#حرفِڪاربردۍ(:
از-شیخانصآرۍ"پرسیدند↓
چگونہمیشودیڪساعت"فکرکردن"
برترازهفتادسال"عبادت"باشد ؟!
فرمودند↓
«فڪرۍمانندفکرِ
جنابِحُردرروزِعآشورا💔»
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدبزرگمهر
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#تلنگر✨👌
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
#حواسمان باشع رفیق 🖇❤️
🧡💛
بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
❗️..دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!
حالا فکرش رابکن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!
👈سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
👈🏽حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد
•••❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁•••
🧡💛
•﷽•
حسیݩجآݧ
ݐُشٺ ڪردَݦ بہ گنـــاه
ݐــاڪـ شَــوَݦ دَر رَمضـــاݩ
همہ تـرڪَݦ بڪݩـݧد...
عیب ݩداردٺــوبــݦاݩـــ😍
#یاحسین(:
🧡💛
𝒕𝒉𝒆 𝒘𝒂𝒚 𝒐𝒇 𝒉𝒖𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏.
#تباهیات🚶🏻♂
بهیكعددابلیسکاربلدوماهر
جهتهدایتکرونابهراهکجنیازمندیم !
تادیگه
هیزرتوزرتنرهکربلاومشهدوقموهییت...
ــــــــ♥️⃢َِ🕋ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طنز_جبهه..😂
پوتین👟
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#من_با_تو
#قسمت_سی_وسوم
همونطور ڪہ با بهار
از پلہهایدانشگاہ پایین مےرفتیم،
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!
بهار دستم رو گرفت و گفت :
ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہیڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت :
ــ بیاید ڪمڪ!
نفسنفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم
و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم :
ــ برید ڪنار...
دو تا از طلبہهاجمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود سریع گفتم :
ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!
ڪسے گفت :
ــ تو راهہ...!
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت :
ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!
بهار با عصبانیت گفت :
ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت
و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :
ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم :
ــ ڪدوم پاتونہ؟
چشمهاش رو
نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد :
ــ چپ!
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صدای خفیف گفت :
ــ مراقب خودت باش!
از فعل مفرداستفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :
ــ یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت :
ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ چے؟!
با خندہ گفت :
ــ آخہ هرڪے ڪہ
اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!
محڪم بغلم ڪرد :
ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے!
ازش جدا شدم...
بدون توجہ بہ حرفش گفتم :
ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!
بهار بہ شوخے گونہم رو ڪشید :
ــ فیلم زیاد میبینیها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!
زل زدم بہ مسیری
ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وچهارم
مادرم پوفے ڪرد و
باعصبانیت زل زد توی چشمهام:
ــ اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم :
ــ خب مامانجان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!
لیوان آبے براش
ریختم و برگشتم سمتش:
ــ اشتباہ ڪردم...غلط ڪردم!
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہش و نگاهش رو ازم گرفت لیوان آب رو، گذاشتم جلوش... بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت :
ــ هرروز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از این در بری بیرون؟
سرم رو انداختم پایین...
موهام پخش شد روی شونہم،مشغول بازی با موهام شدم.
ــ هانیہ خانم با توام!
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم :
ــ حرفے ندارم،خربزہ خوردم پای لرزشم میشینم اختیار دارمے، هرڪاری میخوای باهام ڪن اما حرف من استادمہ...!
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید... از روی صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت :
ــ توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم... سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:
ــ چشم!
ادامہ دادم :
ــ بچہها میخوان
برن ملاقات منم برم؟
روسریش رو از
روی مبل برداشت و سر ڪرد :
ــ نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید بری پیش عاطفہ حالش خوب نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!
شونہهام رو انداختم بالا و باشہای گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت :
ــ هانیہ توقع نداشتہ باش چیزی بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگهام یخ زد، نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بےحرف وارد اتاق شدم ڪہ صدای زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روی تخت برداشتم و بےحوصلہ بہ اسم تماسگیرندہ نگاہ ڪردم... بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ :
ــ جانم بهار...
صدای شیطونش پیچید :
ــ سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسینجان خوب هستن؟!
و ریز خندید...یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بےاختیار بود! با حرص گفتم :
ــ یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بیبیسیام میرسونے!
ــ خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد :
ــ بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روی تخت.
ــ نمیتونم بهار،ڪار دارم!
ــ یعنے چے؟...مگہ میشہ؟
ــ سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت :
ــ پس تنها میخوای بری ایڪلڪ!
با خندہ گفتم :
ــ درد! با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!
ــ پس مامانو میبری دامادشو ببینہ!
خندیدم :
ــ آرہ من و سهیلے حتماااا
با هیجان گفت :
ــ سهیلے نہ...امیرحسین! راستے دیدی گفتم زیاد فیلم میبینے؟
چینے بہ پیشونیم دادم...
ــ چطور؟
ــ ڪار بنیامین نبودہ
ڪہ ماجرا رو جنایے ڪردی!
ڪنجڪاو شدم...
ــ پس ڪار ڪے بودہ؟
با لحن بانمڪے گفت :
ــ یہ بندہ خدای مست...!
خیالم راحت شد...
احساس دِين و ناراحتے از روی دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہای تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون... مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم :
ــ جایے میری؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بےحال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد :
ــ امین جان پاشو الان آژانسمیرسہ!
امین چیزی نگفت،چشمهاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت :
ــ چےشدہ فاطمہ...؟
خالہ فاطمہ با بغض
زل زد بہ بہ مادرم و گفت :
ــ هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چیڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت :
ــ برو پیش عاطفہ...!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیمسریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشمهاش ناراحتم مےڪرد،پر بود از غم و خشم!قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت :
ــ ڪے گفت بیای اینجا؟ باز اومدی سر بہ سرش بذاری؟
عاطفہ چیزی نگفتخیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت :
ــ ایجانم...عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت :
ــ آب جوش نیومدہ!
امین از روی زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے،
به قَلَــــم لیلی سلطانی