‹ #حدیث_نور📝›
امامجَعفرصادق؏ :
هردردێدواودرمانےدارد.
داروےگناه،طَلبآمرزشواستغفارڪردناسٺ.
- ثوابالاعمال،ص³⁶⁵-
ـــ ـــ ـــ ـــ𑁍𑁍𑁍ـــ ـــ ـــ ـــ
یہسریاهممیگندهہهشتادیا
فعلابیخیالسیاستبشن...
ولۍلازمہڪہبگماتفاقایبزرگ
بہدستهمیندهہهشتادیارخمیدھ!
یہنمونہاشانقلاباسلامۍایران🇮🇷"
#امامخُمینیهـمدهههشتادۍبود-!
#حࢪف_حساب🍂
هرچه هیکل بزرگ کنی که انسان
نمیشوی!
انسانیت مربوط به داشتنِ بزرگواریهایِ اخلاقی است ...🖐🏼'
ــــــ ــ ــ ــ ــــــ ــ ــ ــ ـــــــ ــ ــ ــ
#انتخآبات
بہقولاستادقࢪائتۍ👤
خانہاۍکہغبارآلودشدهباشھ..🕸
خࢪابمیکنیم،دورمیندازیم!؟
معلومہکہنھ🖐🏻
تروتمیزومࢪتبمیکنیم✨!!
الاטּوضعیتایراטּهم
همینہغبارآلودشدھ..
نیازدارهگࢪدوغبارشوبگیࢪیم..
اونمباانتخآبدرستودقیقدرانتخآبات✌️🏻!''
سلآم
خیلیممنون🌼
آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف هست✨
#نزول
طاووس گوید: مردى به پیامبر گفت: یا رسول الله میخواهم خدا را ببینم و نیز مایلم جایگاه خود را در آخرت مشاهده کنم. پیامبر به وى چیزى نگفت تا این که این آیه نازل گردید.
مجاهد گوید: مردى از مسلمانان جهاد میکرد و در عین حال میخواست جایگاه خود را در آخرت ببیند، این آیه نازل شد
خانـــوم محترم!
زیبایے به برهنگے نیست...❗️
زن یعنے جلوه اے از حضرت مادر🌱
.
در صدف، هیچ هنر نیست اگر شن باشد ...‼️
عفت آن است
که در ظاهر و باطن باشد⛔️
تعجیل در فرج مولاجان صلوات
خداانشاءاللہهمہماروعاقبتبہخیرکنہ...✌️🎬
کلامآخر🚲...
جوانان
آیندهسازکشور
امیدرهبر
سربازمهدے(عج)
فرزندحیدر(ع)
گمنامزهرا(س)
نوکرارباب(ع)
مدافعزینب(س)
هستند...
پسبهترینکارایناستاگرتمامسالهاےعمرمانهمبےحاصلگذرانیدموقتآنرسیدهزندگےهامانراتغییردهیم..
گاهےاوقاتگفتنیہاستغفراللہمیتواندکلزندگےاتراتغییردهداماممکناستیڪشبقدرفقطیڪشبترامعنوےکند!
#بیاییدباهمسربازمهدےارواحنالهالفداءباشیم'🐾'💚'🔗'
*#تلنگر ⚠️
مۍگفتــ ↓
قدیماڪهترازوداشتن
یهسنگمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
مۍگفتــ ↓
اگهسنگمحڪزندگیتبشه
#لبخندامامزمان
سودڪردۍ...🍁
ما #سود ڪردیم یا #ضرر⁉️*
خب خب بریم سراغ رمان😍
+جبرانی ها
ببخشید این دو روز خیلی فعال نبودیم
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وپنجم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،
سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید:
ــ هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم :
ــ آره!
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت :
ــ عاطفه اون لباسو ببین!
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:
ــ لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید
همین!
مریم با شیطنت گفت :
ــ بله! بله!
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم :
ــ اینجا مجردم هستااا
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت :
ــ دخملمون چطوله؟
مریم لبخندی زد و گفت :
ــ خوبه!
با تعجب گفتم :
ــ مگه جنستیش معلوم شده؟!
مریم با شرم گفت :
ــ چهارماهمه! استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم :
ــ خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش میکردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!مشغول تماشا کردن ویترین مغازهها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت میکردن!سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازهای بودن! با دیدنش تعجب کردمسهیلی تهران چیکار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون
نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم :
ــ سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،
نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه میکرد!
ــ سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم :
ــ سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفتو جوابم رو داد،به چهرهش میخورد تقریبا همسن خودم باشه...
سریع گفتم :
ــ من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم :
ــ هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونهش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
ــ الان میام...شما انتخاب کنید!
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم :
ــ از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت :
ــ چی میخواید بخرید؟!
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت :
ــ حنانه!
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت :
ــ ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!
ــ نهنه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!
حنانه با ذوق گفت :
ــ آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!
از حرف هاش خندهمگرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم :
ــ خدا متاهلشون کنه!
حنانه با اخم مصنوعی گفت :
ــ خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا :
ــ حالا زن نداشتهی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!
با تعجبنگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت :
ــ میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن نداره و اینه!
از حالت هاش خندهمگرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم :
ــ من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت :
ــ خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت :
ــ حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت :
ــ خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم :
ــ خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم :
ــ خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت :
ــ خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت :
ــ متوجه شدید که حنانه خواهرمه؟ سوتفاهم نشه!
