eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮 🌸برادرم و خواهرم : يک شبانه روز 24 ساعت است و هر ساعت 60 دقيقه پس هر 24 ساعت شبانه روز 1440 دقيقه است كه خدا ، رحمت و بركت خود را نثار ما و تمام مخلوقات عالم مى كند . شبانه روز 17 ركعت نماز واجب به شكرانه خدا بر همه بندگان واجب است . هر ركعت 1 دقيقه زمان مى برد و 3 دقيقه براى سه بار وضو گرفتن . جمعا 20 دقيقه ما شكرگزار خدا باشيم . 1440 - 20 =1420 خودتان قضاوت كنيد آيا خداى ما عزيز نيست؟ 🌸پس از امروز سجاده بندگيت را پهن كن🌸 .شہدا.با.صلواٺ
گفت:حاج‌آقامن‌شنیده‌ام‌اگرانسان‌درنماز متوجه‌شه‌ڪه‌ڪسی‌در‌حال‌دزدیدن‌ڪفششه می‌تونہ‌نماز‌روبشڪنہ‌‌و‌دنبال‌ڪفشش‌برھ‌ درستہ‌حاج‌آقا-؟ شیخ‌گفت:بلہ‌درستھ‌ نمازےڪه‌‌توش‌حواست‌به‌ڪفشت‌‌باشہ اصلاًباید‌شڪست! 🖐🏼/:
!!! اونۍ‌ڪه‌با‌دستبند‌وبادکنک‌بنفش تو‌خیابونا‌چهار‌سال‌پیش دست‌در‌دست‌ناموس‌مردم‌ راهپیمایی‌میکرد الان‌داره‌از‌رکود‌اقتصادیوگرونی‌حرف‌میزنه ⁦🚶🏻⁩.
' 💔🖐🏻' دیریست‌ڪہ‌ازروےِدݪ‌آراۍطُ‌دوࢪیم ..... محتاج‌بیان‌نیست‌ڪہ‌مشتاقِ‌حضوࢪیم :)¡
‌⸤ 🕊 ⸣ . • - ازاون‌‌خندھ‌هاۍِ‌ریز . . . آغوش‌هایِ‌باز، اشك‌ِشوق‌ِ‌دیدارۍ‌دوبارھ💗' فقط‌چندتاعکس‌موند :)) ـ کے‌فکرش‌رومیکرد؟!🌿シ ـ . •
‏هر ڪہ را صبح شهادٺ نیسٺ، شام مرگــ هسٺ : )🍃 بێ شهادٺــ♥️ مرگ با خسراݩ، چـہ فرقێ میکند...؟! اللهم ارزقنا شهادتـــ ❤️ •🌿
♥️⃟🍃¦ ‌ڪه حــاج خانم حواسش باشہ چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/: ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش حتما باید دست ساز باشه🙄! ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے ڪه داره میده ...🚶🏻‍♂ ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂! - !! !!!
خدایۍاین‌‌فضای‌مجازی‌چیـه ڪـه‌مابھـش‌دلبستیم! غرق‌شدیم‌توش... یادمه‌قبلامیگفتن : دنیا‌تو ول‌ڪن ؛ آخرتت‌روبچسب اما... الان‌میگـم : فضاےِمجازی‌رو ول‌ڪن دنیاتوبسازواسه‌آخرت‌مشتۍ( :
آنـکہ‌هنوز‌اسیـر‌تعلقات‌ودلبستہ‌ۍ عـادات‌است کجـا‌میتواند‌بـال‌درفضاۍ عالم‌قدس‌بگشاید؟! :)✨
. . استادپناھیان:🌿 . حال‌خوش‌ِمعنوے.. یعنۍ‌لذت‌بردن‌ از‌اینڪھ؛ ‌تو بغل‌خدایـے('' خداجون‌میشہ‌بغلمون‌ڪنے؟! .. بشتاب‌بھ‌سوے خدا)^^
