ــــــــــــــــــــ'🎢🛤'
#کار_فرهنگی_تمیز
یعنی این حرکت شهید هاشمی🌼🍃
نوجوان که بود کلاسِ زبان میرفت.
هم از بقیهی بچهها قویتر بود،
و هم شاگرد اولِ مدرسه...
دمِ درِ خونهشون تابلویی زده ،
و روی اون نوشته بود:
کلاسِ تقویتی درسِ زبان
در مسجدِ امام علی علیهالسلام؛
ساعت دو تا چهار ؛
هزینهی هر ساعت
ده تا صلوات؛ قبولی با خدا...
علی با برگزاریِ این کلاس
خیلی از بچههایِ محل رو
جذبِ مسجد کرد...
#خاطرهای از زندگی
#سردار شهید علی هاشمے🖇
منبع: کتاب هوری ، صفحه ۱۴
ــــــــــــــــــــ''❄️🦋''
ما؛ڪاخ نداریمـ
بداݩ فخر فروشیمـ
امواݪ ݩداریمـ 🕊
کھ بر فقر بپوشیمـ
داریمـ گرانمایہ
تریݩ ثروت عالمــ☁️
🗣یڪ رهبـــر و
او را به جهانے نفروشیمـ
#مقاممعظمدلبری💙
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدعباسدانشگر
شبتونحیدڕ♡
دمتونمهدو♡
#صلواتبفرسمومن🌴
آیہهمیشگےرویادتوننࢪھ👇🏻↯
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ
أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو
لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا
يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾
#لفتندھࢪفیق!☕️
بزارࢪوبیصدا🚫خوابکربلاببینے🌚
#وضویادتنࢪه🖐🏾التماسدعا…ツ
#یاعلےمدد🕊
از این آروزها واسه رفقا😌🤞🏻
#رفیق_جانم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°•●[♥️]●•°
چشمانترقیبپاییزاست :)🍁
وعطرتنتمثلبوۍلطیفپرتقال
مےپیچددرخیالـم🍊..
اینلبخندتوستکہمثلانارسرخدل
میبرد...🙃
آریتوباشیپاییردلبرےندارد♥
#سلامداشابرام😍✋🏻
#صبحـتونشــھدایـی🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#یڪروایتعاشقانہ
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم
یکے برداشت و گفت :
میتونم یکے دیگہ بردارم؟
گفتم : البته سید جون
این چہ حرفیه؟
برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد
کار همیشگیش بود🥰
هر جا کہ غذاےِ خوشمزه
یا شیرینے یا شکلات تعارفش
مےکردند برمیداشت اما نمےخورد
مےگفت : برم با خانومو
بچـہ ها میخورم
مےگفت : شما هم
این کارو انجام بدین
اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو
با زن و بچه ش تقسیم کنہ
خیلے توے زندگے خانوادگے
تاثیر میذاره♥️
#شهید سید مرتضے آوینے
کتاب دانشجویے ، ص²¹
•|🌿💔|•
•| #جنسخرابمنم😔~
مَهدیاهلِنافِلهبُودَ↱
↜ ومَناهلِگُناه..؛
ایننُوکَربهاین⇣
آقانِمیآیَداصلا..💔
#کربلایی_سیدرضانریمانی ✍🏻
【• ❣#منبر_مجازے❣•】
.•• #آیتاللهمجتهدے:🕊💛
⇦بعضیا ميگن: بابا دلت پاک باشه!
✨••جواب از قرآن ؛🔊
اون کسی که تو رو خلق کرده ،
اگر دل پاک براش کافے بود
فقط میگفت " آمنوا "
در حالیکه گفته :
« آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات 💛🕊»
یعنے هم دلت پاک باشه ،
هم کارت درست باشه ...
↯اگرتخمه کدو رو بشکنی
و مغزش رو بکارے سبز نمیشه.
پوستش رو هم بکارے سبز نمیشه. 🍃
مغز و پوست باید با هم باشه.
❤️••هم دل ؛ هم عمل !🕊
#ایــمان_و_عــمل
#بصیرانه | #خادمانه
بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اول راه بودیم👣
گفتن فضای مجازی!🌐
گفتن شده ابزار تبلیغاتی دشمن!😱
بچه مذهبی ها عقب نمونید!😡👊
اون قدر صفحه بسازید و مطلب نشر بدید
و دینتون رو به عالم نشون بدید که اونا عقب بکشن...
#اما_چی_شد!
کم کم
صفحه هایعقیدتیخصوصیشد😔
کم کم
عکس های شخصی😔
کم کم
اشتراک زندگی خصوصی با همه😔
کم کم خواهر/برادر😧
کم کم خواهر عزیزم / برادر گلم🌹
کم کم بعضی بچه مذهبی ها "کم حیا" شدند😞
کم کم شوخی با نامحرم😱
کم کم چت خصوصی💌
کم کم قبح هاشکسته شد⚡️
کم کم یادمون رفت خدای دنیای حقیقی خدای دنیای مجازی هم هست😭
درسته یادمون رفت عالم محضر خداست☝️
همه چیز یواش یواش شروع شد💔
مگه جایی که تو باشی و نامحرم، نفر سوم شیطان نیست؟😈
#فتامل_علیکم_بانفسکم
👤 آقا پسر مذهبی! برادر !
حداقل روی اهداف نفسانی خودت پوشش دین و جذب حداکثری نذار...
😇خانم چادری...خواهر!
آقایی که با دیدن عکست که اتفاقا توشم با حجابی،میگه خدا حفظت کنه، میگه چادر بهت میاد!فکر میکنی درسته؟
💚 آی پسر و دختر مذهبی...
نکنه منتظری شیطون با حربه پارتی و شماره دادن و دوردور کردن بیاد سراغت؟🚗
توهم با افتخار احساس کنی چقدر مومنی!😒
نخیر...
برای امثال ما از این جاها شروع شده، که کمتر احساس گناه کنیم...😣
کم کم از راه به در بشیم!📛
کم کم خون به دل امام زمانمون کنیم😭
یا از راه به دور بشیم ...👋
به یه جایی برسم ببینم دیگه اشک ندارم واسه ابراز پشیمونی😔
حال نماز و دعا ندارم📿
دیگه حتی دعاهایی هم که میکنم اون حس و حال ومعنویت قبلی رو ندارن
یجورایی دعاهام بهم نمیچسبه...❌
دیگه اصلا
🌓_ نماز شب کیلویی چند!؟
📖_ دعای کمیل؟؟
📿_ استغفار؟؟
💚_ صلوات؟؟؟
🙏_ دعای فرج؟؟
ای بابا اینا مال قدیما بود...
کم کم آلارم نفس لوامه خاموش میشه...🔚
اونوقت ماییم و این فضای پیش رو
بترس...⚠️
همین که نماز اول وقتت از دست بره باعث خوشحالی دشمنه!👺
گرچه نماز مقدمست برای خیلی چیزا
اما اینطوریاست دیگه....
همینکه فضای مجازی ت رو ارجحیت بدی به حرف پدرمادرت از حربه های دشمنه👹
جای اینکه دشمن رو وادار به عقب نشینی کنی✋
خودت از دینت وامام زمانت عقب بکشی یعنی توهم شدی ابزار تبلیغات دشمن😭
خلاصه کنم حرفمو
بیایید یه لحظه فکر کنیم:
#اول_راه_کجا_بودیم؟
#حالا_کجاییم...!؟
#تلنگرانه
الهی بحق ثامن الحجج
عجل لولیـڪ الفرج🙏
#حرفِڪاربردۍ(:
ازیخپرسیدنڪهچرااینقدر
ســردۍ؟!یخجوابِخوبےداد
گفت؛منکھاوّلمآبوآخرمآب
پسگــرمیرابامـنچھڪار؟!
اِیانساناوّلتخـاڪوآخَرت
همخاڪ؛پساینهمہسردیو
غـــــرورازکجا؟
🌷#تلنگر
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺒﺮﺩ!
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ. ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺍﻡ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﺳﺪ ﻫﻢ ﺑﺴﺎﺯﯼ؛
ﻓﻘﻂ. . .
ﻣﺸﻖ " ﺑﭽﻪ ﻫﺎ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩند
ﻭ؛
ﻫﯿﭽﮑﺲ
ﻣﻔﻬﻮﻡ " ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ " ﺭﺍ ﺩﺭﮎ نکرد...🙃
•|😅🌿|•
#طنز_جبہہ
ماموریتماتمامشد،
همہآمدهبودندجز«بخشے».
بچہخیلےشوخےبود☺️
همہپڪربودیم😢
اگربودهمہمانراالانمےخنداند.🙂
یہودیدیم👀دونفر
یہبرانڪارددستگرفتہودارن میان
.یڪغواصروےبرانڪاردآهونالہ مےڪرد😫.
شڪنڪردیم ڪہخودشاست.
تا بہمارسیدندبخشےسر امدادگر داد زد🗣:«نگہدار!»✋
بعدجلوےچشمان بہت زدهے دوامدادگر
پریدپایین😅وگفت:
«قربوندستتون!چقدر میشہ؟!!» 😆😁
وزد زیرخندهودویدبینبچہهاگمشد😂
بہزحمت،امدادگرهاروراضےڪردیمڪہ بروند!!
#لبخندبزنبسیجے😉
#یه_سلام_یهویی_خدمت_مولا🌿
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَبا مُحَمَّدٍ
یاحَسَنَ بنِ عَلِیِ
اَیُّهَا المُجتَبی یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ
یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَنا و
َ مَولانا ... یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَالله
#ارسالی اعضای محترممون
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و پنجم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و پنجم |•°
که دیگه آرام و پرهام توی شرکت نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد خانم رفاهی رو برا ی همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم.
توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که رو ی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، تو ی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود روی نوبت چایی می ریخت یم و با شوکولاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم!
جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در می آورد آخه وقتی می رفت به آبدارخونه یک ساعتی طول می کشید تا برگرده و حسابی سر به سر مش باقر می ذاشت!
این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید .
با این حرف خانم رفاهی یاد روزی افتادم که براش آلوچه خریده بودم.
(ظرف آلوچه رو روی میز گذاشتم که وارد اتاق شد و با خنده به سمتم و اومد و خواست چیزی بگه که با د یدن ظرف آلوچه حرفش رو خورد و با ذوق گفت :وای آلوچه! تو از کجا می دونستی من دلم آلوچه می خواد.آرام با گفتن این حرف دستش رو دراز کرد و خواست ظرف رو برداره که زود تر از او برداشتمش و گفتم :من آلوچه ی الکی و رایگان به کسی نمیدم.
ابروهاش رو بالا انداخت و با دور زدن میز کنارم وایستاد و سعی کرد ظرف رو از دستم در بیاره که به طرفش چرخیدم و دستم رو بالا گرفتم و با خنده گفتم :گفتم که! آلوچه ی رایگان به کسی نمیدم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت :منظورت چیه؟!
با انگشتم روی لپم زدم و گفتم :باید بهاش رو بپردازی!
با حرص نگاهم کرد و ناخواسته از دهنش پرید :چه بهای خوبی!
با ابروهای بالا پریده و ش یطون نگاهش کردم که لبش رو گاز گرفت و من باز با انگشت به لپم زدم و منتظر موندم ولی او هیچ حرکتی نکرد و نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت.
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و با نزدیک کردن صورتم بهش گفتم :آرام تو از من خجالت می کشی؟!
در کمال ناباوری خیلی سریع بوسه ای رو روی لپم نشوند و خواست ازم فاصله بگیره که دستش رو گرفتم و با خیره شدن به چشماش از ته دل لبخند زدم که نگاه خجالت زده اش رو ازم گرفت و من خندیدم و گفتم :خب! حالا وقت خوردن آلوچه است
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و پنجم |•°
خندیدم و گفتم : خب! حالا وقت خوردن آلوچه است با خوشحالی مقابلم و روی لبهی میز نشست و من قاشقی از آلوچه رو تو ی دهنش گذاشتم و مشغول تماشاش شدم که با چهره ی در هم کشیده و چشمای بسته آلوچه می خورد.
به طرز خوردنش خند یدم و گفتم :آرام تو من رو بیشتر دوست داری یا آلوچه رو؟!
خودش رو کمی متفکر نشون داد و گفت: اول تو رو بعد آلوچه رو..... آخه اگه تو نباشی کی می خواد برام آلوچه بگیره!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و او در کمال پر رویی گفت :میشه باز هم بهم آلوچه بد ی؟!) با صدای خانم رفاهی به خودم اومدم که گفت: آقا! صدام رو می شنوین؟!
با دستپاچگی جواب دادم:ها؟! بله....
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد م ی شه!
لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه روم نشست و گفت: شما نمی خواین به این جدایی پایان بد ین؟!متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شد ین ولی شما با کوچکترین حرفی تو ی فکر می رین و به یادش میافتین!
آه کشیدم و گفتم :دیگه محاله ما به هم برسیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون می دونه شما برای چی اینکار رو کردی ن!
............_
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دور ی هم رنج بکشین و دور از هم باشین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه روی نگاه کردن به چهره ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من می دونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک هستن! من مطمئنم که شما رو درک می کنن!
ادامه دارد....
پارت هفتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
از نیل رد شده ای...؛
و به ساحل رسیده ایی!
ما غرق فتنه ایم💔
دعا کن
برای ما...(:
#داستانڪ🖇📗
برف شدیدے مے بارید🌨
سوز سرما هم آدم رو ڪلافه مےڪرد🥶
توے جاده برا انجام کارے پیاده شدیم
یادم رفت سوئیج رو بردارم😶
یهو درهاےماشین قفل شد
به خانومم گفتم سوئیچ یدڪ ڪجاست؟😬
گفت اونم توےماشینه
نمےدونستیم چیڪار ڪنیم توی اون سرما😰
ڪسے هم نبود ازش ڪمڪ بگیریم🙄
هر ڪاری ڪردم درب ماشین باز نشد😱
شیشه ے پر از برف ماشین رو پاڪ ڪردم
یهو چشمم افتاد به عڪس شهید #ابراهیم هادے😍ڪه به سوئیچ ماشین آویزون بود
به دلم افتاد از ایشون ڪمڪ بگیرم
به شهید گفتم: شما بلدے چیڪار ڪنے?🥺✋🏼
خودت ڪمڪمون ڪن از این سرما نجات پیدا کنیم
همینجور ڪه با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته ڪلید منزلم رو در آوردم🗝
اولین ڪلید رو انداختم روے قفل ماشین
تا ڪلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد😱🤩
خانومم گفت: چطور بازش ڪردے؟🧐
گفتم با دسته ڪلید منزل🤷♂
خانومم پرسید: ڪدومش ؟ مگه میشه؟🧐🤯
شروع ڪردم ڪلیداے منزل رو روے قفل امتحان ڪردن تا ببینم ڪدومش قفل رو باز ڪرده🧐
با ڪمال تعجب دیدم هیچ ڪدوم از ڪلیدها توےقفل نمیره😳
اونجا بود ڪه فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادےشامل حالمون شده🙃