eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهࢪ مـا پُر شده‍ از خَنــده ‌هایٺ مےدانم ڪ‍ه نگاهٺ جواب دِلتَــنگے‌هاے ما ࢪا مےدهد...🕊♥ .
مگـہ‌نمیگـن‌وقتےبـہ‌عڪس‌ڪسے ڪہ‌داره‌مے‌خنده‌نگاه‌بنـدازے، خـودت‌هـم‌خـنده‌ات‌میگـیره..:')♥️ . پـس‌چـراایـن‌اینجـورےنیـست.. چـرا‌وقتےنـگاه‌بہ‌خـنده‌هاش مـیندازم‌گـریه‌ام‌میگیره؟!🖤🍂
〖نامہ‌اعمال‌نوڪرهابدست‌فاطمہ‌‌ست؛ آنقدرمی‌بخشدونوڪرخجالت‌می‌ڪشد(:💔...!〗
همه ی اتفاقات تکراری که عادی نمی شوند مثلا دلتنگی برای تو که همیشه هست ولی عادی نمی شود
یکی از رفقا میگفت: "قصد داشتم گفتم برم و از امام رضا(ع)… یه زن خوب بخوام...❗️ رفتم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️ هر جای حرم که میخوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢 "آقا بلند شو..." متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن… کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و....... تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️ صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️ پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه…❗️ یهو یکی داد زد : "آی ملت…شفا گرررفت…😱 به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭 نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️ "مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..." "آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️ خوابم میومد،جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴… همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت: "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکست💔 رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔 زن که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم. همینجور که داشتم نِق میزدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت: "سلام پسرم❗️ "مجرّدی⁉️" گفتم آره؛ "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت... خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁 بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم... از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقا،ما حاضریما...😂 یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂 (به روایت آقای موسوی زاده) ♔♡j๑ïท🌱↷ 『 ، ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و ششم |•° به سرتا پای او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب می چکید نگاه کردم و گفتم : شما آب حوض رو روی خودتون خالی کردین؟!آرزو زود تر جواب داد: ما داشتیم مثل آدم آب حوض رو خالی می کردیم این آرام بود که ناغافل رومون آب ریخت و پا به فرار گذاشت. مهتاب که تا اون موقع با لبخند ما رو نگاه می کرد به خاطر سردی هوای غروب دستاش رو توی بغلش گرفت و گفت : ما هم خوب حقش رو گذاشتیم کف دستش! کت خیسم رو از تنم در آوردم و گفتم :شما برین تو من فکر کنم حالا حالاها باید اینجا منتظر بمونم. آرزو با نگرانی گفت : ولی شما هنوز کامل خوب نشد ین و با این لباس خیس هم حالتون بدتر می شه! تازه هوا هم ابریه و هر لحظه ممکنه بارون بباره! _مهم نیست! _پس حداقل توی ماشین منتظر بمونین! بی توجه به نگرانی و توصیه ی آرزو به سمت دیگه ی خیابون رفتم و روی لبه ی جدول نشستم. ساعتها گذشت و پرده ی اتاق خونه ی امیرحسین نه تنها کنار نرفت که حتی گوشه اش هم تکون نخورد.سرفه های خشکی که این چند روزه رهام نکرده و ادامه سرماخوردگیم بودن به خاطر سردی هوا و لباس خیسم دوباره با شدت بیشتری به سراغم اومده و سکوت خیابون تاریک شب پایی زی رو شکسته بودن. نگاه سرد آرام و حرفش مدام توی سرم می چرخید و من با بد حالی و سمجانه زیر بارون ی که چند دقیقه ای از باریدنش می گذشت نشسته و سرم رو پایین انداخته بودم. می دونستم این دفعه دیگه داروهای مامان دردی رو ازم دوا نمی کنه و کارم به بیمارستان می کشه. با بدحالی به تنه ی درخت پشت سرم تکیه دادم و با بالا نگه داشتن سرم چشمام رو بستم و اجازه دادم قطرهای ریز و نرم بارون صورتم رو بشورن و دردی که این چند وقته عذابم داده بود رو از تنم بیرون کنن. مدتی رو توی همون حال نشستم و با احساس قطع شدن ناگهانی بارون و قرار گرفتن چتری بالای سرم، چشمام رو باز کردم و با دیدن آرام که خودش زیر بارون وایستاده و چتر رو روی سر من نگه داشته بود لبخند بی جونی زدم و گفتم : همه‌ی این سختیا به دیدن این لحظه می ارزید ! _ اومدم تا فقط بهت بگم از اینجا بری! چتر رو از روی سرم کنار گرفت و برای برگشتن به خونه پشت به من وایستاد و گفت : لطفا از اینجا برو...! قبل اینکه قدم برداره و به سمت در باز حیاط بره با بی حالی نالیدم : من تا جوابم رو نگ یرم هیچ کجا نمیرم!