┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تمنا
مهربان پروردگارم!
ای همه نیازمن !
شکرت که صفحه ای دیگر از صفحات
دفتر زندگانی ام را به من عطا کردی
ای آنکه یادت آرامبخش دلهاست،
ای که مرا می آزمایی و
مرا در این آزمون به حال خود وا نمیگذاری
ازتو سپاسگرارم، انیس جانها...
الهی به امید نگاه رضایت تو در زندگی...
#کــلام_شهــید ...✨🌷
انسان يڪ تذڪر در هر ٤ ساعت
بخودش بدهد بد نيست .
بهترين موقع بعد از نماز ،
وقتی سر به سجده میگذاريد ،
مروری بر اعمال صبح تا شب خود بيندازد ،
آيا ڪارمان برای رضای خدا بود ؟!
سردار شهید ..
#شهید_محمد_ابراهیم_همت ♥️
؛-𖧷❰ #بیـوگِـࢪْآفۍْٰ ❱𖧷-؛
⸽گُفت نِمی خواهم
⸽برایِ آمدنم کاری کُنی!
⸽گُفت نِمی خواهم
⸽لطفاً برایِ نیامَدنم
⸽کاری نَکن! #اللهمعجللولیكالفرج!
"❰سَروسٰـامٰـانـْبِـدَهـےیٰـاسَـروسٰـامٰـانـْ
بِـبَـرےْ،دِلـِمٰـاسـوےِشُـمٰـامِـیـلـِتَـپـیـدَنْـ دارد...
یٰاصٰاحَبـْـــاَݪْزَمٰانْـﷻ❱"
"بـہوقتعـٰاشقے"
#عڪس.نوشـتـه #دل.بــده☺️⃟ یهـ سـرے بغضـ هـا فقط بـا اسمـ "حــســیــن" میشڪند...💔
❰ #بیـوگِـࢪْآفۍْٰ ❱'☕️'
بے راهـ نـرۅ سـاده ټـریݩ راهـ حـسـیـن اسـت
بـهاعمالورفتـاروعبادتمـوندقتڪنیم .
ببینیمڪدوشمونواقعابرامونعادتشده؟!
تواخلاقیاتبیایدیهمدتبرخلافعادت
عملڪنیم ، اینعجیباثرمیزارهدرڪوتاهمدت
مثلااگهجاییبهڪسیحسودیڪردیم
بهجایغیبتیاخودخورییا...بجاش
تعریفڪنیمازشیادعاڪنیمبراش . !
اگههمیشهدرجوابفلانرفتاراعضایخانواده
جبھهگرفتیمیاتندشدیماینبار
برعڪسعملڪن . نتیجهخیلیخوبمیشه
وتوڪارهایعبادییهعلامتسوالبزار
جلویعملت،ڪه
ڪدومعملمنوبهخدانزدیكترمیڪنه
وخداالانازمنچیمیخواد ؟!
#یـهمدتاینجـوریعملڪنببینچیمیشـه🌱
((✨🌱))
آیـدِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨••
بیـوگِرآفِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨••
اسـمِپُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨••
عڪسِپُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨••
دِلِتچِـہجورِیِہحـاجۍ؟!💔
ذِهنِـتڪُجـاهآمیـرِه؟!🙃
بَـرآۍِڪِیڪآرمیڪُنۍ؟!🚶🏻♂
دِلشُـدهجـآینامَحرَم😕••
ذِهنشُـدهفِڪرڪَردَنبِہگُنآه🥀••
ڪارشُـدهریآ😑••
ڪُجادآرۍمیـرے؟!🚶🏻♂
بـآخودِتڪهرودَربآیِستۍنَـدآرۍ!🤷🏻♂
بِشیـندونِہدونِہگُناهاتـوازخـودِتدورڪُن
-----------------|🦋📿|---------------
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وپنجم
سرم رو بہ نشونہ
مثبت تڪون دادم :
ــ آرہ عاطفہ عین بچہها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم!
شهریارم ڪہ هے میگفت عاطفہ قوربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہام خودشو لوس مےڪرد! عین سوسمار هوایے گریہ مےڪرد!
بهار دستشرو گذاشت جلوی دهنشو شروع ڪرد بہ خندیدن :
ــ وای هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدی چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم :
ــ والا چیڪارڪنم؟ مامان و بابای منم ڪہ از شهریار بدتر! عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ!
همونطور ڪہ
از پلہها پایین میرفتیم گفت :
ــ تو چیڪار ڪردی؟
ــ هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد :
ــ شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہهام رو انداختم بالا و گفتم :
ــ نہ...مگہ شوخے دارم؟!
خواست چیزی بگہ
ڪہ صدای مردونہای اجازہ نداد :
ــ خانم هدایتے؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وششم
برگشتم بہ سمت صدا
حمیدی بود از دوستهای سهیلے!
سرش پایین بود و دونہهای تسبیح رو مےچرخوند،با قدمهای ڪوتاہ اومد بہ سمتم.
تسبیح فیروزہای
رنگش رو دور مچش پیچید...
آروم و خجول گفت :
ــ میتونم چندلحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ
بهار انداختم و رو به حمیدی گفتم :
ــ بفرمایید...
پیشونیش عرق ڪردہ بود
نگاهے بہ دور و برش انداخت...
سریع گفتم : ــ بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مےاومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت :
ــ میشہ تنها باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد...
رو بہ حمیدی گفتم :
ــ حالا بفرمایید...
دستهاش رو طرفینش انداختہ بود، دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مےداد.. .مِن مِن ڪنان گفت :
ــ خب...
نفسے ڪشید و بےمقدمہ گفت :
ــ اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم، توقع نداشتم، چیزی از جانب حمیدی احساس نڪردہ بودم! حالا بےمقدمہ مےگفت میخواد بیاد خواستگاری!
با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،
انگار ڪوہ ڪندہ بودآروم زل زدہ بود بہ ڪفشهاش،سرفہای ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم :
ــ جا خوردم توقعش رو نداشتم...
چیزی نگفت و دوبارہ
پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم :
ــ منتظر مادر هستم...
با بینیش نفس ڪشید!
چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:
ــ حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مےرفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوارخندہم گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد! بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روی شونہم :
ــ مبارڪہ عروس خاااانم
نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزی بگیرہ!
بهار با شیطنت گفت :
ــ عزیزم الان شمارہ شناسنامتم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد! پشت چشمےبراش نازڪڪردم و گفتم :
ــ من ڪہ قصد ازدواج ندارم...
بازوم رو گرفت و گفت :
ــ ولے من دارم لطفا بفرستش خونہیما
با خندہ گفتم : ــ خلے دیگہ...
ــ هانی سهیلے رو ندیدی؟
با تعجب گفتم :
ــ سهیلے؟!!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وهفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد
تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم : ــ وااا
سرش رو تڪون داد : ــ والا
رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت :
ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش
و چیزی نگفتم ادامہ داد :
ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہهاش ریخت
بهار با حرص گفت :
ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم : ــ بهار!!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت :
ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہی عشقهای برخورد جزوہای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار
سرمرو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی