eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
آیتــ الله مجتهدی تهرانی (ره): 🍁‍ هفت چیز پس از مرگ  برای انسان جاری است( برای نوشتن ثواب، نامه عملش باز مےماند )🍁‍ پیامبر اکرم صلی الله علیه واله فرمود: هفت چیز برای بنده بعد از مرگ در جریان است: ✅‍❶ دانشی که بیاموزد که دیگران از آن بهره مند شوند؛ ✅‍❷ رودی به جریان اندازد تا همه مردم به خصوص طبقه کشاورزان و باغداران و دیگر اصناف از آن استفاده نمایند؛ ✅‍❸ چاهی را حفر کند که دیگران از آن آب بهره برداری کنند؛ ✅‍❹ درخت خرما ( و سایر درختان ) بنشاند که از میوه ها و سایۀ آن بهره مند گردند؛ ✅‍❺ مسجدی بنا کند ( که با اقامۀ نماز در آن و رفع مشکلات جامعه و نیز با برگزاری جلسات مذهبی جهت تعالی معارف اسلام از آن به کار گیرند )؛ ✅‍❻ قرآن ( و متون و کتب دینی دیگری ) را به ارث گذارد؛ ✅‍❼ فرزندی صالح از او بماند که برای او طلب مغفرت نماید 📔‍ نهج الفصاحه، ص ۳۶۶
*🌹‍ خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیدن : ✍هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.». بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین...
لبم رو بہ دندون گرفتم... رو بہ روی سهیلے ایستادہ بود و تندتند چیزهایے میگفت سهیلےهم با اخم زل زدہ بود بہ زمین. همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مےڪرد نگاهےبہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برمایستادم، بهاربا حرص دندون‌هاش روی هم فشار داد، سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در دانشگاہ رفت! بهار با عجلہ اومد سمتم : ــ هانے بدو الان میرہ ها ڪلافہ گفتم : نمیتونم با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد... آروم قدم برداشتم، چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت : ــ مسابقہ‌ی لاڪ پشت‌ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر! پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم، از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مےرفت... مردد صداش ڪردم : ــ استاد! ایستاد اما بہ سمتم برنگشت... نباید مڪث مےڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ! رفتم بہ سمتش، چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم... صورتش جدی بود آروم گفت : ــ امرتون؟ چیزی نگفتم...بند ڪیفش رو روی دوشش جا بہ جا ڪرد : ــ مثل اینڪہ ڪاری ندارید! خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم: ــ ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید! خجالت زدہ زل زدم بہ زمین... با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مےاومد گفتم : ــ قصدم بےاحترامے نبود! اصلا توقع نداشتم شما بیاید خواستگاری فڪر مےڪردم آقای حمیدی... ادامہ ندادم،گریہ‌م گرفتہ بود! سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم : ــ دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مےڪردم اصلا فڪر نمےڪردم مادر شما باشن شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم! بغضم داشت سر باز مےڪرد... با تمام وجود معنے ضرب‌المثل چرا عاقل ڪند ڪاری ڪہ باز آرد پشیمانے رو فهمیدم! ــ حلال ڪنید... به قَلَــــم لیلی سلطانی
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام زل زدم، نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم. مادر و پدرم با اخم روی مبل نشسته بودن، لبم رو کج کردم و آروم گفتم : ــ مامان چی بپوشم؟ مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت همونطور که سرش رو به سمت دیگه می‌چرخوند گفت : ــ منو بپوش! مثل دفعه‌ی اول استرس نداشت! جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم. اخم های پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت، خانواده‌ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضی‌تر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیه‌ی سابقم! نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم... دوباره در کمد رو باز کردم نگاهم رو به ساعت کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگه می‌اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم... با استرس لبم رو می‌جوید پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم‌رنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم...سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش...نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه! چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی فرستادم و روسریم رو برداشتم...روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم... باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه! همونطور که چادرم رو روی شونه‌هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم. رو به مادرم گفتم : ــ مامان اینا خوبه؟ چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت : ــ آره! پدرم آروم گفت : ــ چطور تو روشون نگاه کنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمنده‌ام میکرد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
