eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
خجالت میکشم... 😔 اسمم را گذاشته ام: 💔 اما زمـانی که دفتر را ورق میزنی📖 می بینی؛ فضای مجازی را بیشتر از امامم میشناسم😔🚶🏻‍♂ حتی گاهی صبح آفتاب نزده🌥 آنها را چِک میکنم ... اما را نــــه❗️ در قنوت نمازهایمان ↯ برای 🙂 دعا کنیم 🤲
…|گفتم: از عشق نشانے …|بھ من خستھ بگو ؟! …|گفت جز عشق حسین(ع) …|هرچھ ببینے بَدَلیست..!✨💙 ↜🕊
تاابدمدیون هستیم🔗 کہ‌بہ‌فرزندانشان   آموختند🌤💞 وماچہ‌میفهمیم   شهیدیعنۍچہ ؟.. 💙
🍓🍣 بہ نبستہ‌ام‌دل🌿 بہ‌هواےآسمانش.. زده‌ام‌گره‌دلـم‌را💙🔗 بہ کبوتــرانش🕊 شده‌ام لطفش شده‌ام نانش همہ‌عمربرندارم  سرخودازآستانش کہ‌فقط‌سپرده‌ام دل‌بہ وخاندانش ..
لحـظه ی مرگـم مجالم داد اگـر دست اَجـــــل دوست دارم بعد اَشهد هـم بگویم یا حســـــن🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ قسمت 📗 خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم😭 قرآن رو آروم باز کردم📖سوره نور اومد😔شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره فک‌کنم جواب من همین آیه بود😢 ✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) ✨زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨ ولی خدایا؟! من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک😭 خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔 اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده😔 . . آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟دفعه‌ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقاسید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢بدنم داغ شده بود...😢 خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😯 خدایا خودت کمکم کن... 😔🙏 از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون... بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا😊✨ میدیدم که بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت😣 چند دقیقه‌ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت... از استرس داشتم میمردم😔سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 📿😔 شاید اونم استرس داشت😢 همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست : ــ خب آقای تهرانی... امر کرده بودید خدمت برسیم... ما سرا پا گوشیم😊 ــ بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت : ــ ریحانه جان...بیا دخترم✨ پاهام سست شده بود انگار... چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشه‌ای نشستم...😔 مامانم بلند شد که پذیرایی کنه بابام گفت : ــ بشین... برای پذیرایی وقت هست. ــ خب...آقای علوی... من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...👌من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😐 میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم😐ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم من با ازدواج اینها مشکلی ندارم... فقط...🙄✋ حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن... چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...😠خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقاسید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔 ــ دخترم قدمش روی چشم ما و هر وقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم😒✋و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین می‌تونید برین تو اتاق صحبت کنین😐 بغضم گرفته بود😢 آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا اورد😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 بغضم گرفته بود😢آخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢 با بغض یه نگاه به آقاسید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد😢سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود🙄در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم😒✋ ❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ... شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️ یه لحظه باز با سید چشم👀💕 تو چشم شدم😢چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم👌که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺فهمیدم اونم مشکلی نداره همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت : ــ پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊 همه شوکه شدن... 😐 این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده. بابام رو کرد سمت من و پرسید : ــ دخترم تو نظرت چیه؟!😯 هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😔 که مادر سید گفت : ــ خوب پس به سلامتی فک‌کنم مبارکه 😊 بابام هم گفت : ــ گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست😑 مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد... منم پشت سرشون رفتم😞 وارد اتاق که شدیم زهرا گفت : ــ خب ریحانه خانم اینم آقاسید ما😌 نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😉 یه لبخند ریزی☺️زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت : ــ خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐 ــ بله بله... یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂 ــ لااله‌الاالله😐 ــ باشه بابا الان میرم بیرون😉... خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😁 و زهرا بیرون رفت هم من سرم پایین بود هم آقاسید😕 آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم : ــ آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔 ــ خواهش میکنم ریحانه خانم... این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما هستن😊ان‌شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه.☺ ــ نمیدونم چی بگم😔 راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔 آقا سید یه لبخند😊آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند : 👇 ــ (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین... شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست... میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین😊 مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست☺️ حرفهاش بهم آرامش میداد... نمیدونستم چی‌بگم فقط گوش‌میکردم😊 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
دو پارت رمان امروزمون تقدیم نگاه پر مهرتان☺️❤️
🙃 سه چیز را با احتیاط بردار: قدم،قلم،قسم! 👍 سه چیز را پاک نگهدار: جسم،لباس،خیال!👌 از سه چیز کار بگیر: عقل،همت،صبر!💓 از سه چیزخود را نگهدار:افسوس، فریاد، نفرین کردن!😉 سه چیز را آلوده نکن: قلب،زبان،چشم!👌 اما سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نمی کنم:خدا،مرگ و دوست خوب...❤️❤️ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی روسریش رو شل می‌کنه که دیده بشه 😡😔 یکی هم به خاطر چادری بودنش شهید میشه (شهیده زینب کمایی)
💛 دلم ڪبوتریست🕊 ڪه دوشنبه ها میان🥀 صحن بین الحسنین😍 گرفتار میشود!🙂 دستے سوے بقیع و🍂 چشمے سوے ڪربلا!•••🍁
سایه رو سرمه✋ همه باورمه🔐 همه زندگیه من و مادرمه🍇🌙 کی گفته که بی حرمه✨🌎 دل و دلبرمه💛✋
•| |• می پرسید:« بنظرت‌ وقتے‌شہید‌‌شدم🕊🥀 ‌ڪے‌میاد‌‌برام‌‌مداحے‌می ڪنھ؟‌»🎤 با‌‌غیظ‌‌مے‌گفتم:« هیچ‌‌ڪے😤، همین‌ مداح‌هاے الڪے‌پلڪے‌رو‌‌میاریم.»😬 مےرفت‌‌توےفڪر: «یعنے‌‌میشهـ‌حاج‌‌محمود‌‌ڪریمے‌و‌سید‌‌رضا‌ نریمانےبیان؟»🤔 مےگفتم:‌«دلت‌‌خوشھ ! اینا‌‌بیڪارن‌‌براے مجلس‌‌تو‌‌بخونن؟!» با‌‌حسرت‌ مےگفت: «ولے‌من‌‌آرزومہ !»❤️
...💚 لال باد انکه بگوید که حسن بی حرم است آسمان گنبدتان کــل زمین صــحن شماست
همیشہ داغ دلم قبر خلوتـ حسن است :)!