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگهای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم :
ــ مگه من چی گفتم؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وششم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزی بگہ ڪہ صدای زنگ موبایلم بلند شد، با دست زدم روی پیشونیم و گفتم :
ــ وای! چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود! با شڪ گفتم :
ــ آرہ...چیزی شدہ؟
مِن مِن ڪنان گفت :
ــ خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
ــ مامان چے شدہ؟ برای بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
ــ نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم :
ــ پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم!
خندہای ڪرد و گفت :
ــ نہ دختر!فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زداحساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردی تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم :
ــ آهان! خداحافظ!
مادرم متوجہ
حال بدم شد با ملایمت گفت :
ــ هانیہ!
ــ مامان جان!
ڪلاسم دارہ شروع میشہ خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت :
ــ چے شدہ؟!
برگشتم سمتش...
شونہهام رو دادم بالا و گفتم :
ــ هیچے بابا...دختر امین دارہ بدنیا میاد!
ــ ناراحت شدی؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم :
ــ خوشحالم نشدم!
بےاختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صدای مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟!
با صدای لرزون گفتم :
ــ نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
ــ خانم هدایتے؟!
صدای سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم...
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ مشڪلے پیش اومدہ؟
ــ نہ!
بازوی بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت :
ــ خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
ــ عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم :
ــ نہ! نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جای زخمهای قدیمے تیر مےڪشید!
آروم گفتم :
ــ میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ
مثبت تڪون داد و گفت :
ــ یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس...
زیر لب گفتم : خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وهفتم
بهار پاڪت آبمیوہ رو
بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ دیروز ڪلاس نیومدی نگرانت شدما
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نی رو وارد پاڪت مےڪردم گفتم :
ــ حالم زیاد بد نبود اما طوری هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر.........
حرفم نصفہ موند...
با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدترسہتا طلبہڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مےڪردن! یڪےشون انگشت اشارہشرو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزی بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من
با دیدن من پوزخند زد و گفت :
ــ یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت :
ــ بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبری؟ حدیث بیارم؟
طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت :
ــ داری آبروی این لباس رو میبری!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے گڪردم! محڪم و با اخم گفتم :
ــ آقای سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ سمت دانشگاہ
اشارہ ڪردم و ادامہ دادم :
ــ خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبرڪنیقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بودنفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم های طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت :
ــ زنمہ!
چشم هام داشت از حدقہ میزد بیرون! بهار با دهن باز نگاهم ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزی بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین!
سهیلے ادامہ داد :
ــ یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردی؟!
با پشت دستش ضربهی
آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت :
ــ من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چےمےبینن؟!
با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مےڪرد!
ــ عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبهی
رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت :
ــ مےبینید ڪہ!
بند ڪیفش رو محڪم روی شونہش گرفت و فشار دادنگاهے بہ دوستهاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!چیزهایے ڪہ مےدیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم :
ــ آقای سهیلے!
ایستاد،اما برنگشت سمتم...
با قدم های بلند خودم رو رسوندم بهش!
ــ نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪاری ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چےبگم!زل زد بہ ڪفش هام،چهرہش گرفتہ و عصبانے بود!
ــ مهم نیست! میدونم باهاش چیڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروی دونفر بازی نڪنہ!
با شرم ادامہ داد :
ــ اون حرفم زدم بہ
دوست هام که یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
ــ همون کلمه ڪہ گفتم زنمه...!
با گفتن این حرف رفت...
شونہم رو انداختم بالا،مهم نبود
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وهشتم
روسری نیلےرنگے برداشتم
بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت :
ــ بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ حرص نخور پیر میشیاااا
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزی بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مےبیننش بد نگاهش ڪنن!پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہعڪسی هم ڪہ بنیامین تو راهروی خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بےربط و مسخرہ بود ڪاملڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بےفڪر بود!اما سهیلے ساڪت بود، چیزی درمورد ماجرای من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روی شونہم،از فڪر اومدم بیرون.
ــ هانیہ خوبے؟
میدونستم منظورش چیہ! فڪر مےڪرد چون برای دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مےرفتم گفتم :
ــ برای اون چیزی ڪہ فڪر مےڪنے ناراحت نیستم!
چادرم رو از
روی تخت برداشتم و سر ڪردم.
ــ بریم؟
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت :
ــ بیا
عروسکی ڪہ برای دخترامین خریدہ بودم،از روی میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تمومڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادی نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صدای عاطفہ پیچید :
ــ ڪیہ؟
ــ ماییم!
در باز شد،از پلہها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہسوم، مادرم چند تقہ بہ در زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد...سرم رو انداختم پایین، هانیہ باید امتحانت رو پس بدی،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم :
ــ سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد :
ــ سلام...ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایےمون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روی تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت :
ــ خوش اومدید!
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود
و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالارفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم برای روبوسے! بےتوجہ بہ حس های مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدمو تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقابو ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہبرگشت،خم شد برای تعارف میوہ، سیبی برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت :
ــ خالہ هینهین ببین دخترمونو!
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم :
ــ اسمش چیہ؟
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :
ــ هستیِ عمه!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم : مهم نیست میتونستے دخترم باشے!
با مِهر هستے پیوند من برای همیشہ با گذشتہ قطع شد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی