eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
دلی را نشکن شاید خانه خدا باشد کسی را تحقیر نکن شاید محبوب خداباشد از هیچ غمی ناله نکن شاید امتحانی از سوی خدا باشد♥️
🌻🖇•° همہ‌گویندکہ‌چرا لہجہ‌‌تـو لحن‌ِ‌غم‌اسـت‌گفتم‌ازبس‌‌ڪہ‌ כلم‌مسـت‌وخَرابِ‌حَرَم‌است(:💔 ‌‌‌‌‌‌‌
💚 میگفت:🦋 +به جاے اینکھ عڪس خودتون رو پروفایل بگذارید یک تلنگر قشنگ بزارید ؛🗣 تا اگر ڪسے دید👀 به خودش بیاد نه اینکه به گناه بیفته!🚶🏻‍♂ ‌ چشم‌های‌یک‌شهید‌حتی‌از💚 پشت‌قاب‌شیشه‌ای‌خیره‌خیره‌🌒 دنبال‌توست‌که‌به‌گناه‌آلوده‌🌀 نشوی‌به‌چشمهایشان‌قسم‌شهدا‌🌿 تورامیبیند👀✨
'!🌿🔗 بعد‌شھادتِ‌بھشتےازامام‌پرسیدن؛ حالا‌دانشگاه‌ها‌و‌کارا‌چےمیشن؟! امام‌فرمودن- آسدعلےآقاهستن .. بعد‌عزل‌بنےصدرپرسیدن حالااوضاع‌چےمیشھ؟! امام‌فرمودن- آسدعلےآقاهستن .. بعدقضیھ‌منتظری‌پرسیدن کےقراره‌رهبر‌شہ؟! امام‌فرمودن- آسدعلےآقاهستن .. -🌿اللهم‌الحفظ‌قاعدناالامام‌خامنه‌ای🌱 🖐🏽 ♥] ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌱🕊 شهید شُدن••|🕊|•• یڪ‌اتِفــاق‌نیست...🚫 بـایَدخـونِ‌دݪ‌بُخورۍ.🥀. دَغدغہ‌هاۍِهیأت،±🙂🖤✨± دَغدَغہ‌هاۍِکارجَهادۍ[🍁] دَغدَغہ‌هاۍِتـَرڪِ‌گُناه••|🔥|•• دَغدَغه‌هاۍِشهادت{🦋✨} وَ تَفریحِ سالم.🎡••✾ اره رفیق‌ شهادت‌ نمیاد‌ دنبالت تو‌ بــاید‌ بری دنبـــالش ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 _الو؟ طاها_ خاک تو سرت محمد چقدر بهت گفتم برو بهش بگو؟ چقدر گفتم؟ مگه حرف تو گوشت میره اوه اوه صداش به شدت عصبانی بود معلوم نیست چی شده _ چیشده مگه؟ راجع به چی داری حرف میزنی؟ طاها_ بایدم ندونی. راجع به زینب دارم حرف میزنم. عین کبک سرتو کردی تو برف از اطرافت خبر نداری _ طاها میخوای بگی چی شده یا نه؟ طاها_ یکی از همکلاسی های زینب داره میاد خواستگاریش اونجوری که نازنین میگفت زینب گفته پسره خوبیه و هیچ بهانه ای ندارم براش که بگم نه گفته مرددم نمیدونم باید چیکار کنم شکه شدم. کلا مغزم گریپاژ کرد طاها_ محمد؟ زبونم بند اومده بود نمیتونستم چیزی بگم طاها_ محمد چت شده؟ یه چیزی بگو معلوم بود نگران شده ولی واقعا حالم خوب نبود گوشیو قطع کردم. بلند شدم در اتاقمو قفل کردم،برقم خاموش کردم نشستم کنج دیوار، زانوهامو بغل کردم بدون اینکه بخوام چیزی بگم تو ذهنم داشتم با خدا دردو دل میکردم گفتمو گفتمو گفتم اونقدر گفتم تا کاملا خالی شدم از بیرون سرو صدا میومدصدای در و پشت بندش صدای طاها بود که فریاد میزد و اسممو صدا میکرد یه دست به صورتم کشیدمو از جام بلند شدم رفتم سمت در. بازش کردم دست طاها که آماده کوبیدن در بود وسط راه خشک شد فکر کنم حال بدمو فهمید چون سریع اومد جلو و من تو آغوش برادرانه ی داداش مهربونم غرق شدم. چقدر من این بشرو دوستش دارم هموجور که تو بغلش بودم هولم داد داخل اتاق. برقو روشن کرد و رفت سمت تخت نشستیم..... به قلم : zeinab.z ادامه دارد....