خجالت میکشم... 😔 اسمم را گذاشته ام: 💔 اما زمـانی که دفتر را ورق میزنی📖 می بینی؛ فضای مجازی را بیشتر از امامم میشناسم😔🚶🏻‍♂ حتی گاهی صبح آفتاب نزده🌥 آنها را چِک میکنم ... اما را نــــه❗️ در قنوت نمازهایمان ↯ برای 🙂 دعا کنیم 🤲
[ . . . 🤫 ] +میگم... یه وقت بد نباشه؛ الکی نشستیم و گوشی دستمونه📱 ذکر نمیگیم!؟😯🗣 +لااله‌الا‌الله :)🎈 🍃
فقط یه چیز دیگه؛ میتونی ثواب این ذکرت رو هم تقدیم کنی به مولامون!(عج)✨ یا کلا.. تقدیم کنی محضر ائمه(علیهم‌السلام) حتی میتونی تقدیم کنی به شهدا... چون ممکنه ما کنیم و اثر این درخت بهشتی رو از بین ببریم😢 ولی اگر تقدیم کنیم بهشون... بهمون بر میگردونن!!😉
🌻 گفت: به چه درد میخوره؟⁉ ❓چرا بعضیا سر میکنن؟🤔 گفتم: تا حالا به بانکا دقت کردی؟⁉ 💰💴 میله های قطوری که پشت پنجره ها و درای شیشه ایش کشیدن رو دیدی؟❗👀 گفت:آره🙄 گفتم:تا حالا به کرکره ها و محافظای محـــکم فروشیا دقت کردی؟❓ گفت:اوهوم گفتم: تا حالا به پنجره طبقه اول خونه ها دقت کردی؟ محافظاشونو دیدی؟❓ گفت:خب آره ولی اینها چه ربطی به سوال من داره؟❓❗🤔 گفتم: ✖آدمای از چیزای با ارزششون به دقت محفاظت میکنن و “زن”ها با ترین مخلوقات خدا هستن. 😇 ☝پس باید با دقت و به بهترین وجه از خودشون محفاظت کنن. عقل میگه بهترین حجاب،😉 تمام زیباییها و جذابیتا از چشم بقیه است، چادر هم بهتر از همه این کار رو انجام میده گفت: من تا حالا فکر میکردم حجابو از خودشون درآوردن ولی حالا متوجه شدم این دستورالعمل حجاب فقط از آدمای دلسوز برمیاد. 🍃ـــــــــــــــــــــــــــ
🌱 🌱 "شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآبیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ +ایــن‌شهـداخیلےشماهارودوسٺ‌دارن بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانکنید..
از شخصـی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟😍❤ گفت : یڪ قدم👣 گفتند : چطور ؟!😯 گفت : مثل شهیدان یک پایتان را ڪه روی نفس‌ِشیطان بگذارید، پای دیگرتان در بهشت است🙃
🌺🍃~° 🦋| |🦋 بہ ما خورده نگیرید؛☝️🏻 کہ چرا اینقدر از میگوییم!😌✨ بہ ازاے هر زینب؛🧕🏻 ما داده‌ایم..🧔🏻 در جبهہ‌ها..!(:❤️ 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 💫
💥 حاج آقا دانشمند میگفتن… یہ جوونے اومد پیش من بدنش مے لرزید شروع ڪرد حرف زدن … گفت من خواب امام زمان (عج) رو دیدم گفتم تعریف ڪن ببینم 😳🦋 میگفت تو خواب صداے آیفون تصویرے خونہ اومد … رفتم جلو دیدم تصویر یہ سیدہ جوونه😍🤔 جواب دادم , گفتم شما؟؟؟ گفت…من سید مهدے ام . راهم میدے بہ خونه…؟ گفتم : آقا قربونت برم یہ لحظہ … سریع شروع ڪردم ، جمع‌ڪردن‌ ماهوارہ و پاسور و هر چیزے ڪہ میدونستم از نظر امام زمان (عج) خوب نیس 💔🌱 رفتم جلو آیفون …دیدم نیست…دویدم تو ڪوچہ دیدم آقا دارہ میرہ … همین ڪہ میرفت یہ لحظہ برگشت اشڪ چشمشون رو دیدم🥀😔 میگفتن : خدایا…ببین , من زنگ در تڪ تڪ خونہ ها رو زدم ، ولے هیچ ڪس راهم نداد 💔😭
⚠️ قیافہ‌ومد برات‌مھم‌نباشہ؛مثہ هادۍذوالفقارۍ♥:) ازپول‌وثروتت‌بگذرۍ؛مثہ احمدمشلب💙:) راستۍمیتونۍازعشقت‌بگذری؟!مثہ حمیدسیاهکالۍ💛:)