زهــــراجانتوکوچهباهاتچیکارکردن
کھنفسامکندمیزد؟
چیکارکردنباهات
کهنیومدیبرامدر وبازکنیجانعلی؟💔
خودتبهــــمبگو
آخهبچههاچیزینمیگنزهراجانم😭✋🏼
زهراجان!
همسایہهابهمجلسِختمت،نیامدند!
منبودموهمیندوسهتابچہهاۍتو😭✋🏼
یهعاشقدارهبرای
آخرینباربهمعشوقهاشنگاهمیکنه😭✋🏼
آیعاشقازجهبزنینبراقلبعلی😭✋🏼
دختــــرخانوما
مثلهحضرتفاطمهعاشقبشین♥️
آقاپســرا
مثݪهمولاعلیعاشقبشین♥️
حرفامتموم
تاسالبعداینموقع
بیاینامشبعهدببندیمباخودمون
عهدببندیمواسه
ارامشدلآقامونعلی
برایتسکینقلبامامزمانمون
یهسریگناهامونوبزاریمکنار💔"
چهعهدیمیبندیامشبرفیقمن؟
ساداتمجلسبراموندعاکنید😭✋🏼
شنیدمکهمیگن:
ساداتگناهبهشوننمیاد💔"
دعاکنیدسالبعدهمینموقعباآقامون
باامامزمانمونکربلاباشیمو
ذاکراینشبامونخودآقاباشن💔"
انتقادی❝
حرفی !
نظری (:
#گوشجانمیسپارمبهتراوشدلهایپاکتون(:
https://harfeto.timefriend.net/16089243612169
پیوے↯♥
@nokar_hasan315
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃
❣سلامامامزمانم❣
مناینجامـےنشینم،
انقدرشکستھمیشوم
پیرمیشوم، تایڪعصربیایـے؛
مگرزلیخاچهـکرد؟ توبرایمنکمترازیوسفنیستے! :)
#امام_غریبـــم💔🥀
اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج
#فاطمیه🕊🖤
دستمبگیرایفاطمھ..
گمکردهامکاشانهام
مرغسخنگویتوام
محتاجآبودانھام؛
منبیعصاموسیشدم
دراینکویربیکسی..
کوتورونوروروشنی،
کوکوچھوشهرشما !🌿''
#تفڪرانہ•|♥|•
وسـط روضـہ حاج آقا گفٺ: شبـاۍ فاطمیـہ خیݪۍ خاصہ...
میپرسیݩ چرا؟
دیدیݩ دهہ محـرم چقـدر هیئتـا شݪوغہ
وݪۍ فاطمیہ خلـوٺہ...
دیدیݩ اگہ تو خوݩہ نہ مادرتون، نہ خواهرتوݩ،نہ همسرتوݩ باشہ
رفیقتوݩ رو نمۍبریݩ خونہ یا اگہ ببریݩ اونایۍ ڪہ بهشوݩ اعتماد داریݩ رو میبریݩ تو خونہ؟
شبـاۍ فاطمیـہ هم حسنیـݩ، رفیق خودیارو میارݩ تو مجلسِ مـادر :')
حـالا رفیــق مݩ اگہ امشب رفتۍهیئٺ
یا هندزفرۍ گذاشتۍ با مداحۍ و روضہ گریہ کردۍ...😭
اگہ لباس مشڪۍتو پوشیـدۍ🖤
بدوݩ شمـا رفیقِ مشتـیِ آقام امامحسیـݩ هستي🙃🥀
#اینجوریاسٺ🥀💔
#فاطمیه🕊🖤
~|🖤📸|~
#کلام_جهاد:
[مافرزندانمکتبی
هستیمکهدرآنجایاد
گرفتیمآزادزندگیکنیم
ماامنیتراازدشمن
التماسنمیکنیم...✌🏻🕊]
#شهیدجهادمغنیه
#سالروزشهادتتمبارکرفیق:)
ــــــــــــــــــــ(📻🔗)
نوبتبہنوبتبنگریمـ ؛
روزیبہزیرقبرگمنامےرا . . .؛
فراغپدرانعجبدردےدارد💔
#شهیدانه
ــــــــــــــــــــ''🖤🐾''
بامنبگـوعزیزدݪمࢪازڪوچـہࢪا..