مــےگـفـتـ:🗣 اگر میگویـید الگویتانـ حــضرت زهرا(س) استـ باید کاری کنید ایشان از شما راضے باشند و حجاب شما فاطمے باشد. 🌸 |💕
🖐🏻‼️ میری‌کانال‌های‌مذهبی‌؛ممبرا زیر۱۰۰۰نفر... البته‌بالاترهم‌هستن؛‌‌‌‌اماکم…! میری‌کانال‌های‌عاشقانه‌وادبی‌ممبرا بالای۳۰۰۰ حقیقتاعلت‌چیست...! ‌
قراره تو فضاے مجازے انقلاب ڪنیم نہ اینکه گروه مختلط بزنیم تازه مثلا با رعایت شئونات اسلامے/: اینجورے میخواید انقلاب ڪنید؟!😐 دست نگہ دارید بابا..!🖐🏻💔 \\\:
• . بعـضـادیده‌شـده‌واسـہ‌یـہ‌تـبلیـغ‌ڪانـال انـواع‌واقـسـام‌ایموجےهاوحــرفایےڪہ طرف‌روترغیب‌میڪنہ‌واردڪـانـال‌بشن (مثلاایموجے۱۸+سال‌و...)استفاده‌میشـہ... حالابااین‌شیوه‌طرف‌کنجکاوشده‌واردکانال میشه... دوحالت‌داره‌یاواقعامطلب۱۸+ساله‌ڪہ‌آخہ‌بزرگوار اینقدگنده‌کردن‌نمیخواد‌که! خب‌اون‌جوون‌ونوجوون‌زیر۱۸سال‌بیشترکنجکاومیشن! نکنیم‌این‌کارو...¡ حالت‌دوم‌اینه‌باهمون‌حالت(بگم‌که‌همه‌اینطور‌نیستن‌تک‌وتوک‌پیدامیشن)یه‌حدیث‌یا‌یہ‌داستان بوده‌ڪہ‌اینقدشلوغ‌ڪـارےنیازنداشتہ! :)! ¡
قـلـب‌آدم‌هـم‌زنگ‌میـزنـہ؛زنـگـارمیـگیره! • . ازپیـامـبـرپـرسـیـدن‌اگـرقلبمون‌زنـگ‌زده‌شد چـیکـارڪنیـم؟ دوتـاراهـڪاࢪدادن...⇩ ۱-یـادمـرگ... ۲تـلـاوت‌قـرآن... . .
۰•🦋•۰ -گلــــــــــزارشھدا💚! • . بہ‌یادتمام‌رفقاۍعلمدارکمیل:)💔 جـٰامانده دختران‌بھشتــے سنگرشھدا دختران‌سلیمانـے یڪ‌قدم‌تاشھادت شھیده‌زاده مجنون‌ثاراللھ‌؏جانا جزیره‌مجنون بھ‌روایت‌۱۳۵ وِترَالموتور طریق‌الشھادت سپاهیان‌حضرت‌زهرا حب‌الحسین‌یجمعنا رنگ‌خـدایــے شھید‌احمد‌مهنه دختران‌زهرایــےوپسران‌علوی شھیدجھادمغنیہ راهیان‌عشق‌و...(:🌱 بودیـم🖐🏻!
🚶🏻‍♂ درسته‌‌که‌‌حافظه‌ی‌ ‌تاریخی‌برخی‌مردم‌‌ِما‌در‌حد‌ماهی‌قرمزه؛ اما‌من‌امروز حتی‌جلوی‌ماهی‌قرمز‌خونمون‌ گفتم‌علی‌لاریجانی ... از‌تو‌آب‌دادزد‌و‌گفت‌دولت‌سوم‌روحانی !! |
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 آقایادمون‌رفت ... ‏روزِپسرروبه‌اون‌پسری‌که ‌حواسش‌به‌نگاهش‌هست‌وچشم‌بدنداره‌ واقعا‌تبریك‌میگم🖐🏼:)!
🖐🏻‼️ یه‌روستاکه‌هیچ طرف‌آب‌دماغشم‌نمیتونه‌مدیریت‌کنه توهم‌زده ‌میتونه‌مملکت‌اداره‌کنه ...!
