خب به مناسبت ولادت امیرالمونین
چون که پسرا روز مرد ندارن😜
ما میخایم براشون به عنوان هدیه پروفایل پسرونه بذاریم☺
ولی در کل هم روز شما و هم روز مرد مبارک🎉🎊
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
خب به مناسبت ولادت امیرالمونین چون که پسرا روز مرد ندارن😜 ما میخایم براشون به عنوان هدیه پروفایل پسر
پسرای مذهبی برا خودشون یه پا مردن👌
روز همه ی مردای کانال مبارک👑
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌷◃.⟯
روز اعزامش به من گفت:
مادر برایم نان نیاوردی..؟!
گفتم: تو نان نخواستی..!
رفتم تا برایش نان بگیرم
وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند
بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که
نمیخواستم گریهیِ مادرم را موقع خداحافظی ببینم🧡..
#مادرشهید
#شهید_علی_اصغر_کوچکی
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿
#ثواب_یهویی࿚⟮▹🦋◃⟯࿙
همیـنالانبـھ اندازهشـارژگـوشیت📲
بـرایسلامـتۍمهـدےفاطمہ(؏ج)
صلواتبفرست🌿
بسیجی
شهیدمهدی محمودیان🖤
دوشب پیش
درهرمزگانشهربندرعباس درحالگشتزنی
محلهمحوریک ماشینناشناسبهسمتایشان حملهمیکندواینبسیجی...
بزرگواربهدرجهرفیعشهادت
نائل میشوند…🖤🥀
#طنزجبهه😂🤣
همه برن سجده..!!!😲🤔
شب سیزده رجب بود🍃حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁 کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
گوش کن خواهر!☝️
قرار نیست ⛔️
چون من و تو چادر به سر داریم☺️
نگاهمان به هم جنس هایمان رنگ غرور داشته باشد، جنس برتری و خود بینی بگیرد😠☝️
قرار نیست ⛔️
چون من و تو حجابمان (فقط حجابمان) برتر است، تماما و از همه نظر برتر باشیم😒
قرار نیست ⛔️
دید خودمان به وضعیتمان را بالا و بالا تر ببریم☝️
مامور شده ایم که با خلق و خوی خوبمان☺️ خواهرهایمان را هم تشویق کنیم
قرار نیست ⛔️
چون خودمان روی یک تار مو حساسیم😕
با آنهایی که هنوز(درک نکرده اند فلسفه ی حجاب را) قطع رابطه کنیم😥
قرار نیست دوستمان را رها کنیم🙁
مامور نشدیم که⛔️
مغرور شویم 😠
مامور شدیم که ✅
اگر لایق بودیم پند دهیم👌
مامور نشدیم⛔️
که قاضی شویم و حکم صادر کنیم 😯
مامور شدیم✅
که از عواقب بد بگوییم👌
نکند میان پند و اندرزهایی که به خواهرت میکنی😳
اخم بر چهره بیندازی و صدایت را کلفت کنی و دم بزنی، این جور اگر عمل کنی خدا لیاقتِ هدایتِ دیگران را به ما نمیدهد😏
یادت نرود خودت هم از همان اول چادر به سر نداشتی☝️
واقعه ای رخ داد و درونت انقلاب کرد☺️
چه قدر زیبا میشود اگر❗️
زمینه ای فراهم کنی برای یک انقلاب جدید
انقلابی از جنسِ اسلامی با رنگ و بو و منشِ یک بانوی ایرانی☺️👌
✨ قسمت #دهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت :
ــ محمدجان! من برم خواهرم تو حرم منتظره
ــ برو علی جان👌
ــ تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده😊
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت :
ــ حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆
ــ به سلامت سجادجان
داشتم گیج میشدم😯😨چرا هرکی یه چی میگه؟!😕
رفتم جلو :
ــ جناب فرمانده؟!😐
ــ بله خواهرم؟!
ــ میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯
ــ بله... اختیار دارید. علوی هستم
ــ نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم
ــ چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین😐
ــ اها... بله. من محمدمهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄
ــ اها... خوب پس. حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊
ــ هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی...
(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😊
اعصابم خورد شد و با غرض گفتم :
ــ باشه... چشم😑
موقع شام😋غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.✨سمانه با اینکه مسول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد. یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒
خلاصه این چند روز به همین روال گذشت👌تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون✨
ــ سمانه
ــ جانم؟!
ــ الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯
ــ نه... چی بود؟!
ــ حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه.خیلی گرمه😞
سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت :
ــ نه حرم نمیریم😒
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن :
ــ دخترا یه دیقه بیاین☺️
ــ بله زهرا جان؟!😯
و باسمانه رفتیم به سمتشون
ــ دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!🤔(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
که سمانه گفت :
ــ به نظر من اونیکی قشنگ تره
و منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت :
ــ راستی دخترا قبل اذان یه جلسه
درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه✨و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم👌وارد اطاق شدیم که دیدم آقاسید و زهرا با هم حرف میزنن
در همین حین یکی از پسرها وارد شد.
آقاسید دستشو بالا آورد که دست بده✋
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #یازدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
من اولش فقط دوست داشتم با
آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم😢میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه✨ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشهی میز کنار سر رسیدش بود😔
بعد جلسه با سمانه
رفتیم برای آخرین زیارت
دلم خیلییی شکسته بود ...😣😭
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بیاختیار میومد.😭
به سمانه گفتم
ــ من باید برم جلو و زیارت کنم😣
سمانه گفت :
ــ خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
گفتم :
ــ نه من حتما باید برم
و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد✨و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم.😭 چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.😭🙏
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت : ــ وایسا زیارتوداع بخونیم😢👋
تا اسم وداع اومد
باز بیاختیار بغضم گرفت😢
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه😔
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
سریع گفتم :
ــ من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم📿
ــ باشه ریحانه جان☺
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم 😭
_نماز حاجت میخوانم قربتا الیالله
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه... فقط به حالِ بد خودم فکر میکردم😔بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بیاختیار گریهام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.👌
بعد نماز تو راه
برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم :
ــ سمانه؟!😕
ــ جـانم؟! ☺
ــ میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #دوازدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ اره دیگه...
زهرا دختر خاله آقا سیده😊
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕
ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔
ــ چیزی شده ریحان؟!
ــ نه... چیزی نیست😔
ــ اخه از ظهر تو فکری🙄✨
ــ نه...چون ثخرین روزه دلم گرفته😔
خلاصه سفر ما تموم شد
و تو راه بازگشت بودیم 🚍🚍🚍 و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم... که ازش پرسیدم :
ــ سمانه؟!😕
ــ جـانم؟! 😊
ــ اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐
ــ کلک... نکنه داداشتو
میخوای بندازی به ما😃😂
ــ نه بابا... من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂کلا میگم😕
ــ اولا هرچی باشم از تو خلتر که نیستم 😂ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.😉 حالا الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯
ــ مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی... نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه... و کلا شرایط من دیگه😢
ــ ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊
اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊
ــ کاش اینطوری بود که میگفتی 😕
ــ حتما همینطوره... تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری...😊✨اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
ــ اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃
ــ واااا...بی مزه😐من به این آقایی😃
ــ خدا نکشه تو رو دختر😆
خلاصه حرف زدیم
تا رسیدیم به شهرمون و ...🚦
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقاسید☺
دروغ چرا...
من عاشق آقاسید شده بودم🙊
عاشق مردونگی و غرورش
عاشقه... اصلا نمیدونم عاشق چیششدم😕فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد🍃احساس آرامش و امنیت داشتم
همین
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد.😢خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم🙄یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـوری
فقط حیدر امیرالمومنین است🦋😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتوری
لطف حیدر است که شدم مست محتبی🙂💚