eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از بچه ها گفت چجوری میشه یکی رو که دین زده شده رو به دین اورد بهترین راه اینه اول باهاش رفیق بشی رفیق صمیمی رفیق جینگ رفیق شیش😄❤ خیلی خودمونی باهاش باش کم کم اونم هم رنگت میشه😎🌼 میتونی به راه بیاریش من دیدین چقد ساده و خودمونی حرف میزنم دقیقا همینطور یه جوری که کنار شما احساس راحتی کنه🙂🌿
❨•🤲🏻🎈•❩ یه‌وقتی‌ازخرج‌پفک‌یه‌روزمون‌ میگذریم‌وَدرراه‌خدامیبخشیم شک‌نکنیم‌که‌یه‌وقتی‌ 🙂♥️"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چادری بودن خیلی سخته تو این آخرالزمان و زرق و برق دنیا و دنیای مد.. آفرین به خانومای محجبه
🦋مهربانی مولا مجتبی🦋 مهربانی با بندگان خدا از ویژگیهای بارز ایشان بود. انس می گوید که روزی در محضر امام بودم. یکی از کنیزان ایشان با شاخه گلی در دست وارد شد و آن را به امام تقدیم کرد. حضرت گل را از او گرفت و با مهربانی فرمود: «برو تو آزادی!» من که از این رفتار حضرت شگفت زده بودم، گفتم: «ای فرزند رسول خدا! این کنیز، تنها یک شاخه گل به شما هدیه کرد، آن گاه شما او را آزاد می کنید؟!» امام در پاسخم فرمود: «خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است: «وَ إِذا حُییتُمْ بِتَحِیةٍ فَحَیوا بِأَحْسَنَ مِنْه»؛ «هر کس به شما مهربانی کرد، دو برابر او را پاسخ گویید. » سپس امام فرمود: «پاداش در برابر مهربانی او نیز آزادی اش بود. » ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و ششم |•° من مطمئنم که شما رو درک می کنن! چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من تو ی این مدت با آرام در ارتباط بود م و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست! من نمی خواستم در این مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام می کنین ولی دیدم شما هیچ کاری نمی کنین و با اومدن خواستگار برای آرام حال آرام داره بدتر می شه! با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف می زنین؟! _از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام رو راضی به ازدواج کنه!. دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد:آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که منتظر شماست! _آخه چجوری؟! چجوری بهش بگم برگرده! _این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه سعی کنین در این زمینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتون بازی کنه! با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امید ی توی قلبم روشن شد و لبخند ی روی لبم نشست. از رو ی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون! او که دست به سینه وایستاده بود لبخند ی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین و تا تهش رو برین! *ماشین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و با دیدن بابا جلوی در خونه که به نظر می رسید قصد بیرون رفتن رو داره، سریع از ماشین پیاده و بهش نزدیک شدم و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمیشه و عجله ندارین می خواستم باهاتون حرف بزنم. با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که رو ی صندلی و پشت میز داخل بالکن می نشست گفت :نه! عجله ندارم. روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم. لبخند روی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده! با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که بیای و بگی قصد داری آرام رو برگردونی! _من هیچ امیدی به برگشتنش نداشتم ولی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه جورایی امیدوارم کرد! _من الان به اصرار مادرت داشتم می رفتم پیش آقای محمد ی و مردد بودم که برم یا نه ولی حالا که می بینم تو حت ی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض شده با اطمینان بیشتری میرم و بهش می گم که من به پسرم افتخار می کنم نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و ششم |•° برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت! _می خواین بگین شما در تمام طول این مدت می دونستین که.... _روزی که لباس عروس رو تو ی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او م ی خواست من نفهمم که شما به خاطر من از هم جدا شدین. به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش رو ی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش قدم بشم. بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو برای وجودش و بودنش کنارم شکر کردم. یک ساعت بود که روبرو ی مغازه‌ی آقای محمد ی که اونطرف خیابون بود وایستاده بودم و پاهام برای قدم برداشتن یاریم نمی کردن. با یاد آوری حرفای بابا که گفته بود آقای محمدی روی خوش بهش نشون داده عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتری و خلوت شدن مغازه دستم رو محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برای اینکه از هدفم منصرف نشم سریع وارد مغازه شدم. شاگردش مغازه که در نبود آقای محمدی کار مشتریا رو راه می انداخت رو به من گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟ _با آقای محمدی کار دارم. شاگرده به طرف انتهای مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار داره! پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسایل تو ی قفسه ها شد و لحظه ای بعدآقای محمدی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه رو به شاگردش گفت :احسان اینجا رو مرتب کردی برو و یه دستی هم به سر و گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه میندازم. احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم. آقای محمد ی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاده بودم اومد و در سکوت بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم. با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد از چند دقیقه سکوت زبون باز کردم و گفتم : من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین! آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی آخری. احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیاه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟! آقای محمد ی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری. ادامه دارد‌...
پارت هفتاد و ششم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
جوری‌توی‌فضای‌مجازی‌ کارکنید‌کھ دشمن‌ مجبوربشھ‌شمارو‌فیلترکنھ😎 نھ‌شما،اون‌ها‌رو/: 🌱
ایران‌ایران‌کربلا کربلا‌بھ‌گوشی!؟ دلمون‌برات‌تنگ‌شده🥺💔!
از شہداے گمنام بہ خواهࢪان مومن..📞 خواهࢪم خون از من حجاب از تو... شفاعت از من حیا از تو:)