#تَلـنگُـرانھـ🖇🔥✨}}
به قول شهید بلباسے:
اونقدر خودمونُ درگیرِ
القاب و عناوین کردیم ؛
که یادمون رفته همه باهم برادریم :)
و باید کنارِ هم ، باری از رویِ
دوشِ مردم برداریمــ
حواسمون ڪجـاست؟💔
#خآدمالشھداء
.
چه زیبا گفت :شهادت
بارانیست ڪه بر هرڪس نمےبارد...
و شهادت همان لباس تڪسایزیست
ڪه انسان باید خود را اندازه آن ڪند...
این لباس اندازه هرڪس نمےشود...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهیدانه🌿
افتخار نسل ما اینِ کہ
توی عصرے زندگے مےکنیم
کہ قراره اسرائیل ، توے اون دوره
بہ دستِ ما نـابود بشہ💣👊🏻
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#خاطراتشهدا🧔🏻🌱
#شهیدانه☁️🌸
دیدم از بچه های گردان ما نیست
ولی مدام این طرف و آن طرف
سرک میکشد و از وضع خط و
بچه ها سراغ میگیرد ،🚶🏻♂
آخر سر با تندی گفتم : اصلا تو
کی هستی که این قدر سین جیم میکنی ؟؟😤
خیلی آرام جواب داد : نوکر شما بسیجی ها🙂✋🏻
+ اینقدر بی ادعا :)
#شهیدحسن_باقری♥🌿
#کلام_شهید 🌷
همیشه میگفت:
نماز رو ول کن خدا رو بچسب..!
وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید
خندید و دستی به شانهام زد و گفت😄:
داداش..!
یعنی اینکه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی
و فقط خدا رو ببینی..💚🕊|°•
#شهید_مصطفیصدرزاده
#یادش_باصلوات
❃فدائیان حرم❃
•••❀•••
#یڪروایتعاشقانہ
.
.
#همسرشون مےگُفتند:↓
بعضے از روزهاے #جمعہ
تلفنِ همراهش #خاموش بود📲
وقتے دلیلش رو مےپرسیدم
مےگفت:
ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم
تا امروز کہ متعلق
بہ #امامزمانم -عج- هست
بیشتر با امامزمان باشم
بیشتر بہ یاد امامزمان باشم.. :)💕
#شهید_حججے
هدایت شده از علی شافعی نیا
✍مراسم عزاداری شهادت #حضرت_فاطمه_زهرا (س)
#زمان: شنبه و یکشنبه 27 و 28 دی ماه همزمان بااقامه نماز مغرب وعشاء الی 8 شب
#مکان: خیابان عباسی ،
مسجد آیت الله دوزدوزانی
(با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی)
لطفا به ساعت شروع و خاتمه برنامه بلحاظ محدودیت های کرونا شبانه دقت فرمایید.
#هیئت_حسین_بن_علی_تبریز
https://t.me/hosseinebnali
کانال تلگرامی☝☝☝
http://www.hosseinebnali.ir
وب سایت☝☝☝
مادرجان بے اذن تـو
هـرگـزعددےصدنشود...
بر هر ڪه نظر ڪنے دگر بد نشود
زهــرا !
تو دعـا ڪن
#ڪہبیآیدمهـــدے...
زیرا تـۅ اگر دعـا ڪنے ، رد نشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امامحسنےامـ
•○ ڪرامت "حسنۍ" با مزاج مان جور است
ز دست هیچ کسی لقمه نان نمیخواهیم 🕊💛
#امامحسنےامـ
🌺﷽🌺
#خاطرات_شهدا 🌿
وقتی ازش سوال می کردم چرا میری سوریه ، می گفت : شهرکهای شیعه نشین در محاصر هستند ،
فرزندان موسی بن جعفر علیه السلام 😔
هروقت دربارش حرف میزد امکان نداشت که چشمهاش پر اشک نشه. 😔🌹😭
بابغض می گفت: بازحمت براشون آذوقه میفرستادیم،
ولی می گفتن ما فقط امنیت برای خانواده هامون می خواهیم .😔
وقتی فاطمه بهش می گفت : بابا بمون پیشمون💕😭 می گفت: شما اینجا امنیت دارید کسی شمارو اذیت نمی کنه ،
ولی بچه های شیعه اونجا ازاین نعمت محرومند.😔 گاهی ازش درمورداین شهرک ها سوال می کردم
می گفت عذاب وجدان دارم که چرا اینجاهستم...... درواقع زمانی که اینجا بود ،در واقع نبود،
تمام فکرش آزادی این شهرک های شیعه نشین بود...😔💐
🍃به نقل از مادربزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌷
#سید_ابراهیم 🌿
#پارت_سیو_چهارم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش
محمد_ آخ نامرد چته؟
_ تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟
_ به منچه خودت گفتی
محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_ به منچه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره
دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده
زینب:
حالا من چی بپوشم
_مامانی من فردا شب چی بپوشم؟
مامان_ لباس
_ میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان_ همونایی که داری
_ وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان_ هرکدومو دوست داری
جیغ زدم _مامان
مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. منکه هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا
میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب امم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_سیو_پنجم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
خب همه چی برای فرداشب آمادست.
.
طاها
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختررو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن
چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
ااغلن ساعت 30:6 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بال استثنا در حال لباس پوشیدنیم یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح
قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کردداشتیم باهمدیگه خوشو بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست
بپرسه کی بود دوباره صدای مبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
_ سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
_ بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان_ اومدن؟
......
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_سیو_ششم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
مامان_ اومدن؟_فکر کنم
دویدم سمت دروازه
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
.
.
زینب
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتماندو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو.... تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی
طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد
به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر
گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_سیو_هفتم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
و اما نازنین خانم نامزد بنده وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
.
.
طاها
وقتی همرو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
مامان_ راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم
مامان زینب_ نه خانم ممنون راحتیم
مامان_ آخه اینجوری که زشته
مامان زینب_ نه چی زشته
بعد چادرشو از رو سرش برداشت انداخت رو کمرش
دوباره مامان برگشت سمت زینب
مامان_ دخترم تو در بیار دیگه چادرتو
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو در بیار دیگه زینب
اون بدبختم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامانمامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفرهی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اا راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید
دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
⇜🙃❣ #شهیدانه ↝
ترکشۍبهسينهاشنشستهبود.
بردهبودنشبرایآخرينعملجراحۍ.🚑
•
قبلازعملبلندشدکهبرود!🤕
بهشگفتن:بمان!
بعدازعملمرخصتمۍکنن،
اينجورۍخطرناکه.🤦🏻♂
•
گفت:وقتۍاسلامدرخطرباشه
مناين سينهرونمۍخوام..✋🏻
•
#شهيداحمدکشوری🌱
#گمنامـــــ 🍃
#پشت_تریبوڹ🎙••
•
پروفایلترو
مشکیکردی!بیوتروحضرتزهراییکردی!
سردرِکانالتروپرچمسیاهزدی!
دمتگرممشتی
امادلترومیخوایچیکارکنی…؟!🙃💔
•
#فآطمیہ🥀••
•|💍🔗|•
.
.
「تو」
⟮⟮متفاوت ترین
مرد جهانی
هرچند خیلی
معمولی باشی
با خنده های عادی
از ته دل
با پیراهنهایآبی چهارخانه
که همه میپوشند
چهرهیسادهی مردانهی
نه خیلی زیبا
صدای بم معمولی
و ثروتی نه چندان
•••
「تو」
هرچند خیلی معمولی
شبیه هزارن
مرد دیگر
امامتفاوت ترین
مرد جهانی
چون تنها تو بودی
که با این همه سادگی
دل تنوع طلبم را بردی
آن هم تمام و کمال...:))🙄♥️🕊⟯⟯
ـــــــــــــــــــــــــ|🌱|ــــــــــــــ
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
#تـلـڼـگـږاڼـﻫـ ✋
یه موقع از گناهامون
خجـالت نکشیمـا ...
ناراحت نشیما ...
مهدی فاطمه س هست؛
جـور همـه
گناهامونُ میکشه !
بعد کنار بیومون نوشتیم313😐!؟
بھخودبیاییمتاازراھبیاید
■ #فاطمیه💔^^
___________________
میخ!
کوتاه بیا...
همسرم از پا افتاد...