°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام علیکم
شهادت فقط در جبهه و جنگ نیست
اگه کارهامون رو با یاد خدا و زندگیمونو شهدایی کنیم و از سیم خاردار نفسمون رد بشیم شهید حساب میشیم
هدف خدمته نه شهادت☺️
این وسط شهید هم شدیم فدای سر اسلام😍
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
1_ علیکمالسلام ، خوبی از خودتونه بزرگوار، وظیفمون هست🙂🍃 خیلی هم عالی
خداراشکر که راضی هستید🌹
2_ سـلامعلیڪم بله حتما رفقا زحمتشو میکشند هروقت میزارن ولی به روی چشم بیشتر گذاشته میشود انشاءالله🌿
3_ وعلیکمالسلام بلهبله حتما انشاءالله🙂☘
خوبی از خودتون هست
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام بزرگوار
عالی شما هستید یا انرژی هاتون🙃
خداراشکر که خوشتون میاد🌻
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
1_ سلامعلیکم بله چشم گذاشته میشود🌼
رمان هم همیشه انشاءالله گذاشته میشود
2_ علیکمالسلام
#انرژیییییی😍
تشـکر از شما🍂
3_ سـلام ، گذاشته شد✓
عجب #پوکر
4_ علیکمالسلام همچنین🌱
به روی چشم انشاءالله هرچه سریعتر خوب میشن ، رفقایی که این پیام را میخواند بیزحمت یه حمد شفا برای فامیل این بزرگوار بخونید🙃🌴
5_ با ذکر صلوات جایز است🙃
تو روبیکا کانال ماهم حمایت کنید:/🙄
6_ تبلیغ؟!
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
وعلیکمالسلام
قضاوت❌
دوروز اینطور شد بخاطر مشغله های مدیران عزیز
مثل همیشه #پایان_ناشناس را اعلام میکنیم😁
حرفی سخنی بود در حدتوان انشاءالله پاسخگوهستیم🙂🌿
تشکر از مدیران محترمه بخاطر زحمتاشون انشاءالله بتونیم جبران کنیم😇🦋
تشکر از عزیزانی که مارا همراهی میکنند و همیشه پشتمون هستن🙃🌹
♥️⃟✨
میگفت:🌱
سـربازامامزمان"عج" 💚
اهلتوجیهنیست...🙂
راستمیگفت...✨
یهعمـرخودمونروباسـرباربودن
ازسـربازبودنتبرعهکردیم💔
توجیهکافیه🍂
بایدبلندشیم...
وقتِیاعلیگفتنه...💚
وقتِعملکردن...😊
وقتاینکهشعارروبذاریمکنار...🙂
بیاازهمینامـروزشروعکنیم🦋
یهشروعدوباره...☺️
حواسمـــونباشه
مانسلظهوریماگـــــربـــــرخیزیــــم🌱
|✨| #تفکرانهـ
○•🌱
حضرتموسۍ(؏)خواست
بهڪوهطوربرودڪسۍبهاوگفت:
﴿بهپـروردگاربگواینهمهمَن
#معصیت مۍڪنم،
چرامنرا #تنبیه نمۍڪنۍ!؟﴾✨
خداوندبهحضرتموسۍ(؏)گفت:
بهاوبگـو:
بالاترینتنبیهاتایناست
ڪهنمازمۍخوانۍو #لذت نمازرا
نمۍچشۍ...!
#تلنگرانہ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#دختفاطمی
#شهیدانه⟮.▹🌹◃.⟯
انھا ࢪفتند تا ما
כࢪ اسایش زندگے ڪنیم
و ࢪاهشان ࢪا اכامھ دھیم
نھ این ڪھ...
پا ࢪوی خونشان بگذاࢪیم🙂✨
#تلنـگـر
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
#همیشہباوضۅبود...!:)
مۅقع شھادٺش هم با وضۅ بود
دقایقے قبڵ از شھادٺش وضۅ گࢪفت و رو بہ من گفت:
"ان شاءالله آخࢪیش باشہ!!"
