{•🌻🌙•}
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• حواسټونباشه..
☝🏻جوونیتوݩروحرومنکنید.
•
وگرنهآقامونبایـدبشینه..
منٺـظرنـسݪبعـدی!..😔
•
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
#ٵنتظٵࢪ🥀
#مرد_میدان🇮🇷💪🏼
#فاطمیه🖤🥀
•°●○
ببیݩمـرا
زیݩعشــــق
حیراݩمهݩـــــــوز....
•°●○
#مرد_میدان🇮🇷💪🏼
#فاطمیه🖤
●°•○●••••
[ امامزمان{عجلاللهتعاݪےفرجہاݪشریف} ]
📿ڪے میایے با ڪدامیـن قافݪـہ ؛
مہدیا چشـم انتظارۍ تا بہ ڪے...؟😭
اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج♥️
#مرد_میدان🇮🇷💪🏼
#فاطمیه🖤🥀
#پامنبری 🦋---------------------------------•
تا زمانی ڪھ دل انســان
آلوده بھ محبت دنیــا و
هوسها میباشد ...
نباید توقع حضـــورقلب
در نمـاز و لذتبـــردن از
عبادات داشت ..!
#استاد_فاطمی_نیا 🌱---------------------------------•
- میدونے بدترین احساس چه زمانیه؟
+بدترین احساس زمانیھ کھ⇓
خودٺ هم میفھمیـ🌿🌹
از #خدا دور شدے💔
╔═🍃🕊🍃═════╗
🌿
هࢪچهزمٰاݩمیگذࢪد
مڕدمافسࢪدهترمےشۅند
ایݩخاصیٺدݪبسٺنبہزمٰانھاسٺ!
خۅشابہحالآنڪھبہجاۍزمٰانبہ
《صاحبالزمٰاݩ》
دݪمےببݩدد…🌱:)
#تلنگرانہ🍂
╔═🍃🕊🍃═════╗
⇜🙃❣ #شهیدانه ↝
انگشترت هنوز در دستت بود،
زمانی که دشمن تو را به شهادت رساند.
این انگشتر یادبودی از تو خواهد بود.
از دلیری هایت، از شجاعت هایت،
از ترس هایی که در دل دشمن نهادی.
حالا یک سال از شهادتت گذشته
و هنوز یادت در دل هایمان هست💔
#منتظر_مهدی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
روی دیوار قلبم
#عکس کسی است
که هرگاه دلم
تنگ #بهشت میشود
به #چشمان او خیره میشوم...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حسین_خرازی:
جنگـــ
معامله با خداست،
خدا خریـــدار ،
ما فروشنــده ،
سند قــــرآن،
بهــاء بهشت ...
روزشمارسالگردےڪہ باورماننمیشود. 💔
*̂•‖بــسمربقاصــمالجباریــن‖•̂*
*1روزتــاسالــگردشـھادتـــ...*
*💕مـالڪـاشتࢪسیدعلے💕*
❰⊰1روزدیگهـ موندهـ تا سالگرد شہادتـ سردار..💔
❰⊰چہـ زود گذشتـ..💔
❰⊰ڪی باورش میشهـ؟💔
#حاجۍ..
از وقتۍ رفتۍ یهـ بغضۍ تہـ گلوم هستـ
ولۍ این بغض ڪم نمیشہـ هیچ.. زیادم میشہـ..💔
*#حاجۍ..*
از وقتۍ رفتۍ ٺازه فہمیدم ڪی بودے!💔
چقـد بےادعا بودے حاجۍ💔
*#سربازحاجقاسـمسلیمانۍ..✌🏼*
#حاجۍمنافٺخارمیڪنمکہخداوندهمچونگلۍمثلتورانصیبشہرمـاڪرد..
*#ڪرمانپایخٺمقاومٺ..✌🏼* 🌹♾️🌹♾️🌹♾️🌹
💝💘💞💝💘
#خاطرات_شهدا
بار اول که خیره شدم تو صورتش ،😳
وقتی بود که انگشتر فیروزه شو 💍
کردم دستش سر سفره ی عقد.👰
نذر کرده بودم قبل ازدواج ،به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه...😍
حالا اون شده بود جواب مناجاتای من...🙏
مثه رویاهای بچگیم بود. ☺️
با چشایی درشت و مهربون و مشکی...😉
هر عیدی که میشد،
▪️میگفت بریم النگویی، انگشتری ،چیزی بگیرم برات.😅
▫️میگفتم:
"بیشتر از این زمین گیرم نکن.
چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته..."😉
💘عاشق کشی،دیوانه کردن مردم آزاری ،
یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟😍
میخندید و مجنونم میکرد.😅
دلش دختر میخواست.👧
دختری که تو سه سالگی،با شیرین زبونی صداش کنه ،بابا...💕
یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه،🍩🍰
سلام کرد و نشست کنارم.☺️
دخترش به تکون تکون افتاد.
مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده.
لبخندی کنج لباش نشست.☺️
از همون لبخندای مست کننده اش.😍
یه شیرینی گذاشت دهنم...!😋
▫️گفتم: "خیره ایشالا!"🙂
▪️گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم"✅
اشکام بود که بی اختیار میریخت...😔😭😭
"خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"😥
نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه.
ولی نتونست جلو بغضشو بگیره...😭
▪️گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن،اون جونورا،به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونومیدریدن؟!😱😭
میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟"😕
▫️گفتم:"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر
که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن،
کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه؟"😳😕
باز مست شدم از لبخندش...😍
▪️گفت:\"لطف این کار تو همینه...\"
تو تشییعش قدم که بر میداشتم ،
و حالا که رو تخت بیمارستان،
رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم،👶
همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...😔
💞همسر شهید،میثم نجفی💞
تا چند وقت پیش غروب جمعه غمگین بود
نمیدونستیم برای چی؟
اما حالا همه میدونیم چون
⇦جمعه حاج قاسم رفت💔
⇦جمعه ابو مهدی رفت💔
⇦جمعه آیت الله مصباح رفت💔
تو این جمعه ها یه نفر میاد
منجی عالم میاد
این جمعه ها
دعای عهد و ندبه زیاد بخونیم
چون یه نفر منتظره دعای ما است برای ظهورش😔🌹
#فاطمیه🕊🖤
❓ چه کسانی از گمراهی های عصر غیبت نجات مییابند؟
🔆 ائمه معصومین علیهمالسلام در روایات متعدد درباره غیبت امام زمان، کیفیت آن و منتظران راستین سخن گفتهاند که میتواند نقشهی راهی برای ما در این دوران باشد.
🔰 امام حسن عسکری علیهالسلام در روایتی راه نجات از گمراهی و هلاکت در دوران #آخرالزمان و غیبت را تشریح کرده اند:
💠 «به خدا سوگند؛ مهدی آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.»
📚 کمال الدّین، باب ۳۸، حدیث ۱
📎 #پرسش_و_پاسخ_مهدوی
#مرد_میدان🇮🇷💪🏼
#فاطمیه🖤🥀
درست 365 روز پیش،
شب جمعہ؛
و ساعت ۱:۲۰ بامداد
حاجـے پرکشید و رفت..💔😭
+امٰانامٰانازیتیمۍ
#بیتوباخاطرههایتچهکنم:)
بمونقرارعلـے
تو همه دنیای منــی
مونس شب های منــی
حیدرم،حیدرتوام
زهرایی،زهرای منـی ❤️😭
#پارت_پنجم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سحر_ بریم بچه هاما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار
هم با سر بالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن
همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد
سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره
خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش
بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت
پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟
سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن
پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد
_ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن
دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن
خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه
ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم
_مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کلاس بزاریم الآنم فقط داشتیم ادا در
میاوردیم
پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا
با عصبانیت
گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم
پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟
_ اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد
امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه
من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم
دوستن ما داریم؟
بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی
گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله
ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که
همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده
اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم
اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که
یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من
نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا
دنبالش رفتم تا بهم یاد بده
اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم
...
یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون
ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره
دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو
همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت:....
با قلم : zeinab.z
#پارت_ششم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت :پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا
درو بستمو رفتم نزدیکتر
پسر بی ادبه_ بشین رو تخت
با تعجب نگاهش کردم
پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه
یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه
پسر بی ادبه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن بالا
اخمام رفت تو هم
_ چرا اونوقت؟
پسر بی ادبه_ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم
با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید
و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه
اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت
زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم
نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد تو که الان خوب بودی
اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین
اروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم براش
رفتم چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم
اه چقدر تشنمه
ناله کردم _ آب
یه هو دیدم اومد بالای سرم
اه عین جن میمونه پسره
بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه
اه ولش بابا اصلا به منچه
یه لیوان آب برام اورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین
بغض کردم از ضعفم
حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم....
دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم ....
همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشت کنار دیوار و اروم بهم گفت تکیه بده
یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت
دکتره_ حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعلا توانایی نداری خیلی
تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد
آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد
با قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃🌹
#استوری 🍃
شــرمـنـده ام؛😔
کــہ نشـسٺہ ام بـہ تـماشـا
غـربٺ و تنہایے ٺو را . . . 💔
#حــدیثحسنی
هرکس خدا 💚را بشناسد ،
( در عمل و گفتار )
او را دوست دارد ..
