فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨
خدایا خودت بنویس✨
تو بنویسی قشنگترهـ😍✨
#سربازحاجقاسم🍂
#استورے
#طنزجبهه🙈😂
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😶🌿
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟😶
😶😂😂
#بنتالزهرا🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🗣#استادرائفےپور
چقدر مظلومے ٺو آقا😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدکهحاجقاسمعاشقشبود😔💔
یهویے دلم خیلے دلتنگت شد....💔😔
#صدر_عشق❤️
#شهادتِ
#حاج_قاسم🥀
#نواےشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# سیدمحمدحسین پویانفر
دانلود کنید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هیچکسی غیر از تو برام...
✨بخدا، خدا نمیشه
#السلامعلیڪایهاالارباب✋
#حُسیــݩجــاݩ💛🍃
✨درآڹنفسڪهبمیرݥدرآرزوےتوباشم
بدانامیددهمجاڹڪهخاڪڪوےتوباشم
✨بهوقتصبحقیامتڪهسرزِخاڪبرآرم
بهگفتوگوےتوخیزمبهجستوجوےتوباشم
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ
#استوری
#چهارشنبههایامامرضایــے
امام رضا...
قربوڹ ڪبوترات🕊💛
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هشتاد و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هشتاد و پنجم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و پنجم |•°
_خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
_اول تو بگو چی بهم میدی! بعد من خبرم رو بهت می گم!
_هر چی که تو خواستی! خوبه؟
با ذوق کف دستاش رو به هم زد و گفت : یه لباس مجلسی گرون و شیک دیدم می خوام اونو برای عروسیتون برام بخری!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : حالا تو دعا کن عروسی سر بگیره من ده تا لباس برا ی تو م گی خرم.
_سر می گیره! من مطمئنم!
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_اگه بهت بگم قول میدی بهش نگی و به روش نیاری؟
_باشه! قول می دم!
_از اونجایی که امروز آرام بهم زنگ زد و حال تو رو پرسید و ازم خواست بیام اینجا ببینم حالت بهتر شده یا نه!
_تو این رو راست نمی گی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم راست میگم! باور نمی کنی اسمش روی لیست تماس های اخیرم هست!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : گفتم تو انقدر معرفت نداری که حالم رو بپرسی؟
_اِ داداش! من که توی این دو روزه همیشه بهت سر زدم.
_خب حالا نمی خواد ناراحت بشی، آرام دیگه چی گفت؟!
_هیچی فقط گفت حالت رو بپرسم و اینکه تاکید داشت چیزی از تماس بهت نگم.
_وای که چقدر هم تو راز نگه داری!
آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر حال تری تا از نگرانی در بیاد!
یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری!
به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحالی برای گرفتن یه دوش آب گرم از تخت پایین پریدم.
*ماشین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سلا... م.
_سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی می دویدی؟!
_آره! توی حیاط بودم و مامان گفت گوشیم تو ی خونه زنگ می خوره این بود که دویدم.
_آها! من الان جلو ی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟
_بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم.
_باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کاری بکن تا آرام در رو باز کنه!
_باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید برم!
تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و با انداختن گوشیم روی صندلی کناریم و برداشتن شاخه گل رز قرمز از ماش ین پیاده شدم.
از صدای جیغ و داد و خنده ای که از حیاطشون شنیده می شد، میشد فهمید که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خالی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و پنجم |•°
جلوی در حیاط شون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای امیر حسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! توی همین حوض می شورمت!
از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند رو ی لبم اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم رسید حتما این کار رو بکنین!
برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به رخ شدم.
او که؟ ترسیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین فاصله و غافلگیرانه جلوم وایستاده بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل حیاط رومون خالی شد و صدای خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت.
آرام که آب از موهای کوتاهش که از زیر روسریش بیرون ریخته بودن می چکید بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخهی گل توش بود رو روی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم.
نگاه سوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب خاستگاریم رو بگیرم البته نه هر جوابی! جواب مثبت رو!
آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم رو ی لبه ی در نگاه می کرد که امیرحسین از داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو داریم! لطفا مراعات کن.
آرام پوزخندی زد و رو به امیر حسین گفت : از کدوم آبرو حرف می زنی امیر؟! همه اینجا می دونن توی این خونه یه دختر زندگی می کنه که مردش رهاش کرده و توی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن!
آرام با گفتن این حرف و آتیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت رفتنش رو نگاه کردم.
باورم نمی شد این آرام باشه که اینجور در مورد من حرف می زنه!
معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم!
او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخوری از من گلایه می کرد.
امیرحسین که ید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که آرام ازش رد شده بود نگاه می کنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخوری رو بهت گفته! چون این نشون می ده که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر باشی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن.
لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟
_خوش آمد از این قشنگ تر؟!
به سرتا پای او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب می چکید نگاه کردم و گفتم : شما آب حوض رو روی خودتون خالی کردین؟!