به سمتم برگشت و گفت : خواهش می کنم آراد! برو و من رو فراموش کن! _چرا چیزی رو ازم می خوای که می دونی محاله و نمی تونم انجامش بدم! _می تون ی همونجور که من تونستم! _از کِی یاد گرفتی دروغ بگی ؟ _من دروغ نگفتم. _ازم می خوای برم چون نگرانمی و نمی خوای حالم از اینی که هست بدتر بشه!دوباره بهم پشت کرد و گفت : تو هر جور که دوست داری فکر کن ولی این رو بدون با اینجا موندن فقط خودت رو اذیت می کنی! به خاطر سرفه های که بی موقع به سراغم اومده بودن بریده بریده گفتم : دیگه.... حتی اگه بمیرم.... هم برام... مهم نیست....... زندگی... رو نمی... خوام... وقتی.... قراره تو.... کنارم نباشی
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و ششم |•° با بدحالی و سرفه های پی درپی رو ی زمین و روی یک پام زانو زدم که آرام با نگرانی روبه روم نشست و گفت : خواهش می کنم برو! تو هر لحظه داره حالت بدتر می شه! به چهره ی نگرانش نگاه کردم و تو ی اوج بدحالی لبخند زدم و گفتم : تو نگران منی..... _اگه بگم نگرانتم خیالت راحت می شه؟! آره من نگرانتم و ازت می خوام هنوز که حالت بدتر از اینی که هست نشده از اینجا بر ی! از ته دل لبخند زدم و گفتم : آرام! من وقتی از اینجا می رم که مطمئن بشم تو برای همیشه مال منی و کنارم می مونی! _تو رو خدا بس کن آراد! چرا چیزی رو ازم می خوای که...... من که حالا به سرفه های بی امانم معده درد هم اضافه شده بود و با هر بار سرفه کردن سوزش شد ید ی رو تو ی معده ام احساس می کردم، دستم رو جلو ی دهنم گرفتم و رو ی زانوم بیشتر خم شدم. آرام که حرفش رو نصفه رها کرده بود با ترس گفت : آراد! حالت خوبه؟ به کف دستم که خونی شده بود نگاه کردم و آرام با ترس و نگرانی بیشتری گفت : چی به روز خودت آوردی؟! دستم رو مشت کردم تا خونی که نمی دونستم به خاطر سینه‌ی خرابم یا معده ی داغونم از گلوم خارج شده دیده نشه و آرام از جاش برخاست و خواست به سمت خونه بره که گوشه ی چادر رنگیش رو گرفتم و او با تعجب نگران نگاهم کرد و گفت : بزار به امیر حسین بگم بیاد و تو رو به دکتر ببره.چادرش رو تو ی دستم فشار دادم و گفتم : من هیچ کجا نمی رم! دوباره سر جاش نشست و گفت : خواهش می کنم! بزار برم تو اصلا حالت خوب نیست. _اگه خیلی نگرانمی و می خوای که برم بگو که هنوز هم دوستم داری و می خوای کنارم بمونی! بگو که من رو بخشید ی و می خوای به این جدایی پایان بدی! _آراد! الان وقت مناسبی برای این جور حرفا نیست! _پس! من همینجا می مونم تا وقت مناسبش برسه! کلافه به من که از درد به خودم می پیچیدم و سرفه می کردم نگاه کرد و گفت : باشه قبوله! هر چ ی که تو بخوای! تو رو خدا بزار به امیر حسین بگم بیاد! تو هر لحظه داره حالت بدتر می شه! از ته دل لبخند زدم با درد به چشماش خیره شدم و گفتم : چی قبوله؟ _هر چی که تو بخوای! _من می خوام که تو بگی که من رو بخشیدی و می خوای برای همیشه کنارم بمونی! _باشه گم! _الان بگو! کلافه نفسش رو بیرون داد و بعد بستن چشماش گفت : قول می دم تا آخر عمر کنارت بمونم! گوشه ی چادرش رو رها کردم و او با عجله به سمت خونه دوید و لحظه ای بعد به همراه امیرحسین و مادرش از خونه خارج شد و به سمتم اومد. به کمک امیرحسین که زیر بغلم رو گرفته بود از جام برخاستم و به سمت ماشین رفتم و قبل نشستم توی ماشین به چهره ی نگران آرام که در ماشین رو برام باز کرده و منتظربود توی ماشین بشینم نگاه کردم و گفتم : نگران نباش! من حالم خوبه! نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت و بعد اینکه من تو ی ماشین نشستم امیرحسین در ماشین رو بست و خودش پشت فرمون نشست. با بی حالی به تصویر آرام توی آینه ی بغل نگاه کردم که هر لحظه ازم دور تر می شد تا اینکه ماشین توی خیابون اصلی پیچید و دیگه نتونستم ببینمش! ادامه دارد....
پارت هشتاد و ششم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