eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
‾🙃📮_ مࢪدِمان‌ࢪوزت‌مباࢪڪ🎉🎈 حضࢪٺ‌عشق😍
خب به مناسبت ولادت امیرالمونین چون که پسرا روز مرد ندارن😜 ما میخایم براشون به عنوان هدیه پروفایل پسرونه بذاریم☺ ولی در کل هم روز شما و هم روز مرد مبارک🎉🎊
ولگرد‌ڪوچہ‌پس‌ڪوچہ‌های‌نجفم🖐🏾 #علے‌امام‌من‌استٌ‌منم‌غلام‌علے‌ع•
⟮.▹🌷◃.⟯ روز اعزامش به من گفت: مادر برایم نان نیاوردی..؟! گفتم: تو نان نخواستی..! رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که نمی‌خواستم گریه‌‌‌یِ مادرم را موقع خداحافظی ببینم🧡.. ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿
࿚⟮▹🦋◃⟯࿙ همیـن‌الان‌بـھ‌ اندازه‌شـارژ‌گـوشیت📲 بـرای‌سلامـتۍ‌مهـدے‌فاطمہ(؏ج) صلوات‌بفرست🌿
بسیجی‌ شهیدمهدی‌ محمودیان🖤 دوشب پیش درهرمزگان‌شهربندرعباس درحال‌گشت‌زنی‌ محله‌محوریک ماشین‌ناشناس‌به‌سمت‌ایشان حمله‌میکندواین‌بسیجی... بزرگواربه‌درجه‌رفیع‌شهادت‌ نائل میشوند…🖤🥀 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•🌸🌈• ذاتِ‌هرڪس‌درقیامت‌نقشِ‌پیشانے‌اوست نقشِ‌پیشانےما‌باشدغلامِ‌حیدرم❤️🌱
😂🤣 همه برن سجده..!!!😲🤔 شب سیزده رجب بود🍃حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند🌷 بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁 کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است😶😐😑😂 بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅 .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
گوش کن خواهر!☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو چادر به سر داریم☺️ نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد، جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️ قرار نیست ⛔️ چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است، تماما و از همه نظر برتر باشیم😒 قرار نیست ⛔️ دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️ مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم قرار نیست ⛔️ چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕 با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥 قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁 مامور نشدیم که⛔️ مغرور شویم 😠 مامور شدیم که ✅ اگر لایق بودیم پند دهیم👌 مامور نشدیم⛔️ که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯 مامور شدیم✅ که از عواقب بد بگوییم👌 نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳 اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی، این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏 یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️ واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️ چه قدر زیبا میشود اگر❗️ زمینه ای فراهم کنی برای یک انقلاب جدید انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک بانوی ایرانی☺️👌 ‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ قسمت 📗 در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت : ــ محمدجان! من برم خواهرم تو حرم منتظره ــ برو علی جان👌 ــ تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده😊 داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت : ــ حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆 ــ به سلامت سجاد‌جان داشتم گیج میشدم😯😨چرا هرکی یه چی میگه؟!😕 رفتم جلو : ــ جناب فرمانده؟!😐 ــ بله خواهرم؟! ــ میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯 ــ بله... اختیار دارید. علوی هستم ــ نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐 دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم ــ چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین😐 ــ اها... بله. من محمد‌مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄 ــ اها... خوب پس. حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊 ــ هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی... (منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😊 اعصابم خورد شد و با غرض گفتم : ــ باشه... چشم😑 موقع شام😋غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.✨سمانه با اینکه مسول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد. یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒 خلاصه این چند روز به همین روال گذشت👌تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون✨ ــ سمانه ــ جانم؟! ــ الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯 ــ نه... چی بود؟! ــ حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه.خیلی گرمه😞 سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت : ــ نه حرم نمیریم😒 رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن : ــ دخترا یه دیقه بیاین☺️ ــ بله زهرا جان؟!😯 و باسمانه رفتیم به سمتشون ــ دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!🤔(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) که سمانه گفت : ــ به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت : ــ راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه✨و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم👌وارد اطاق شدیم که دیدم آقاسید و زهرا با هم حرف میزنن در همین حین یکی از پسرها وارد شد. آقاسید دستشو بالا آورد که دست بده✋ دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢 من اولش فقط دوست داشتم با آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞 تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم😢میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه✨ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشه‌ی میز کنار سر رسیدش بود😔 بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت دلم خیلییی شکسته بود ...😣😭 وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی‌اختیار میومد.😭 به سمانه گفتم ــ من باید برم جلو و زیارت کنم😣 سمانه گفت : ــ خیلی شلوغه ها ریحانه 😯 گفتم : ــ نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد✨و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم.😭 چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.😭🙏 وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت : ــ وایسا زیارت‌وداع بخونیم😢👋 تا اسم وداع اومد باز بی‌اختیار بغضم گرفت😢 یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه😔 دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕 سریع گفتم : ــ من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم📿 ــ باشه ریحانه جان☺ مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم 😭 _نماز حاجت میخوانم قربتا الی‌الله اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه... فقط به حالِ بد خودم فکر میکردم😔بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی‌اختیار گریه‌ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.👌 بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم : ــ سمانه؟!😕 ــ جـانم؟! ☺ ــ میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ اره دیگه... زهرا دختر خاله آقا سیده😊 وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐 حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕 ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔 ــ چیزی شده ریحان؟! ــ نه... چیزی نیست😔 ــ اخه از ظهر تو فکری🙄✨ ــ نه...چون ثخرین روزه دلم گرفته😔 خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم 🚍🚍🚍 و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم... که ازش پرسیدم : ــ سمانه؟!😕 ــ جـانم؟! 😊 ــ اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐 ــ کلک... نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😂 ــ نه بابا... من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂کلا میگم😕 ــ اولا هرچی باشم از تو خل‌تر که نیستم 😂ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.😉 حالا الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯 ــ مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی... نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه... و کلا شرایط من دیگه😢 ــ ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊 ــ کاش اینطوری بود که میگفتی 😕 ــ حتما همینطوره... تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری...😊✨اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉 ــ اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃 ــ واااا...بی مزه😐من به این آقایی😃 ــ خدا نکشه تو رو دختر😆 خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...🚦 یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقاسید☺ دروغ چرا... من عاشق آقاسید شده بودم🙊 عاشق مردونگی و غرورش عاشقه... اصلا نمیدونم عاشق چیش‌شدم😕فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد🍃احساس آرامش و امنیت داشتم همین بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد.😢خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم🙄یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت امروز تقدیمتون😍❤️