خواستم لب باز ڪنم برای معذرت‌خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت : ــ جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ با شنیدن این حرف،گونہ‌هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد : ــ بلہ هانیہ جون ایشون هستن... پدر سهیلے گفت : ــ عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیری اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت : ــ هانیہ‌جان سر پا ایستادہ دادن! و با چشم‌هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل‌ها سریع گفت : ــ سلام! آروم و خجول جواب دادم : ــ سلام! دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم : ــ من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! ــ اون شب.... ڪارهام واقعا ناخواستہ بود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم : ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری... مڪث ڪردم... سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪم‌رنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت : ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ‌ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روی لب‌هام : ــ چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل‌ها رو گذاشتم روی میز...نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ‌ی اول گل سفید حالا قرمز بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چا‌ی‌ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم، یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن... پدرم گفت : ــ ڪیہ؟ مادرم شونہ‌ش رو بالا انداخت و گفت : ــ نمیدونم! با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. ــ بیا بابا جان! با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت : ــ خوبے خانم؟ خجول تشڪرڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مےلرزید،سرش پایین بود. به قَلَــــم لیلی سلطانی
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صدای سرحال شهریارباعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت : ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟ پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تته پته گفت : ــ ما خبر نداشتیم... مادرم تند رو بہ خانوادہ‌ی سهیلے گفت: ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم. شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت : ــ چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد : ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہ‌ست چشم غرہ‌ای بہ شهریار رفت و گفت : ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم. جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت : ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت : ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت : ــ هین هین! سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم : ــ جانم... عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار. به قَلَــــم لیلی سلطانی
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت : ــ سلام امیرحسین! چشم هام گرد شد! امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشردو جواب سلامش رو داد! امین جدی گفت : ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت! خیرہ شدہ بودمبهشون... پدر سهیلے گفت : ــ همدیگہ رو میشناسید؟ امین سریع گفت : ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بودسینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت : ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم سهیلے دوست امین بودصدای امین پیچید : ــ ببخشید بےخبر اومدیم. با لحن نیش داری ادامہ داد : ــ خداحافظ رفیق...! چشم‌هام رو باز ڪردم... لبم رو بہ دندون گرفتم سهیلے نشست روی‌مبل... دست‌هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد. پدرم گفت : ــ هانیہ جان برو چایی بیار همہ‌ی اینا یخ ڪرد. عصبے بودمدست هام مےلرزید. جیران خانم سریع گفت : ــ نه‌نه خوبہ! سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.مدام تو سرم تڪرار میشد: (سهیلے دوست امینِ!....) نگاہ معنے دار امین! صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت : ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت : ــ آرہ ما حوصله‌شونو سرنبریم... سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت : ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ حیاط نفسم رو آزاد ڪردم... و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: ــ بشینیم؟ به قَلَــــم لیلی سلطانی
با عجلہ نشستم... برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روی تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت : ــ خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش ساله طلبه و معلم..... با حرص حرفش رو قطع ڪردم : ــ بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت : ــ نه! در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم : ــ پس چیزی رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت : ــ نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما.... ادامہ نداد... زل زدم بہ یقه‌ی پیرهن سفیدش و گفتم : ــ حرفای امین بےمعنے نبود! ابروهاش رو داد بالا : ــ امین! میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازی نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم : ــ آقای‌سهیلےمعنےحرف‌های‌امین‌چےبود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت : ــ منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے‌مون فقط در حد هیئت بود! آب دهنش رو قورت داد : ــ دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخوادگفت ڪہ دختر همسایہ‌شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشه. با تعجبزل زدم بہ صورتش امین من رو با بنیامین دیدہ بود! ادامه داد : ــ گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد. سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ‌م : ــ اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جوری ڪمڪش ڪنم گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوی ڪافے‌شاپ! داشت با پسری دعوا میڪرد! نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ‌س آروم گفتم : ــ پس چرا اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟ دستم رو گذاشتم جلوی دهنم... چطور فعل‌های جمع جاشون رو دادن بہ فعل های مفرد؟! مِن مِن ڪنان گفتم : ــ عذرمیخوام... سرش رو تڪون داد و گفت : ــ امین خواستہ بود چیزی نگم،اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے......... ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. با ڪنجڪاوی گفتم : ــواز طرفے چے؟ آروم گفت : ــ نمیخواستم...نمیخواستم چیزی بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روی تخت بلند شدم... چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندیزدم و گفتم : ــ ڪاراتونو بہ نحو احسن انجام دادید آفرین! چیزی نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت : ــ من اینجا اومدم خواستگاری...! به قَلَــــم لیلی سلطانی
ــ نگفت عاشق نشو... با شنیدن سہ ڪلمہ‌ی آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم... چشم‌هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشے‌های زیر پاش زل زدہ بود، گونہ‌هاش سرخ شدہ بود... خبری از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت : " نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہ‌جای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت : ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش‌های مشڪے براقش دوختم این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ‌ی همسایہ‌ی سادہ‌ست؟ لبخندی نشست روی لب‌هایم توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہ‌ست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مے‌دم همین! همین،با معنے‌ترین ڪلمہ‌ی اون شب بود صدای شهریار از توی حیاط بلند شد : ــ هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو: ــ دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت : ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ‌چپ نگاهش ڪردم... و چیزی نگفتم...قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت : ــ حاضری بابا...؟ سرم رو بہ نشونه‌ی مثبتتڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت... عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت : ــ استرس داری؟ سریع گفتم : ــ خیلے! جدی نگاهم ڪرد و گفت : ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم : ــ مسخررررہ! خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہ‌ی ماشین رو پایین ڪشید و گفت : ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد : ــ دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم : ــ شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ داری...! عاطفہ اخم ساختگی‌ای ڪرد و گفت: ــ با شوور من درست حرف بزن ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس چشم‌هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت : ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم‌الله برمیداریم. به قَلَــــم لیلی سلطانی
...✨♥️ حتی نیازی نیست که بگوییم «أَسْتَغْفِرُ الله»! همین ‏که خدا ببیند ما در دل‌مان پشیمان و خجالت ‏‌زده هستیم، رحمت و غفرانش را شامل حال ما می‌‏کند. 📚آیت‌‌الله مجتبی ‌تهرانی
💍🌿 . مھـریه‌ام ¹جلدقرآن بود و ³صلوات؛ عقدمان خیلی‌ساده بود. یک ماه بعدهم عروسی‌کردیم. دوسـه روز رفتیم مشھد پابوس‌ امام‌رضا"عـ". باراولی کـه رفتیم حرم نگاهی بـه من کردو گفت: + خانم‌میخواهم یـه‌دعایی بکنم، شماآمین بگی.. . خندیدم وگفتم: ــ تا دعات چی‌ باشه! + حالا تو کاریت ‌نباشه ــ خب هرچی شما بگید.. دست‌هایش را گرفت سمت آسمان روبـه گنبدطلای امام‌رضا"عـ" وگفت: + اللھم ‌الرزقنا توفیق‌ شھادت‌ فی ‌سبیلک بـه‌روایت‌همسر
|📲 یڪ‌جاسوس‌اسرائیلے اجیرشدشهیدچمرانو‌ترور‌کنہ ! بعدازیڪ‌هفتہ‌تعقیب‌ومراقبٺ عاشق❤️رفتاروڪردارشون‌شد (: انصافاًیڪ‌هفتہ‌مراقب‌ما‌باشن چطورمیشہ؟!🤔 عاشق‌دین‌ومذهب‌ما‌میشن‌یا ... ؟! ¿!
خوش به حال مهر علیزاده که تا اینجا از روانخوانی نمره گرفته و اومده بالا و حالا شده استاد و الان هم که قصد ریاست جمهوری داره 😐 معلم های الان ما خیلی سخت میگیرن تو روانخوانی😂👌🏻
21.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑٤دقيقه طوفاني از افشاگرى دست هاى پشت پرده انتخابات🛑 مشاهده و انتشار واجب 🚫👇🏻👇🏻🚫 پاسخ به دو قطبي جليلي يا رئيسي؟! كليد خوردن شورش در هفته آينده؟! نقشه سران اصلاحات براى روز قبل انتخابات؟! انصراف نامزد محبوب از رقابت ها؟ 🎥📲 حتما تا آخر مشاهده كنيد و براى دوستانتون بفرستين 🔴توجه🔴 تلاش كنيد تا روز انتخابات همه ببينن اين كليپ رو،تا روشنگرى بشه
✍پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمود: ♻️«هرگاه در امّت من 10خصلت ظاهر شود خداوند ایشان را به ده چیز عقوبت کند». گفته شد: یا رسول الله! آن ده خصلت چیست؟ فرمود: 👈«هرگاه دعا کم کنند بلا نازل شود، هرگاه صدقات (قرض، هدیه، وقف، مطلق قدم های خیر و انفاقات خیریه) را ترک کنند مرض ها زیاد شود، هرگاه زکات را منع کنند چارپایان بمیرند، هرگاه سلطان جور کند منع باران شود، ی هرگاه زنا در ایشان بسیار شود، مرگ ناگهانی در ایشان زیاد شود، هرگاه ربا زیاد شود، زلزله ها زیاد شود، هرگاه به خلاف آنچه خدا نازل فرموده حکم کنند دشمن ایشان بر ایشان مسلط شود، و هرگاه نقض عهد و پیمان کنند خداوند ایشان را مبتلا به قتل سازد و هرگاه کم فروشی کنند خداوند ایشان را به سال های خشک و قحط بگیرد.» سپس این آیه را تلاوت فرمود: «ظهر الفساد فی البرّ و البحر بما کسبت أیدی الناس لیذیقهم بعض الذی عملوا لعلّهم یرجعون؛(۱) فساد در دریا و خشکی ظاهر شد به سبب آنچه دست مردم کسب کرده تا اینکه بچشاند ایشان را اثر بعضی از آنچه عمل کرده اند، تا شاید برگشت کنند.»(۲) ۱-سوره روم (30)، آیه 41. ۲-جامع الاخبار، ص 509.
