#تلنگرانہ🌿
#غیبت
طـرف داشـت غـیـبـت مـیـڪـرد
بـهـش گـفـت: شـونـههـاتـو دیـدی
گـفـت: مـگـه چـیـشـده..؟
گـفـت: یـه ڪـولـه بـاری از گـنـاهـان
اون بـنـده خـدا رو شـونـههـای تـوعه...!
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#بدوݧتعارف🌺☘
گفتمحاجی...
چجوریشدکهتویجبھهشیمیاییشدی؟!
سرفهامونشنمیداد
لبخندیزدوباصدایضعیفیگفت:
هیچیداداش!
سهنفربودیمبادوتاماسك ... (:
#سلامتیشونیهصلواتِمشتی✋🏼
حاجاحمدمتوسلیان🌱 میگفت :
خدایا ..
راضی نشو کھ حاج احمد زندھ باشد و ببیند
ناموس ما خرمشهر ما ، در دست دشمن باقی ماندھ !
خدایا ..
اگر بنا بر این است کھ خرمشھر در دست دشمن باشد ؛
مرگ حاج احمد را برسان…
انسان در درونِ خودش زندانی است
اما این زندانِ نفس را
میتوان آن همه وسعت بخشید
که آسمان و زمین را در بر گیرد..:)
شهیدسیدمرتضیآوینی
#تباهیات♥️🖇
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازتمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
#اینجوریاسترفیق!!
#من_با_تو
#قسمت_پنجم
با بیحوصلگی وارد حیاط شدم
سه هفته بود خونه عاطفه اینا نمیرفتم،از امین خجالت میکشیدم
اوایل آذر بود.
و هوای پاییزی بدترم میکرد!
به پنجرہ اتاق عاطفه نگاہ کردم،
سنگ ریزہای برداشتم و پرت کردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوی پنجرہ با عصبانیت گفت :
ــ صد دفعه نگفتم با سنگ نزن به شیشه؟!همسایهها چی فکرمیکنن؟! عاشق دلخستهم که نیستی فردا بیای منو بگیری!بذار دوتا همسایه برام بمونه!
با خندہ نگاهش کردم...
ــ کلا اهداف تو شوهر کردن خلاصه میشه؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت :
ــ اوهوم... زندگی یعنی شوهر!
با خندہ گفتم :
ــ بلهبله لحاظشم گرفتم!
خواست چیزی بگه که دیدم چشمای خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت... با تعجب گفتم :
ــ چی شد عاطفه؟!
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ کردم،امین داشت با اخم نگاهش میکرد، خواستم از رو تخت برم پایین که با صدای بلند و عصبی گفت :
ــ هانیه خانم! خیلی جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام کردم! بدون اینکه جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت :
ــ وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم که دارہ!
با تعجب نگاهش کردم،برگشت سمت چپ!
ــ میری خونهتون یا بیام؟!
یکی از پسرهای همسایه از تو تراس نگاہ میکرد، خون تو رگهام یخ بست! جلوی امین یه دختر دست و پا چلفتی با کلی خراب کاری بودم! زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، با عصبانیت رو به عاطفه گفت :
ــ برو تو...!
عاطفه سرش رو تکون داد و گفت :
ــ الان ترکش هاش همهرو میگیرہ...!
برگشت سمت من...
ــ شما هم بفرمایید منزلتون! نمایش های بچگانهتونم بذارید برای اکران خصوصی!
هم خجالت کشیدم هم عصبی شدم، خواستم جوابش رو بدم که دیدم خودنویسم تو دستشه! با تعجب گفتم :
ــ خودنویسم! فکرکردم خونهتون گم کردم!
با تعجب به دستش نگاہ کرد، رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزی بگه اما ساکت شد، خودنویس رو گذاشت روی دیوار... همونطور که پشتش بهم بود گفت :
ــ دروغ گفتن گناہ دارہ!
نمیتونست دروغ بگه....!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_ششم
امتحان های دی نزدیک بود.
شالم رو سر کردم تا برم پیش عاطفه، خواستم پنجرہ رو ببندم که دیدم امین تو حیاط نشسته، مشغول کتاب خوندن
بود...
با صدای سوت کسی سرم رو بلند کردم، پسر همسایه بود، شمارہ داد قبول نکردم، دست از سرم برنمیداشت باید به شهریار، برادرم میگفتم!
با حالت بدی گفت :
ــ کیو دید میزنی؟!
با اخم صورتم رو برگردوندم،
امین سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ! بلند شد و سمت چپ رو نگاہ کرد!با دیدن پسر همسایه اخم کرد و دوبارہ مشغول کتاب خوندن شد، اما چند لحظه بعد با عصبانیتکتاب رو پرت کرد زمین! سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود، به زور نفس عمیقی کشیدم، میمیری از اون بالا نگاهش نکنی؟!
حتما فکرکردہ با اون پسرہ بودم!
با صدای شکستن چیزی دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظه بعد صدای همهمه اومد، با ترس رفتم تو کوچه، چندنفر جلوی دیدم رو گرفته بودن، از بین صداها، صدای امین رو تشخیص دادم!
با نگرانی رفتم جلو، خالهفاطمه بازویامین رو گرفته بود و میکشید بقیه پسرهمسایه رو گرفته بودن، عاطفه با ترس داشت نگاهشون میکرد رفتم کنارش.
ــ چی شدہ؟!
عاطفه برگشت سمتم...
ــ هانیه چیکار کردی......؟!
با تعجب گفتم :
ــ من؟! من چیکار کردم.....؟!
مادرم با عجله اومد سمتمون و گفت :
ــ امین دارہ دعوا میکنه...؟!
خاله فاطمه امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفه دویید سمت امین، مادرم رفت کنارشون... قرار بود همیشه جلوی امین اینطوری باشم کی قرار بود بتونم مثل آدم رفتار کنم؟!خواستم برم داخل خونه که صدای کسی باعث شد برگردم!
ــ یه شمارہ دادم قبول نکردی تموم شد رفت... واسه من آدم میفرستی؟!
جوابی ندادم...! دوبارہ داد کشید :
ــ هوی با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش
خواستم چیزی بگم که امین اومد جلوی در
ــ صداتو برای کی بالا بردی؟!
بدون توجه بهش با عصبانیت گفتم :
ــ آقای حسینی من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم کرد، چرا احساس میکردم دلخورہ به جای آقا امین گفتم آقای حسینی؟! همسایهها پسر رو کشیدن کنار، رفتم سمت امین :
ــ من متاسفم... باید به خانوادم اطلاع میدادم تا اینطوری نشه...!
سرشو انداخت پایین پوزخندی زدو آروم گفت : ــ یه دختربچه بیشتر نیستی!
سرش رو بلند کرد و زل زدم تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش به قدری برندہ بود که تمام بدنم رو به لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم های من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود که تو این جنگ نابرابر کم آورد و خیرہ زمین شد...
ــ هانیه کاش میفهمیدی
من امینم نه آقای حسینی...
خدایا قلبم دیگه توان نداشت گفت هانیه و رفت، من رو به چالش سختی کشوند
از اون روز ماجرا شروع شد...
به قَلَــــم لیلی سلطانی