و کسي که دنيا را بشناسد
آنرا رَها خواهد کرد ..🍃
#امامحسنےامـ
ــــــــــــــــــــ''💕🌿''
به قول #حاجحسینیکتا
پای آدم جایی میره که #دلش رفته...
دلا رو مواظب باشیم
تا پاها جای بدی نره...:)
#دلی
ــــــــــــــــــــ''🍑🍃''
°|بےخیالهمہدلہرهها
چہرهحیـــ♡ــدرےات
مایہآرامشماست
#رهـبرانهـ
شهادت...آغازِ خوشبختےاست
خوشبختے اے ڪھ..
پایٰان نَدارد[♥️]
شھید ڪه بشوے
خوشبختاَبَدے؛میشوےツ
با شهادت انس بگیرید😌
لذت ایثار را بچشید😍
از فداکاری نترسید🙃
بگذاید که این فرهنگ نشأت گرفته از مکتب اسلام 🌱
بر قلبهای مومنین نقش پیدا کند.♥️ 💫
#شهید_سیدجعفر_طاهری♥️
#ڪلام_شہدا🥀
•|♥|•
✔#فقط_با_دلت_بخون! 👌
✍ بارها شنیدیم که میگن، دختر خانمها عکس خودشون رو نذارن رو پروفایلشون ❌
دخترها موقع چت با نامحرم ایموجی و شکلک نفرستن ❌
دخترا برای پسرا تو چت ؛ صدا نفرستن ❌
استیکر نفرستن و .... ❌
📌درکل بارها شنیدیم که میگن دختر باید #سنگین باشه👌
مغرور باشه💪
یا بقول معروف زود پا نده ... (این معنیش این نیست که دیر پا بده خوبه هااا !!!!)
📌خب ! حالا نظرتون چیه درباره سنگینیه اقا پسرا هم کمی صحبت کنیم؟!!!😊
شما آقا پسرا هم استوری ازخودتون با تیپ های خفن و جذاب نزارید ....👨💼
با شمام اونایی که پروفایلتون با مدل موهای مختلف و ...🧓
بعضی مذهبی ها که مدل محاسن و ته ریش و تسبیحشون و عوض میکنن📿
بنظرتون خنده داره اگه بخواییم بگیم اقا #پسرا لطفا یکم سنگین باشین؟!!
تازه این که چیزی نیست!
اصل مطلب یه چیزه دیگس که اونو بشنوین بیشتر تعجب میکنین!!!😕
📌 امروز حرف حسابمون و لپ کلامون اینه👇
اقا #پسر گل ❗️❕❗️
عکس خودتو نزار رو پروفایلت !!!
بعله نذار .... 😊
نمیخوام بگم گناه داره؛ که میدونم و میدونی که نداره ! 👌👌👌ن
ولی بیا یه بار هم که شده از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم!!! 😕
[ چیزی که میخوام بگم ابدا در مورد همه دخترها مصداق نداره❌ ولی ما امروز میخواییم از زبون همون تعداد #اندک و #قلیل دخترها باشما حرف بزنیم!! ]
میخوایم از زبون اونا بگیم که👇
#برادر_من !
من یه #دخترم ...
وقتی عکس تورو توی پروفایلت میبینم ...
با ته ریش ... 🧓
با یه شلوار جین .... 👖
پشت فرمون ... 🚙
با یه تیشرت خوشرنگ ... 👕
تو جمع رفیقات ... 👨👦👦
با یه تسبیح تو دست ...📿
با یه کت و شلوار ...🤵
نیم رخ با یه نگاه شیطنت امیز به دوربین و ...🤳
اینها برام جذابه😔
دست خودم نیست ....
دلم میلرزه گاهی اوقات ....
📌 وقتی وسط یه مکالمه معمولی؛ یهو بجای تایپ کلمات #صداتو میفرستی (رو همون حسابی که پیش خودت میگی گناهی نداره و درست هم میگی؛نداره) صدای جذاب مردونت دل من رو میلرزونه ...😔
عکس چهرت تو ذهنم؛ لحن صدات تو گوشم و ... تمام 🌷
هان و هایی که بی دلیل و از روی #عادت میفرستی ...
همه و همه باعث میشه هربار که چشمم به اسم و عکس پروفایلت میفته ، هربار میخوام پیامی بفرستم حتی در یک مکالمه رسمی و عادی ضربان قلبم بیشتر بشه ... 😔
#برادر_من !
میدونم که بی قصد و دلیلِه تمام این کارهات ...
ولی #دل من رو نلرزون! 😔
📌 اگر برای منِ #دختر #شرع می گوید