّلم‌آب‌وآخرم‌آب پس‌گــرمی‌را‌با‌مـن‌چھ‌ڪار؟! اِی‌انسان‌اوّلت‌خـاڪ‌وآخَرت هم‌خاڪ؛پس‌اینهمہ‌سردی‌و غـــــرور‌ازکجا؟
🌷 ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺒﺮﺩ! ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ. ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺳﺪ ﻫﻢ ﺑﺴﺎﺯﯼ؛ ﻓﻘﻂ. . . ﻣﺸﻖ " ﺑﭽﻪ ﻫﺎ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ... ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ... ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩند ﻭ؛ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻣﻔﻬﻮﻡ " ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ " ﺭﺍ ﺩﺭﮎ نکرد...🙃
•|😅🌿|• ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!! 😉
🌿 ✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَبا مُحَمَّدٍ یاحَسَنَ بنِ عَلِیِ اَیُّهَا المُجتَبی یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَنا و َ مَولانا ... یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَالله اعضای محترممون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و پنجم |•° که دیگه آرام و پرهام توی شرکت نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد خانم رفاهی رو برا ی همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم. توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به توضیحات من باشه. خانم رفاهی که رو ی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، تو ی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود روی نوبت چایی می ریخت یم و با شوکولاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم! جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده! بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در می آورد آخه وقتی می رفت به آبدارخونه یک ساعتی طول می کشید تا برگرده و حسابی سر به سر مش باقر می ذاشت! این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم. دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید . با این حرف خانم رفاهی یاد روزی افتادم که براش آلوچه خریده بودم. (ظرف آلوچه رو روی میز گذاشتم که وارد اتاق شد و با خنده به سمتم و اومد و خواست چیزی بگه که با د یدن ظرف آلوچه حرفش رو خورد و با ذوق گفت :وای آلوچه! تو از کجا می دونستی من دلم آلوچه می خواد.آرام با گفتن این حرف دستش رو دراز کرد و خواست ظرف رو برداره که زود تر از او برداشتمش و گفتم :من آلوچه ی الکی و رایگان به کسی نمیدم. ابروهاش رو بالا انداخت و با دور زدن میز کنارم وایستاد و سعی کرد ظرف رو از دستم در بیاره که به طرفش چرخیدم و دستم رو بالا گرفتم و با خنده گفتم :گفتم که! آلوچه ی رایگان به کسی نمیدم. با تعجب نگاهم کرد و گفت :منظورت چیه؟! با انگشتم روی لپم زدم و گفتم :باید بهاش رو بپردازی! با حرص نگاهم کرد و ناخواسته از دهنش پرید :چه بهای خوبی! با ابروهای بالا پریده و ش یطون نگاهش کردم که لبش رو گاز گرفت و من باز با انگشت به لپم زدم و منتظر موندم ولی او هیچ حرکتی نکرد و نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت. دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و با نزدیک کردن صورتم بهش گفتم :آرام تو از من خجالت می کشی؟! در کمال ناباوری خیلی سریع بوسه ای رو روی لپم نشوند و خواست ازم فاصله بگیره که دستش رو گرفتم و با خیره شدن به چشماش از ته دل لبخند زدم که نگاه خجالت زده اش رو ازم گرفت و من خندیدم و گفتم :خب! حالا وقت خوردن آلوچه است
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و پنجم |•° خندیدم و گفتم : خب! حالا وقت خوردن آلوچه است با خوشحالی مقابلم و روی لبه‌ی میز نشست و من قاشقی از آلوچه رو تو ی دهنش گذاشتم و مشغول تماشاش شدم که با چهره ی در هم کشیده و چشمای بسته آلوچه می خورد. به طرز خوردنش خند یدم و گفتم :آرام تو من رو بیشتر دوست داری یا آلوچه رو؟! خودش رو کمی متفکر نشون داد و گفت: اول تو رو بعد آلوچه رو..... آخه اگه تو نباشی کی می خواد برام آلوچه بگیره! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و او در کمال پر رویی گفت :میشه باز هم بهم آلوچه بد ی؟!) با صدای خانم رفاهی به خودم اومدم که گفت: آقا! صدام رو می شنوین؟! با دستپاچگی جواب دادم:ها؟! بله.... خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد م ی شه! لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه روم نشست و گفت: شما نمی خواین به این جدایی پایان بد ین؟!متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شد ین ولی شما با کوچکترین حرفی تو ی فکر می رین و به یادش میافتین! آه کشیدم و گفتم :دیگه محاله ما به هم برسیم. _چرا محال؟! _چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟! _چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون می دونه شما برای چی اینکار رو کردی ن! ............_ _حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دور ی هم رنج بکشین و دور از هم باشین؟! _نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه روی نگاه کردن به چهره ی خانواده اش رو هم ندارم! _شما خودتون بهتر از من می دونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک هستن! من مطمئنم که شما رو درک می کنن! ادامه دارد....
پارت هفتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
از نیل رد شده ای...؛ و به ساحل رسیده ایی! ما غرق فتنه ایم💔 دعا کن برای ما...(:
🖇📗 برف شدیدے مے بارید🌨 سوز سرما هم آدم رو ڪلافه مےڪرد🥶 توے جاده برا انجام کارے پیاده شدیم یادم رفت سوئیج رو بردارم😶 یهو درهاےماشین قفل شد به خانومم گفتم سوئیچ یدڪ ڪجاست؟😬 گفت اونم توےماشینه نمےدونستیم چیڪار ڪنیم توی اون سرما😰 ڪسے هم نبود ازش ڪمڪ بگیریم🙄 هر ڪاری ڪردم درب ماشین باز نشد😱 شیشه ے پر از برف ماشین رو پاڪ ڪردم یهو چشمم افتاد به عڪس شهید هادے😍ڪه به سوئیچ ماشین آویزون بود به دلم افتاد از ایشون ڪمڪ بگیرم به شهید گفتم: شما بلدے چیڪار ڪنے?🥺✋🏼 خودت ڪمڪمون ڪن از این سرما نجات پیدا کنیم همینجور ڪه با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته ڪلید منزلم رو در آوردم🗝 اولین ڪلید رو انداختم روے قفل ماشین تا ڪلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد😱🤩 خانومم گفت: چطور بازش ڪردے؟🧐 گفتم با دسته ڪلید منزل🤷‍♂ خانومم پرسید: ڪدومش ؟ مگه میشه؟🧐🤯 شروع ڪردم ڪلیداے منزل رو روے قفل امتحان ڪردن تا ببینم ڪدومش قفل رو باز ڪرده🧐 با ڪمال تعجب دیدم هیچ ڪدوم از ڪلیدها توےقفل نمیره😳 اونجا بود ڪه فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادےشامل حالمون شده🙃