سلام سلام خداقوت بابت امتحانا بهتون خسته نباشید میگم😁 میدونم هنوز تموم نشده ولی خب اینم یه نوع انرژیه☺️✨ امیدوارم که موفق بوده باشید🌸 خب خب مثه اینکه رمان بلاک پنهان تمام شده و از امروز و همین الان یه رمان جدید فوق الاده زیبا خدمتتون قرار میدیم😃 به نام:[من‌با‌تو] رمانش خیلی قشنگه امیدوارم که دوست داشته باشید😚✨
با عجله از پله‌ها پایین رفتم، پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم. ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره. ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره! شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم! عاطفه با حرص گفت : ــ بدو دیگه! با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت : ــ میخوای بگم برسونتمون؟ قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت : ــ امین! پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه‌وار جوابشو دادم! رو به عاطفه گفت : ــ جانم! قلبم تند‌تند میزد... دست هام بی‌حس شده بود! ــ داداش ما رو میرسونی؟ امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید! به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم تو کل ماشین پیچیده بود! به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستادسریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی‌اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم. ــ ببینم لبتو! و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت، ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم : ــ بسه دیگه...دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار! ــ هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی‌گیرتت! ــ لال از دنیا بری! شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم : خدایا امین‌رو به من برسون امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد عاطفه گفت امین قرمه‌سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه! با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم، امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت : ــ میشه منم هم بزنم؟ ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردمداشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده‌ام گرفتبا صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم تند گفتم : ــ من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم، عاطفه داشت میخندید و زن‌های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخندرو لبش متعجبم کردسرشو آوردبالا...نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد، تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت، در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت : ــ آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن! قلبم وحشیانه می‌طپیدامین نگران من بود؟! با تعجب گفتم : واقعا امین گفت؟! ــ اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره‌ست، با دیدن من هول شد و سریع به سمت دررفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن‌ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت : ــ من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم : ــ خدانکنه! به قَلَــــم لیلی سلطانی
با خستگی به عاطفه نگاہ کردم از صورتش معلوم بود اونم چیزی نفهمیدہ! ــ خانم هین هین تو چیزی فهمیدی؟ منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیه هدایتی! همونطور که چشمام رو می‌مالیدم گفتم : ــ نه به جونه عاطی! خاله فاطمه مادر عاطفه برامون میوہ و چای آورد تشکر کردم، نگاهی به دفتر دستکمون انداخت و گفت : ــ گیر کردین؟! عاطفه از خدا خواسته شروع کرد غرزدن: ــ آخه اینم رشته بود ما رفتیم؟ ریاضی به چه درد میخورہ؟ اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیکار اہ! خالہگه فاطمه شروع کرد به خندیدن ــ الان میگم امین بیاد کمکتون! عاطفه سریع گفت : ــ نه‌نه مادرمن لازم نکردہ کلی تیکه بارم میکنه! خاله فاطمه بلند شد. ــ خود دانی! عاطفه با چهرہ گرفته گفت: ــ بگو بیاد... چارہ ای نیست...! دوبارہ اون حس بی‌حسی اومد سراغم! ــ عاطفه...امین بیاد من بدتر هیچی نمیفهمم جمع‌کن بریم پیش یکی از بچه‌هاعاطفه کنار کتاب ها دراز کشید و با حوصلگی گفت : ــ اونا از من و تو خنگ تر! صدای در اومد... با عجله شالمو مرتب کردم صدای امین پیچید : ــ یاالله اجازہ هست؟ صدای قلبم بلند شد،دستام میلرزید... سریع بهم گرہ‌شون زدم! ــ بیا تو داداش! امین وارد اتاق شد و آروم سلام کرد بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم! نشست کنار عاطفه، همونطور که دفتر عاطفه رو ورق میزد گفت : ــ کجاشو مشکل دارید؟ عاطفه خمیازہ ای ڪشید. ــ هانی من حال ندارم تو بهش بگو! دلم میخواست خفه‌اش کنم میدونست الان چه حالی دارم!به زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر کردمو گفتم : ــ عه...خب.... دفترمو گرفتم جلوش. ــ اینا رو مشکل داریم.....! امین دفترمو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن...با دقت گوش میدادم تا جلوش کم نیارم خیلی خوب یاد میگرفتم!عاطفه هم خواب آلود نگاهمون میکرد آخر سر امین بهش تشر زد : ــ عاطفہ میخوای درس بخونی یا نه؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟! عاطفه با ناراحتی گفت : ــ خب حالا توام! میرم یه آب به صورتم بزنم! بلند شد تا برہ بیرون به در که رسید چشمکی نثارم کرد و رفت! قلبم داشت می‌اومد تو دهنمسریع از جام بلند شدم که برم بیرون! ــ تو کجا؟! نفسم بالا نمی‌اومد، امین گفت تو!آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور که داشت مینوشت گفت : ــ چرا ازم فرار میکنی؟ با تعجب سرمو بلند کردم. ــ من؟! فرار؟! کلافه بلند شد،دفترموگذاشت کنارم ــ اگه باز اشکال داشتید صدام کنید! از اتاق بیرون رفت من موندم با اتاق خالی و دفتری که بوی عطر امین رو میداد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
همونطور که تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ کوچیکی به صورتم خوردآخ کوتاهی گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم... دوبارہ سنگ به بازوم خورد!با حرص این ور اون ور رو نگاہ کردم، عاطفه با خندہاز پشت دیوار سرشو آورد بالاو گفت : ــ خاک تو سر خرخونت! ــ آزار داری؟ لبخند دندون نمایی زد. ــ اوهوم،وقتی من درس نمیخونم تو هم نباید بخونی! کار همیشگیش بود وقتی تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میکرد!درس ها به قدری سنگین بود که حوصله شوخی با عاطفه نداشتم...رفتم سمت خونه که دوبارہ سنگ سمتم پرت کرد خورد به سرم! ــ هوی هوی کجا؟! برگشتم سمتش و محکم کتابو پرت کردم، سریع سرش رو دزدید...صدای آخ مردی اومد، با چشمای گرد شدہ نگاهش کردم! ــ عاطفه کی بود؟ عاطفه با لحن گریه دار گفت : ــ داداشمو کشتی قاتل......! رفتم کنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرک کشیدم دیدم امین نشسته رو زمین سرشو گرفته کتاب هم کنارش افتادہ! زیر لب خاک بر سرمی گفتم! عاطفه طلبکارانه گفت : ــ بیچارہ داداش من دوساعته میگه عاطفه هانیه رو اذیت نکن.... امین نذاشت ادامه بدہ و با عصبانیت گفت : ــ من کی گفتم هانیه؟! نگاہ کوتاهی بهم انداخت و آروم گفت : ــ من گفتم خانم هدایتی! لبم رو به دندون گرفتم،گندت بزنن هانیه، هرچی فحش بلد بودم نثار عاطفه کردم با خجالت گفتم : ــ چیزی شد؟!! به نشونه منفی سرش رو تکون داد و بلند شد،تند تند گفتم : ــ به‌خدا نمیدونستم شما اینجایید...میخواستم عاطفه رو بزنم،آقا امین ببخشید! با گفتن اسمش سرخشدم،کتابمو گرفت سمتم و گفت : _ این برای درس خوندنه نه وسیله رزمی! بیشتر خجالت کشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگه روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابی بشم، خیلی عصبی بود مگه از قصد کردم؟!عاطفه که حالم رو دید خواست چیزی بگه که دستش رو فشار دادم ساکت شد! زیر لب گفتم : ــ بازم عذر میخوام دیگه... ادامه ندادم و وارد خونه شدم... از تو فریزر چندبسته یخ برداشتم...دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینکه حیاطشون رو نگاہ کنم گفتم : ــ عاطفه...بیا این یخ‌ها رو بگیر! صدای امین اومد : ــ عاطفه داخله...صداش کنم؟ با دلخوری گفتم : ــ نه خیر! یخ ها رو گذاشتم رو دیوار ــ اینا رو بذارید رو سرتون...! با لحن آرومی گفت : ــ خانمِ هــ...هانیه خانم؟! با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس کردم دارم میسوزم با عجله وارد خونه شدم، از پشت پنجرہ دیدم که یخ‌ها رو برداشت و به حیاط نگاہ کرد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
چهار پارت رمان زیبای من‌با‌تو هدیه به نگاهاتون🌸✨❤️
🌱 میخوام‌بگم‌دانشگاه‌هامون‌ پرشدن‌ازکسانی‌که‌اصلا‌انقلاب‌ورهبربراشون ‌کشکه !! میخوام‌بگم‌‌فقط ‌پنجاه‌روزمونده‌تاکنکور‌ یه‌روزی‌هم‌ فقط‌‌سی‌روز‌فرصت‌بودتاآزادسازی خرمشهر ...! :)