تلنگرانه💡
🔸اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
🔸نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
🔺قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
🔺و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی!
ایکاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست ❤️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
- حاجحسینیکتا:🌱
بچههابهخودتونسختبگیرید . . !
که اون دنیا بهتون سخت
نگیرن ، به خودتون سخت
بگیرید که خدا راحت بگیره💔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
مطمئن باش کسی قادر نیست
منو از عشق تو برگردونه...♡
#ما_ملت_امام_حسینیم
#حب_الحسین_یجمعنا
#به_تو_از_دور_سلام
#مقام_معظم_دلبری
#اربعین
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
●
#منبرمجازے💥
سبحاناللھ یعنۍ :
تو از هرعیبۍ منزهۍ؛ خدا
●
نڪنھ...
بھ زبونبگیم؛سبحاناللھ
اماقلبموناز رفتارِخدا؛شاڪۍباشه!
●
یقینبھ سبحاناللھ..
راهدرگیرۍبندهبا"خدا"رو میبنده!
●
#استادشجاعۍ✨
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
💔
تو چی داری غیر از امام حسین علیه السلام؟
یکبار داد زدی مثل حضرت رقیه سلام الله علیها
بعد بگی حسین به خرابه ی وجود من نیومد؟!
#استاد_پناهیان
#پای_منبر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
۱۶ مهر ۱۳۹۹
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت هشتم😌👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریــم بـرای پــارت نهـم🤗👇
ادامه پارت دیروز
۱۶ مهر ۱۳۹۹
✨دختر بسیجی
°•|پارت نهم|•°
وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلتق بزنن و تن داغم رو خنک کنن.
برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با نشستن توی ماشینم به سمت آپارتمانی که
خونه ی مجردیم توش بود حرکت کردم.
خوشبختانه سایه این بار با ماشینش اومده بود و نیازی نبود که من بخوام برسونمش.
با رسیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن رو ی تخت افتادم و خیلی زود خوابم برد.
*صبح شنبه بود و آغاز یک هفته ی کاری دیگه!
همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه های مربوط به پرداخت بیمه ی کار گرا رو امضا کنم.با تموم شدن کارم و امضای تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاده بود پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ای رو روی میز گذاشت و بازش کرد.
با تعجب پرس یدم:مگه اینم هست؟
_ این مال پرداخت حقوقاست.
_مگه شما مسؤولشی؟
_نه! خانم محمد ی مسؤل ای ن کاره ول ی وقتی دید من برا ی گرفتن امضا اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کنید .
_اینو بهش بد ین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده.
خانم رفاهی که نزدیک به نه سال بود توی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد.
یه جورایی هیجان داشتم که قرار بود برا ی گرفتن امضا بیاد و از کل کل کردن باهاش لذت می بردم.
تقه ای به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیزی نگفتم و چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی
جوابی نشنید رو به کسی که حدس میزدم منشی باشه پرسید :آقای رئیس داخله؟
دوباره در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد سالم کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی توی دستش رو روی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد.
با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم.
من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشماش برام از اون فاصله هم جذاب بودن ولی فکر نمی کردم تا ا ین حد من
رو جذب خودش بکنه.
بی خیال از نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضای من موند.
با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی رو ی میز نگاه کردم و رو بهش گفتم:خب؟... نمی خوا ی توضیح بد ی این چیه؟
_همانطور که روی سر برگش نوشته شده می زان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا
که در صورت تایید شما به حسابشون واریز می شه و بهشون فیش می دیم.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول بررسی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار
کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی.
بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته روی مبل نشست و یه پاش رو رو ی پای دیگه اش انداخت و به دستاش روی زانوش خیره شد.
۱۶ مهر ۱۳۹۹
✨دختر بسیجی
°•| پارت نهم|•°
به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم رسیدم.
خیلی دوست داشتم تو ی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم برا ی همین با دقت بیشتری همه چیز رو بررسی
کردم ولی همه چی درست و دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسر ی.
با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر تازه یه هفته سر کار بودین با این حال
حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری؟
_طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه هفته است استخدام شد یم و من فکر کردم
حقوق این یه هفته داده بشه و ماه بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صالح بدونین و اجازه بد ین.
فکر بد ی نبود برای همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد.
با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از رو ی میز برداشت.
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم هیچ یک از کارمندا کارش رو رو ی شونه ی د یگری بندازه بنابراین همیشه
خودت کارت رو انجام می د ی.
با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش توپیدم:من بهت اجازه دادم بری؟
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده باشه.
_مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بد ی.
...................._
_حالا می تونی بر ی.
از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی برا ی اذیت کردنش به ذهنم رسیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجباری بدم.
بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ای که با خودش آورده بود از اتاقم خارج شدم و رو به منشی پرس یدم پرهام برگشته یا نه
و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش پا تند بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی با دیدن پرهام و دختر کارمند در حال بو سه گرفتن، سریع در اتاق رو بستم.
می دونستم دختره روی بیرون اومدن نداره برای همین به اتاقم رفتم و پشت دیوار شیشه ای به تماشای شهر وایستادم و مدتی
نگذشت که پرهام خودش با نیش باز به اتاقم اومد.