ڪَسجزعلےبـہ
ࢪازتومحـࢪمنمےشـود..(:"!
#غممادر
#پارت_چهل🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
بابا_ کی بود؟
مریم
بابا_ چی گفت مگه؟
_ یادم نبود امشب نتیجه ی کنکورو اعلام میکنن الان نمیدونم از کجا بفهمم
بابای طاها که کنار بابا نشسته بود حرفامو شنید_ خب دخترم اینکه ناراحتی نداره
رو کرد به پسرش محمد_ محمد جان زینب خانمو راهنمایی کن تو اتاقت کارشو انجام بده
اونم از جاش بلند شد
به بابا و طاها بعدم به نازنین نگاه کردم
لبخند زد_ بزار منم میام
دوباره به بابا نگاه کردم
بابا_ برو دخترم
پشت سرِ پسره راه افتادم
نازنین کنارم بود طاها هم پشت سرمون داشت میومد
رفتیم داخل اتاق
، اتاق قشنگی بود دوتا تخت بود و از قرار معلوم اتاق طاها و محمد بود
یه طرف اتاق که دوتا تخت با فاصله از هم گذاشته شده بودن دیواراش بنفش و طرف دیگه ی اتاق که دیوارش سفید
بود میز تحریر و کتابخونه و میز کامپیوتر بود. به عنوان اتاق دوتا پسر خیلی تمیزو مرتب بود
کنار در ایستادم محمد رفت سمت کامپیوتر گوشه ی اتاق و روشنش کرد وقتی کامل روشن شد صندلیه چرخشیو کشید عقب. برگشت سمتم
محمد_ بفرمایید
طاها و نازنین کنارم با کمی فاصله ایستاده بودن
رفتم جلو کیفمو باز کردم و رمز خودم و مریمو که تو برگه نوشته بودم و همینجوری انداخته بودم تو کیفم آوردم بیرون
دادم دستش
با استرس فراوون گفتم
_اگه میشه خودتون بزنین
سرشو تکون داد و نشست پشت کامپیوتر
طاها_ محمد بدو که کنجکاوم سریعتر ببینم آبجیم چه کرده
وای خدا اگه قبول نشم آبروم پیش همشون میره. کمکم کن
داشتم از استرس میمردم
دستامو گذاشتم رو صورتم و تو دلم شروع کردم به راز و نیاز کردن با خدا
صدای محمد اومد
محمد_ قبول شدین دولتی اونم بومی
اشکم جاری شد
بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندم و خدارو شکر کردم و کلی حرف باهاش زدم که مثلاً خودمو لوس کنم
دستمو از رو صورتم برداشتم، محمد چشمش رو اشکم ثابت موند.......
