eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 •• --حسن🍇🌙 ‌همان‌کسےاسٺ✨🌎 کہ‌نامش‌لالایے‌شب‌هاۍ‌‌‌کودکۍ‌ماسٺ💛🔒
|🐣🌻| میگفت↯ به جایِ اینکه عکسِ‌خودتونُ‌بذارید پروفایل‌تا‌بقیه با‌دیدنش‌به گناه بیوفتن؛ یه تلنگرقشنگ‌بذارید‌که با‌دیدنش به خودشون‌بیان..☝️🏻|•• خیلی راست‌میگفت.. :)
|⛱📙| ⚠️ رو می‌پیچونی ڪه چی بشه؟ ‼درس‌بخونی؟ڪارڪنی؟تفریح‌ڪنی؟ √خب همه ایناڪه‌دسٺ‌خداست❗️ ⁉▪️نمازو پیچوندی،چی‌شد؟ ‼🔻رفتم‌پوݪ‌درآوردم! ⁉▪️چیڪارش‌ڪردی؟ 🔻دڪتراشتباهی‌گفت‌سرطاݩ‌داری، خرج شد
‌رفیق! احتمالاحواست‌هست ڪہ‌مجازۍهم‌محضرخداست‌دیگہ خواستم‌یادت‌بیفتہ خواستےپیوۍ دختریاپسرپیام‌بدۍواسہ‌خواهربرادرۍ! یادت‌بمونہ‼️ ؟
+اینا رفقای‌خطِ‌امامیِ‌ما هستن:)💫🌱 ‌‌‌‌‌‌‌
‌ "‌چَشم امید نَدارم بہ کَسے غِیرِ ‌اگرم سوےِ جَهنَم بڪشانَند مَرا...🌻♥️"
_دعا‌ڪنیم؛ براۍ‌درد‌ِمبتلا‌شدن‌بہ‌امام‌زمانمون.. ‌چون‌خیلۍ‌وقتہ‌بہ‌ دوریشون‌عادت‌ڪردیم‌و‌عین‌خیالمونم‌نیست!! 💔
ــــــــــــــــــــ''♥️🍂'' فکرش ‌ر‌ا بکنید! 💭●• فرماندھ لشگری کہ ارتش ‌عـراق‌ از او حساب مےبرد،🙋🏻‍♂●• با دوچرخہ کارهایِ‌داخلِ ‌‌شهر را انجام مےداد..! 🚲●• یك شلوار سادھ مےپوشید و یك دوچرخہ هم داشت کہ از پدرش بود..🧔🏻●• زماݧ‌اعزام بہ جبهہ بود و مےخواستیم با اتوبوس بہ‌لشگر برویم..🚌●• حسین با دوچرخہ آمد..👋🏻●• یك شلوار کاربسیجے تنش بود.. سلام‌‌وعلیك کرد، دوچرخہ‌اش را گذاشت و وارد ساختمان سپاه شد..!🚶🏻‍♂●•
↫و شهادتـــ بہ "آسمان رفتن نیستـــ" ڪہ بہ "خود آمدن" استـــ••• و براے شهید شدن نیازے بہ "باݪ"🕊 ندارے بݪڪہ نیاز بہ "دݪ" ♥️دارے•••
الان‌دارۍ‌حرص‌چےرو‌میخورۍ؟! جوش‌میزنۍ‌براۍ‌چے؟! به‌خودتٺ‌برگرد‌بگو: چٺ‌شده؟! ضعیف‌شده‌خدا؟! مهربونیش‌رفته؟! نمیبینه‌ٺورو؟! چیشده...؟! حرص‌‌چیو‌میخورۍ؟! "خـدا"هست (:♥️ ناشکرۍ‌واسه‌چے؟!