به صورت خندانش نگاه کردم و گفتم : تو خجالت نمی کشی؟ آخه اینجا هم جای اینجور کاراست؟
_دله دیگه! شرکت و خونه حالیش نیست.
حالا چیکار داشتی که گند زدی به حال خوبم؟
_به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم.
_چرا؟
_برای اینکه این دختره به جاش کار کنه.
_بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟
_آره..... چیزی نگفت!
_خوب کرد ی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا می تونه اذیتش کنه.
_فردا قراره با زند قرارداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کرد ی؟
_یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش.
_باشه فقط زودتر...
۱۶ مهر ۱۳۹۹
۱۶ مهر ۱۳۹۹
جا مانده ایم و حوصله شرح قصه نیست!
تربت بیاورید :)
که خاکی به سر کنیم 💔
_ حُسِیْن جانم دلتنگ کربلاتم...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
۱۶ مهر ۱۳۹۹
lll_1570620149_Track5B045D.mp3
9.88M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
مداحے عربے ملاباسم ڪربلایے
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
مداحی آنلاین - چقدر سخته که چهل روز جدا باشی - میرداماد.mp3
2.36M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
چه سختہ فراغ و دورے
چهل روزه قلبم بیقراره
#اربعین
#سیدمهدےمیرداماد
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
ماڪہنرفتیمـ😔
ولےرفتـہهاشمیگـن
وقتـےبرسے بینالـحرمین
چشـاتاینـجورےمیبینـہ💔
#به_تو_از_دور_سلام
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
۱۶ مهر ۱۳۹۹
هدایت شده از .♡.یــآبَــقــیــَّة الله.♡.
haniftaheri-@yaa_hossein.mp3
9.11M
۱۶ مهر ۱۳۹۹
هدایت شده از .♡.یــآبَــقــیــَّة الله.♡.
برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات و عملیات رفتم، پس از حال و احوالپرسی و صحبت گفت: "صبرکن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت کنم"، بعد هم با یک تویوتا به سمت مقرگردان رفتیم. توی راه به یک آبراه رسیدیم که همیشه هر وقت با ماشین از اونجا رد میشدیم، گیر میکردیم. گفتم: "آقا ابرام برو از بالاتر بیا، اینجا گیر میکنی" گفت:"وقتش رو ندارم، از همین جا رد میشیم" گفتم: "اصلاً نمیخواد بیای، تا همین جا هم دستت درد نکنه من بقیهاش رو خودم میرم". گفت: "بشین سر جات، من فرمانده شما رو میخوام ببینم" و حرکت کرد. به خودم گفتم:" چه جوری میخواد از این همه آب رد بشه!" بعد تو دلم خندیدم و گفتم: "چه حالی میده گیر کنه و یه خورده حالش گرفته بشه". اما ابراهیم یه الله اکبر بلند و یه بسمالله گفت و با دنده یک از اونجا رد شد. به طرف مقابل که رسیدیم گفت:
"ما هنوز قدرت الله اکبر رو نمیدونیم، اگهبدونیمخیلیاز مشکلاتحل میشه
#برگࢪفتھازکتابسلامبࢪابࢪاهیم🔹🌻
۱۶ مهر ۱۳۹۹
هدایت شده از .♡.یــآبَــقــیــَّة الله.♡.
از #حضرت_آقا دم میزنه و ی ذره به حرفایی ک میزنن گوش نمیده
نمیاد روزانه نیم ساعت بیست دقیقه وقتشو بزاره و حرفای رهبرشو گوش بده فقط حرف فقط حرف
پ ن: بابا بسه دیگ ی ذره مطالعه داشته باش بعد دهنتو وا کن...
۱۶ مهر ۱۳۹۹
۱۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحسینغریبمادر 💔
۱۶ مهر ۱۳۹۹
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله_الحسین❤
قسمٺ نشد دوباره بیایَم بہ.ڪربـلا
دیگر ڪنار آمده ام با دلِ.خـودم
از راه دور، پر زده ام سوے.گنبدٺ
با یڪ.سـلام، از تهِ دل زائرٺ شدم
❣اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
❣وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
❣وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
❣وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روزی است که تا میشنوم حرفش را
« اربعین ، کرببلا » ؛ این دل من میریزد
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ° ° ° °
°
°
°
#اقا_من_فقط_تو_رو_میخوام😭
#اقا_اربعین_نرم_کجا_برم😭
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سردار_دلها❤️
حاجی
اولین #اربعینی هست که نیستی #گره افتاده به کارمون...
#دلتنگی😭
#حب_الحسین_یجمعنا🖤
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
بِروید سراغِ
کارهای نَشدنی!
تا بِشود....
#سیدعلیخامنهای
#قائدنا💚
#مہجوࢪ
•
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
امسال عمیقا
حال طلایهدارِ
زیارت نرفتهها رو درک میکنیم...
#رهبرمن🕊
#مہجوࢪ💔
•°
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
مراسم عزاداری جاماندگان اربعین 1442
پنجشنبه10مهرماه۹۹|۱۰صفر ۱۴۴۲
شور | و لك الحمد يا الله
بامداحی :
کربلایی حسین طاهری
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
۱۶ مهر ۱۳۹۹