ادامه دارد...
پارت هشتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
|◦ "شهدا"مثلآیہهاـےقرآنمقدسند؛
تقدسآیہهاـےقرآنبہایناست
کہحکایتازحقّدارندوشهدانیز:) ◦|
#حاجی🌱💛:)
.
| شرط شهید شدنـ ـ ـ🥀
| شهید بودن استـ ـ ـ🌱
.
[ #شهید_قاسم_سلیمانـے ]
[ #تلنگرانه]
🌿🌻
هرچقدرهمکه خوبشدیدو کارهای نیک انجامدادید....
بازبه #خدا بگویید:
خدایا....♥️
آیابندهای بدتـرازمنهمداری؟!
" #مرحومآیتاللهمجتهدي "
°•°شھیدحجتاللهرحیمۍ:
خدایا...!
منرضاۍتوراولقاۍتورا
برخوشۍدنیاترجیحمیدهم ... ツ
#شَھیدانِہ 🕊•°
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج
امتحانخداجلورومونهـ،
اونےبعداسرشبالاست☝️🏻
وسینهشجلو،کهاینجا
نمرهمنفینگیره،حواسمون
باشہشرمندهآقانشیم":)🌼🌿
-شھیدمصطفیصدرزاده^^♥️
-رفیقشهیدم(:
✍🏼 شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔻خواهران من برادران من، عزیزان مشتاق! تاکسی شهید نبود شهید نمیشود. شرط شهید شدن شهید بودن است. اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او از رفتار او از اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد. تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند. قبل از اینکه شهید شوند، شهید بودند. نمیتواند کسی را قبل از اینکه علم بیاموزد عالم شود. شرط عالم شدن علم آموزی است؛ شرط شهید شدن، شهید بودن است.
#حاج_قاسم
#حاج_قاسم_سلیمانی🌸
🍃اَز خاطِرهی
چادُری شُدنش تَعریف مےکَرد
مےگُفت🧕🏻↶
فاطِمیه نَزدیڪ بود🥀
خواستَم بَرایِ روضه مادَر
بِهترین لباس را بِپوشَم✨..
🙃وابَسته شُدم..
📲👤🕳
چت با نامحرم
مثل بعضی تصادفهاسـت😣
همان موقع تو را نمیکشد..!
اما بعد از مدتی، به یکباره،
حتی با یک ضربه کوچک
همه چیزت را میگیرد❗️
[[مراقب داشته هایت باش دوست من.....]]
«🛎»#تلنگر
•|🌙🕊|•
معلم👨🏻🏫 گفت: وقتی قرآن هست؛
دیگه ولایت فقیه نمیخواد!😑
شاگرد🧒🏼 گفت: وقتی کتاٻ هسٺ ؛
دیگہ معلم نمیخواد!😁
پشت ولی و ولایٺ هستیم🍃
#عشق_فقط_عشق_علی(ع)
#انگیزشے 🍄🌪
یه عالمه رویا داری توی سرت ؟
یه عالمه نقشه داری واسه آینده ؟
پس بلند شو و یه راهی پیدا کن ...👊🏼
راه نبود یه راهی بساز ...👌🏼
سخت بود تو هم سخت تر شو ...🥇
خلاصه میگم همه چی دست خودته !
•
🦄🕸」
.
•
دوست کسیه که منو همون طور که هستم میپذیره
میشناسه منو و به همون اندازه دوستم داره دوست کسیه که تحسینش میکنی و درعین حال میتونی ازش انتقادکنی.
پیداکردن دوست خوب سخته، نگه داشتنش سختتر، و فراموش کردنش غیرممکن :)💕
#رفیقانه👭🌻
#تلنگر ⚠️
همه میگن, این چیزا عادی شده❗️
خواهر،برادر مجازی الان مد شده❗️😳😳
تو این زمونه خواهر و برادر مجازی نداشته باشی یعنی بی کلاسی❗️😑😑😑
خب یه سوال⁉️
چرا تو #چاه انداختن خودمون رو مد کردیم⁉️
🤔🤔🤔🤔🤔🤔
بهتره از این چاه بیایم بیرون,امکان داره,اون پایین چشم هامون خیلی چیزارو نبینه.
حتی نگاه خدا رو.....😔😔
🍀🌸🍀🌸🍀
خودت رو گول نزن
این فضای #مجازی هیچکس رو محرم نمیکنه😏
مجازی نامش #مجازی ست
#اعتمادبیجا نکنید⛔️
راهی نرو ک عمری همه رفته اند
و تهش جز #بن_بست چیزی نبوده😵
تا بوده،آسیب بوده و #آسیب..🤕
•[ #طنزجبهه 😂🤣
من چقدر خوشبختم😁😂
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم
به همرزمامون خبر بدیم...
ڪه تڪفیریا نفهمن...
🤔🤔🤔
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون
بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده😅]•
#خنده_حلال