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_چهلو_یکم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
محمد چشمش رو اشکم ثابت موند معذب سرمو انداختم پایین اصلا دوست نداشتم کسی اشکمو ببینه
_ ببخشید برای دوستم چی؟
جوابی نشنیدم سرمو بلند کردم مستقیم خیره شدم بهش انگار تو فکر بود
سرشو تکون داد
محمد_ الان نگاه میکنم
خودمم خیره شدم به مانیتور. مریمم قبول شده بود دقیقا مثل من
خیلی خوشحال شدم
_ وای خدایا شکرت خدایا شکر
خیلی خوشحال بودم
_ ممنونم. ممنونم آقا دستتون درد نکنه مونده بودم از استرس چطور باید خودم نگاه کنم خیلی خیلی ممنونم وای خدا
هر سه تاشون خندیدن
محمد_ خواهش میکنم خانم این چه حرفیه
سریع گوشیمو برداشتمو به مریم خبر دادم
دوتایی جیغ کشیدیم که یهو چشمم خورد بهشون دستمو محکم گذاشتم رو دهنم
_مریم فعال خداحافظ
گوشیو قطع کردم
از خجالت سرخ شدم دستامو جلوم گرفتم بهم گره زدم سرمم انداختم پایین هر سه تاشون شروع کردن به قهقهه زدن
بیشتر لبو شدم
محمد
وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از جیغ کشیدن خودش سرخو
سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست
حالم یه جوری بود نمیدونم چرا
طاها_ زینب خانم میدونین محمدم تو همون دانشگاهی که شما قبول شدین درس میخونه؟
زینب_ واقعا؟
طاها_ بله واقعا مگه نه محمد
با خنده سرمو تکون دادم
هممون با هم رفتیم بیرون و نشستیم رو مبل
به مامانو باباش با خوشحالی خبر داد اوناهم خیلی خوشحال شدن
بقیه ی ساعتایی که بودن همینجوری گذشتو ساعت یازدهو خورده ای بود که رفتن
مامان همینجور داشت از زینب تعریف میکرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود اخه زینب رفتار و حجابش خیلی شبیه
خواهرم محدثست
آخ آبجی کوچولو
آبجی محدثه ی من 15 سالش بود دقیقا 2 سال کوچیکتر از من که موقع برگشتن از مدرسه تصادف کرد و.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_چهلو_دوم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
موقع برگشتن از مدرسه تصادف کرد و.....
اونروزا خیلی وحشتناک بودن هممون با مرگ محدثه نابود شدیم
بعد از 4 سال طاها گفت یه دختر تو بیمارستانه که خیلی خُلقیاتش شبیهِ محدثست. همه چیزهایی هم که ازش میدونست
حتی ماجرای قلبشو برامون گفت ما هم بی قرار شدیم که زودتر ببینیمش و ماجرای امشب پیش اومد
خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد تا صبح رو تخت این پهلو اون پهلو شدم
یه دفعه دیدم صدای اذان میاد.
صبح شده بود. رفتم وضو گرفتم نماز خوندم
آروم شدم
گوشیمو برای ساعت 8 زنگ گذاشتم. دراز کشیدم رو تخت خیلی زود خوابم برد
.
.
زینب
بلند شدم نماز صبحمو خوندم رفتم شروع کردم به ورزش کردن
تا 6 ورزش کردم بعد رفتم صبحانه آماده کردم با بابام دو نفری خوردیم
لباسمو عوض کردم دوباره گرفتم خوابیدم تا 9.....
با صدای گوشیم چشمامو باز کردم. دستمو دراز کردم خاموشش کردم
از جام بلند شدم که دوباره خوابم نگیره
در حالی که خمیازه میکشیدم رفتم بیرون صورتمو شستم.
نشستم رو مبل
هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم شدید سر رفته بود تا حدی که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
رفتم لبتابمو آوردم وارد سایت رمان شدم ببینم چه خبره
تا 30:11 تو سایت بودم بعدم رفتم نهار خوردم
بعد از نهار دوباره دیدم حوصلم سر رفته زنگ زدم به مریم
مریم_ الو
_ سلام مریم خوبی؟چیکارا میکنی؟ چه خبرا؟ خانواده خوبن؟ سالم برسون. مریم باورت میشه ما دانشجو شدیم؟ راستی
مریم حوصلم سر رفته در حد چی میای بریم بازار دور بزنیم برای دانشگاه هم یکم وسیله که لازم داریم بخریم؟چرا
حرف نمیزنی؟
مریم_ حرفات تموم شد؟
_ نه بابا کلی حرف دارم ولی حیف شارژم داره تموم میشه. تو هم زیاد حرف نزن فقط بگو میای. یا نه هم نداره باید بیای
گفته باشم
مریم_ عجب رویی داری تو. باشه به مامانم بگم
_ 5 دقیقه دیگه بهم خبر بده فعلا
مریم_ خداحافظ
چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مامانم اجازه داد
منم گفتم 4 آماده باشه.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد...
مادر که نباشد
نظم خانه بهم می ریزد
علی در نجف ، حسن در بقیع
حسین در کربلا ، زینب در دمقش 💔
السلام علیک یا فاطمه زهرا(س)