⟮.▹🌹◃.⟯ . . اگہ یه روز خواستے☝🏻 تعریفے براۍ پیدا کنے..؛ بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧] حُسْنِ باران این است کہ⇣ زمینے ست ولے🍃 آسمانے شده است و به امدادِ زمین مےآید... :)
💞🖤 🍃°°🌸°°🍃 اگر چادر زینب💜🌠 لباس یاری امام زمانش بود🕊 پس چادر من نذر زینب است🌾 ما در این‌راه پشت‌سر زینب میرویم
سجده گاه مردان بی ادعا... . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ قسمت 📗 دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه... من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋ ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت : ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره ــ منو کار داره؟!😯 ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش ــ مطمئنی؟!😯 ــ آره بابا...خودم شنیدم😊 بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد ــ ریحانه خانم😉 ــ بازم شما؟! 😯😡 ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐 ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟 ــ خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️ ــ این حرف آخرتونه؟!😒 ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑 و به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم😊 رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒 ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕 ــ بله بله😬 (همچنان‌سرش پایین و توی‌کیبرد بود)😡 ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 ــ نه‌نه... بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞لا‌اله‌الا‌الله😬میخواستم بگم که...😟 ــ چی؟!😯 ــ اینکه .... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه✨ ــ اینکه... آخه چه جوری بگم... لا‌اله‌الاالله...😐 خیلی سخته برام ــ اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 ــ نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته شاید اصلادرست نباشه حرفم😒 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! ــ بفرمایید😊 ــ راستیتش…من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😯🙈 چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶تا شنیدم تو دلم غوغا💓شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 ــ ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون... بد موقعی شناختمتون... بد موقعی...😔✋ بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 ــ باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد😕و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 گخواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم...نرسم😞 دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه😢اشک تو چشمام حلقه زد😢به زور صدامو صاف کردم و گفتم : ــ خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😒 ــ اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕 ــ هیچی نگید😒✋ و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط🌳صدای گریه هام بلند بلند شد😭 تمام بدنم میلرزید😢احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود... پاهام رمق دویدن نداشتن😢توی راه زهرا من و دید و پرسید : ــ ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش و فقط رفتم😢تو دلم فقط بهشون فحش میدادم😡رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 گریه ام بند نمیومد😢😢گریه از سادگی خودم😔گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم😔 پسره زشتِ بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢اصلا حرف مینا راست بود.😔اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت.😢 زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم...😭گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😢 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔درباره اینکه با چادر با وقارترم🍃خواستم چادرمو بردارم😐ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من بخاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😊 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود؟!😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...💔 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔منو چیکار به بسیج؟!😢اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم؟!😢 با ما دیگه چرا؟!😔 ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم😢 هرجا میرم😔هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢یاد لا‌اله‌الا‌الله گفتناش😕یاد حرفاش😔یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش😢میخوام فراموشش کنم ولی...😭هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم🙄حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم... چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد😯 سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد. ــ (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨چی شده یعنی؟!😯 آخه برم چی بگم؟!😕برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم...😕 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 راستیتش خیلی نگران شده بودم😨تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر😕 توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم⁉️ آخه من که چیزی نگفته بودم😔 اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕 انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته🙄تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 ــ حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😒به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😭 ــ چی شده زهرا؟!😯 ــ ریحانه 😢...ریحانه 😢 ــ چی شده؟؟😯 ــ کجایی تو دختر؟!😢 ــ چی شده مگه حالا؟!😕 ــ سید...😢 ــ آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 ــ سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢 ــ الان مگه نیستن؟!😯 ــ این نامه رو بخون😢📝 محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت... میخواست حلالش کنی🙏 ــ کجا رفتن مگه؟؟😯 ــ یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر✨بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 ــ یعنی مگه امکان داره که ایشون؟😯 ــ هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 ــ گریه بهم امان نمیداد... آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده👌 ــ داداش محمد؟!😳 ــ اره... داداش محمد🌸🍃 ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی... ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی😔 ــ چیا رو مثلا؟!😢 ــ اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما...😥 از شدت گریه هیچی نمیدیدم😣😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 صدای لا‌اله‌الا‌الله گفتناش 😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
۴ پارت رمان امروزمون تقدیمتون🙂🌺
✨ قسمت 📗 من چی فکر میکردم😐و چی شده بود 😔از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم🏃‍♀توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭 ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه... 😭💔 رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم دلم نمیومد بخونمش😔بغضم نمیزاشت نفس بکشم😢سرم درد میکرد😢 . نامه📩 رو باز کردم 😢 سلام ریحانه خانم😊🌹 ــ (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد... چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه😢😭) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم... اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید ... بلکه من هم عاشقتون بودم😶 از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی‌خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی‌بردم😔 حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔❤️وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞 من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😔✋راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم... حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔 ریحانه خانم!😊🌹 اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه... همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢همه یه چشمی منتظرشون بود😔همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید😔 نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم💔😔 آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.......... اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید🙏و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.👌 سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید... یاعلی😞✋ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌹☺️ قࢪاࢪ نبود دۅࢪے ما انقدر طول بڪشد💔
همه عُـمرمن به یاد تو گذشته نازنینا نڪندڪه من بمیرم و تو را ندیده‌باشم السلام‌علیک‌یاصـاحب‌الزمان🌱
【 🌿📖 】 • ° اِمـروز دَرس‌خوانـدن‌، عِلـم‌آموزے؛ پَـژوھش‌وجدیت‌درکـاراصلـےدانشجویی' یك‌جھـٰاداسٺ^^✌️🏿♥️'! - ✌️🏼💛. . . • ✨ ↲ 💛•° ⸾🇮🇷✌🏻⸾
•📜🖇• . ‌پرسیدم: قله افتخار یک ملت کجاست⁉️ آرام دستم را گرفت و بر سر قبر یک شهید مهمانم کرد.❤️ روی سنگ قبرش نوشته بود:↶ 📝 قله افتخارم "شهادت" است..🌹
تمامِ دنیا رو بزاری رو ترازو ... جمله {شهادت} و یه طرف دیگه این جمله میرزه به تمام دنیا ... خلاص:)♥️ •@pelakekhaki313
:) ‌‌‌‌عِشق‌یعنی… - یهـ‌پوتین‌فقط‌مونده‌از‌یھ‌جوون کهـ‌خوابید‌روی‌مین . . .🌱 🥀|⇠ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