یڪی‌میگفت: من‌حتی‌اگر‌این‌نظامم‌قبول‌نداشته باشم ‌میرم‌توانتخابات‌رأےمیدهم!! چون‌ڪشورم‌خانواده‌ی‌منه! من هیچ گاه نمی‌ذارم غريبه اے از اینکه من مشکلی با خانوادم دارم مطلع بشه و احساس کنه خانوادم ضعيفه و پشتش خالیه! 👊🏼-!
✨💢چرا انسانهای مومن وخوب بیشتر دچار مشکل و غم میشوند؟ ➖خداوند تبارک و تعالی چون بنده ای را دوست دارد در بلا و مصیبتش غرقه سازد و باران گرفتاری بر سرش فرود آرد و آنگاه که این بنده خدا را بخواند فرماید : لبیک بنده ی من ! بی شک اگر بخواهم خواسته ات را زود اجابت کنم می توانم، اما اگر بخواهم آن را برایت اندوخته سازم این برای تو بهتر است چهل شب بر بنده مومن نگذرد مگر اینکه واقعه ای برایش رخ دهدو او راغمگین سازد و به واسطه آن، متذکر گردد. مومن اگرمی دانست که پاداش مصائب و گرفتاری هایش چه اندازه است،آرزو میکرد با قیچی تکه تکه شود. هر اندازه که ایمان بنده افزون گردد، تنگ دستی اش بیشتر و زندگی اش سخت تر شود. خداوند عزوجل می فرماید اگر بنده مومن من دل آزرده نمی شد، سر انسان کافر را با دستمالی آهنین می بستم، تا هرگز دچار سردرد نشود. 💥با مروری بر مشکلات و مصایب اهل بیت، مخصوصا مصیبت عظمای امام حسین علیه السلام و اهل بیتش، احادیث بالا را بهتر درک میکنیم... زیرا که اگر دنیا محل عیش و راحتی و خوشگذرانی بود هیچکس لایقتر از محمد و آل مطهرش برای بهره بردن از این موهبت نبود.... هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند... 📚اصول کافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منم‌جا‌موندَم . . .🌱 - مثل‌ڪسے کہ هرچہ‌ دوید اما نرسید:)!💔 📓⸤ Eitaa.com/Deltangii_313
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمی عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😢😢😢😢 بَس ڪِه ڪِشیده موے مَــراا شِمْرِ بے حَیا تا باد مےخورَد ب‍ـ‌ه سَرم دَرد مے ڪَند😭💔 💚
⟮زبانَم لال! میترسم به غیر از منْ، یکی دیگر...! ◉یکی مَعقول‌تَر...! ◉مَعشوق‌تَر...! ◉کلاً یکی بهتر!! ✻ ✼ ✽ تو که میدانی از تو دِل بُریدنْ، کارِ ماها نیست! ✿چرا هر روز بهتر میشوی...؟ ✿هر روز زیباتَر...؟!🧐🥴♥️⟯ [✍🏻وحید خضاب]
💓 پیامبر اکرم (ص‌) میفرمایند: مرد، سرپرست خانواده است و هر سرپرستی نسبت به زیردستانش مسئولیت دارد . 📚 مستدرک الوسائل جلد ۲ صفحه۵۵
🌿 عدم حضور در انتخابات🇮🇷 نه تنـــها باعث بهبود وضعیت معیشتی نمیشود بلڪه؛ انصراف از حق خود براے انتخاب و تعیین سرنوشت است. پس همه در انتخابات شرڪت میکنیم چون در مکتب هر رأے دهنده یک مدافع است♥️ 🇮🇷✌️
「°♥🖇.」 "از‌هـمہ‌بـریـده‌ام... آسـان‌مـیـگـویـم🕊 تـو‌فـقـط‌بـرایـم‌مـانـدھ‌ اے امـام‌ ࢪضـا جـانـم💔"