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 برقو روشن کرد و رفت سمت تخت نشستیم طاها_ داداش عزیزم داداش کوچولوی من تو بزرگ شدی عاقل شدی میدونم خیلی بد این خبرو بهت دادم و شکه شدی ولی نباید دست روی دست بزاری باید بری جلو باهاش صحبت کنی از کجا معلوم شاید اونم تورو دوست داشته باشه بالاخره قفل دهانم باز شد. بریده بریده شروع به صحبت کردم _ داداش، من...من خیلی دوسش دارم دیگه تحمل این وضعو ندارم ولی... ولی نمیدونم میتونم خوشبختش کنم یا نه؟ از خودم مطمئن نیستم طاها_ آخه داداشم قربونت برم تو به این خوبی چرا این حرفو میزنی؟ کی گفته ممکنه نتونی خوشبختش کنی ها؟ _ داداش زینب برای مامان،بابا،تو،نازنین برای همه عزیزه و من میترسم این عزیز دوردونه تو زندگیه با من خوشبخت نشه یا اتفاقی براش بیفته. داداش زینب اونقدر برام عزیزه اونقدر دوستش دارم اونقدر عشقم بهش خالصانه و پاکه که طاقت ندارم هیچ ناراحتی ای رو از سمتش ببینم طاها با یه حالت خاصی نگاهم کردشونه هامو تو دستاش گرفت_ داداشم چقدر بزرگ شده، چقدر مرد شده با لبخند ادامه داد_ نگران نباش داداشم هرعشقی که واقعی باشه این سوالا برای آدم پیش میاد. حتی من هم قبل از ازدواج با نازنین دقیقا به همینا فکر میکردم _ واقعا؟ طاها_ آره واقعا، حالا هم بسه هرچی زانوی غم بغل گرفتی _ داداش؟ تو میدونی کی میخوان برن خواستگاری؟ سرشو به معنیه مثبت تکون داد_ شنبه ی همین هفته _ چی؟ چقدر زود طاها_ نمیدونم والا با مظلومیت_ داداش میشه با مامان صحبت کنی؟ بهش بگی که من زینبو دوست دارم و ماجرای این خواستگارشم بهش بگی؟ میشه داداش؟ به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 و ماجرای این خواستگارشم بهش بگی؟ میشه داداش؟ لبخند زد_ چشم داداش کوچولو همین الان باهاش صحبت میکنم لبخند نشست رو لبم. چیزی نگفتم فقط مردونه بغلش کردمو بوسیدمش طاها_ خوبه خوبه اینقدر خودتو لوس نکن خندیدم از جاش بلند شدو رفت از اتاق بیرون ولی قبل از رفتن با این یه جملش دلمو قرص کرد طاها_ نگران نباش داداشی خدا بزرگهواقعا هم خدا بزرگه همیشه مراقبم بوده بهترین چیزهارو بهم داده. همیشه و همیشه ممنونش بودمو هستم. این دفعه هم امیدم فقط به خودشه. صدای طاها میومد که داشت با مامان صحبت میکرد. چند دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد _ بفرمایید در باز شدو مامان اومد تو با لبخند اومد سمتم _ الهی من قربون پسرم برم،الهی من فداش شم که سلیقش به خودم رفته خیره شدم به مامانم میدونستم خوشحال میشه مامان_ بابات که اومد باهاش صحبت میکنم فردا اول وقت زنگ بزنه با بابای زینب صحبت کنه... امروز ظهر بابا زنگ زد با آقای زارعی صحبت کرد و اونم گفت که یکشنبه بریم هرچند دلم میخواست قبل از اونا بریم ولی خب حتما یه حکمتی توشه . . به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 . زینب این چندوقت همینجور فقط داره بهم شُک وارد میشه این همه وقت، تو این دوسال حرفی نزدن اونوقت الان که آقای علوی میخواد بیاد خواستگاری آقای شمس هم زنگ زده گفته میخوان بیان منو برای محمد خواستگاری کنن بابا هم از من اجازه گرفتو منم گفتم یکشنبه بیان‌ آقای علوی کم بود الان محمد هم اضافه شد. بین دونفر که هردوشون آدمای خوبی به نظر میان گیر کردم موندم چیکار کنم. اونقدر از مغزم کار کشیدم که دیگه ارور داده. بالاخره شنبه هم از راه رسید الان ساعت 9 شبه و ما حاضر و آماده منتظر اومدن خانواده ی علوی زنگ به صدا در اومد.بابا درو باز کرد و رفت پیشوازشون مامان_ زینب تو هم بیا سلام کن بعد برو تو آشپزخونه تا صدات نکردیم نیا سرمو تکون دادم اومدن بالا. سلام احوالپرسی کردیم مامان و باباش یه نگاه خریدارانه بهم کردن راستش از نگاهشون اصلا خوشم نیومد خودشون هم اصلا اونجوری که تصور میکردم نبودن. مادرش کلی آرایش کرده بودو کلا زیادی به خودش رسیده بود باباش هم که از همون اول داشت با چشماش میخوردمون. زمین تا آسمون با پسرشون فرق داشتن از همین اول شروع کردم و زیر ذربین گرفتمشون رفتم تو آشپزخونه. بعد از چند دقیقه که راجع به چیزهای مختلف صحبت کردن رفتن سر اصل قضیه طرز حرف زدنشون خیلی زننده بود یه جورایی با قلدری حرف میزدن و هی منم منم میکردن تو همین چند دقیقه فقط کلی از خودشون تعریف کردن مامان_ زینب خانم زحمت میکشی برامون چایی بیاری؟ چاییو بردم گرفتم جلوی باباش.... به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
بفرمایید چهار پارت رمان امروزمون تقدیمتون☺️🥀 #۴_پارت
‍ 📌+معلم پرسید: چند تا بمب براي نابودي داعش و اسرائیل لازمه؟!؟🤔 -دانش آموز: دوتا...!✌️🏼 همه خنديدن...🤨 +معلم: دوتا؟ چطوري؟🧐 -دآنش اموز: -✨1. فرمان سيد علي ✨ -💕2. سربند يا زهرا {س}💕