#آخࢪیشهمشد...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|❤️🌿|•
نمیدونمچکارخوبیکردمخدابهم
محبتامامحسینروهدیهداد(:💔
#صباحااتنفسبحبالحسین🌿
#انصارالزهرا
تا حالا شده از خودمون بپرسیم قیمت یه روز زندگى چنده؟
یه دست سالم و یه چشم بى عیب چقدر مى ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم؟
اگه یه روزى فهمیدیم قیمت یه لیتر بارون چنده...
قیمت یه ساعت روشنایى خورشید چنده...
چقدر باید بابت گفتگوی رایگان با خدا پول پرداخت کنیم...
یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو با طراوت طبیعت پر کنیم...؛
بدون کافیه لبخند بزنی و بگی :
خدایاشکرت...
#گمنام
ــــــــ🌱ــــــــ
#عطر_خدا🌈
#خدا♥️
"اللّٰھ"
+ یا ایُها الذینَ آمَنو !🌿
- جانم؟
+ هر وقت ندونستید کجا برید بہ سمت من بیایید💞💫
ــــــــ🌱ـــــــ
°°🌸
چہزیباگُفتحاجحسینخرازۍ:
یادمون باشه🖐🏻
ڪههرچۍبراۍخُدا
ڪوچیکێوافتادگێڪنیݥ
خُدادَرنظرِدیگراڹبزرگموڹمیکنه..♥️
ـ ـ ــ ــ ـ ـ ــ ــ ـ ـ ــ ــ ‹کلام شهید••🍂🌼•
#گُمــنٰامْ🌸🍀
شهـادت
مزدڪسانےاستکھ
درراهخـداپُرکـٰارند...⛓
#شهید_محمودرضا_بیضایی🍓
#حرف_حساب
ذڪرنباشدانسانضعیف
میشودوباڪمترین
بادسردۍ،سرمامیخوردو
باڪوچکترینناراحتے
صدمهمیبیند!
ذڪر،ویتامینو
پروتئینروحماست
وموجبتقویتاعصاب
وعضلاتاندیشه
انسانمیشود.
یڪصدماقداماتے
ڪهبراۍحلیڪ
مشڪلداریمبه
ذڪربپردازیم،
مشڪلاتمانرا
بهترحلخواهیمڪرد.
#استادپناهیان🌱
همیشہمےگفت:❓
کار خاصۍ نیاز نیست بکنیم،❗️
کافیهکارهاۍ روزمـرهمـونُ به
خاطر خدا انجام بدیـم..✨🌿
اگه تو این کار زرنگ باشۍ،
شکنکن شهید بعدۍ تویۍ..🌸
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#پاےحرفاستاد🌿
استادپناهیانمیگفت؛
اگهیهشببدونغموغصهبودی،
شڪڪنبهخودت!
اصلااصلشهمینه
خوببهتدردمیدن،
آزمایشتمیکننکهخوببخرنت♥️!
میفرمآد:
[هرڪه در این بزمــ مقربـ تر استـ
جامـِ بلا بیشترش مےدهنــــد...✨]
#حدیث🌱
امام سجاد(ع)میفرماید:
مَنْ لَمْ یَکُنْ عَقْلُهُ أکْمَلَ ما فیهِ، کانَ هَلاکُهُ مِنْ أیْسَرِ ما فیهِ»؛
کسى که بینش و عقل خود را به کمال نرساند و در رُکود فکرى و فرهنگى بسر برد ـ به سادگى در هلاکت و گمراهى و سقوط قرار خواهد گرفت.
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟
مهرزاد به او چه گفته بود؟
_رضا؟؟؟ رضا چیشد؟
_هان؟
_ چی گفت؟
_فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم.
_ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو.
_ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه.
_من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین.
_ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی.
_ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس.
امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده.
_ ساعت۴ کلاس دارم باید برم.
_ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم.
امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ.
سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود.
اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟
پس چگونه او را مال خود کند؟
فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود.
فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد.
درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد.
کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت.
امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود.
_ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن.
دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود.
اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد.
_الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟
_ بله ببخشید.
_ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست.
امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری.
_ چه زبون درازی هم می کنه خوبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من.
امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم.
امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند.
امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون.
در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد.
هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد.
_ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم.
_ بفرمایید امرتون.
_راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟!
_ خوبه دکتر گفته سه ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه.
امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین.
هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند.
آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد.
اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.
باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند.
اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد.
جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد... فقط نگاه میکند.
چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت.
حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند.
سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند.
بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.
هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود.
کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است.
هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟
آیا از پریشونیش کم می کنه؟
اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد.
مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.
نباید بیشتر از این طولش می داد.
به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.
سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد.
مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید.
وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟!
اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد.
وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.
روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است.
پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه..
باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد
پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد.
#نویستده زهرا بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_دوم
حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین
آخر درآن خانه تنهایی کسی جزمارال خبری اززنده بودن و نبودن حورا نمی گرفت.
بادیدن مهرزاد حورا حسابی جاخورد.
سریع خودش راجمع و جورکرد و چادرنمازش که همیشه بالای میزش بود را سرش کرد.
مهرزادهم بادیدن حورا سریع به عقب برگشت و عذرخواهی کرد.
_ بفرمایین.
_ حورا تروخدا این بچه بازیا رو بزار کنار.
_ بچه بازی چیه کاری دارین بگین!
_این رسمی حرف زدنا و دوریا و مخفی کردنا اصلا به نفع تو نیست.
_ نفع خودمو فقط خودم میفهمم. لطفا تنهام بزارین.
_ بابت اون تصادف... من.. معذرت میخوام.
اصلا نفهمیدم که... کنترل ماشین از دستم.. خارج شد.
_ مهم نیست یادآوریش نکنین.
_ پس بزار حرفمو بزنم تا نگفته نمیرم.
_ اما اون روز بخاطر همین حرف داشتین من و خودتون رو به کشتن می دادین.
_ متاسفم.. اشتباه کردم اصلا غلط کردم خوبه؟
_ با عذرخواهی چیزی حل نمیشه.
_ خب چیکار کنم تو بگو. بخدا این موضوع خیلی حیاتیه. ربطی به علاقه منم نداره که انقدر از شنیدنش اکراه داری.
این موضوع یک قضیه شخصیه درباره تو.
_ خب میشنوم.
مهرزاد تا خواست سخنی بگوید مریم خانم از راه رسید و حورا در اتاقش را بست. نمی خواست زن دایی اش او را با مهرزاد ببیند.
حوصله جار و جنجال نداشت.
این چه رازی بود که هروقت مهرزاد قصد سخن کرده بود مانعی بر سر حرفش ایجاد می شد.
کاش زودتر حرفش را بگوید و حورا را از دوگانگی و سردرگمی در بیاورد.
شب موقع رفتن مارال از اتاقش، دفتر یادداشتش را برداشت و قلم به دست گرفت.
"بعضی ها خیال می کنند
دوست داشتن ساده است
خیال می کنند
باید همه چیز خوب باشد
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما من می گویم
دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود
که بی حوصله می شود
که بهانه می گیرد
که یادش می رود بگوید
دلتنگ است
یادش می رود
با شیطنت بگوید
دوستت دارم ...
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی
شاهکار کرده ای!
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که
دوست داریم
که عاشقیم
و این درست ترین
اشتباهِ ممکن است.."
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا.
سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت.
بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد.
_ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟
حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم.
_ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه.
حورا با بهت و حیرت به لب های مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد.
کاش دیگر ادامه ندهد.
_ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟
ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟
حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟
چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟
– بگین که... این حرفا... دروغه.
_ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی.
حالا باید یه کاری کنی.
حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم.
_ حورا گوش ک...
_نگه دارین میگم.
مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد. دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود.
چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود.
به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد.
"سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی،
دروغ نمیگی،
پنهون کاری توی کارت نیست،
راحت می بخشی،
سخت به دل می گیری،
بی منت محبت می کنی،
همیشه برای کمک کردن آماده ای،
توی بدترین شرایطم نمیری،
همیشه سعیت به انسان بودنه،
زرنگ بازی در نمیاری،
دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی،
که اگه خوبی...
که اگه بد نیستی...
نه اینکه بدی بلد نباشی،
نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته،
نه اینکه جربزه ی بد بودنو نداشته باشی،
نه!
فقط میخوای که خوب باشی...
خوبی نه اینکه اجبارت باشه،
انتخابته!
فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو...
واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!"
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"