#تلنگر✨👌
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
#حواسمان باشع رفیق 🖇❤️
🧡💛
بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
❗️..دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!
حالا فکرش رابکن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!
👈سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
👈🏽حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد
•••❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁•••
🧡💛
•﷽•
حسیݩجآݧ
ݐُشٺ ڪردَݦ بہ گنـــاه
ݐــاڪـ شَــوَݦ دَر رَمضـــاݩ
همہ تـرڪَݦ بڪݩـݧد...
عیب ݩداردٺــوبــݦاݩـــ😍
#یاحسین(:
🧡💛
𝒕𝒉𝒆 𝒘𝒂𝒚 𝒐𝒇 𝒉𝒖𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏.
#تباهیات🚶🏻♂
بهیكعددابلیسکاربلدوماهر
جهتهدایتکرونابهراهکجنیازمندیم !
تادیگه
هیزرتوزرتنرهکربلاومشهدوقموهییت...
ــــــــ♥️⃢َِ🕋ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طنز_جبهه..😂
پوتین👟
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#من_با_تو
#قسمت_سی_وسوم
همونطور ڪہ با بهار
از پلہهایدانشگاہ پایین مےرفتیم،
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!
بهار دستم رو گرفت و گفت :
ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہیڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت :
ــ بیاید ڪمڪ!
نفسنفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم
و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم :
ــ برید ڪنار...
دو تا از طلبہهاجمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود سریع گفتم :
ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!
ڪسے گفت :
ــ تو راهہ...!
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت :
ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!
بهار با عصبانیت گفت :
ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت
و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :
ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم :
ــ ڪدوم پاتونہ؟
چشمهاش رو
نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد :
ــ چپ!
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صدای خفیف گفت :
ــ مراقب خودت باش!
از فعل مفرداستفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :
ــ یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت :
ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ چے؟!
با خندہ گفت :
ــ آخہ هرڪے ڪہ
اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!
محڪم بغلم ڪرد :
ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے!
ازش جدا شدم...
بدون توجہ بہ حرفش گفتم :
ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!
بهار بہ شوخے گونہم رو ڪشید :
ــ فیلم زیاد میبینیها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!
زل زدم بہ مسیری
ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وچهارم
مادرم پوفے ڪرد و
باعصبانیت زل زد توی چشمهام:
ــ اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم :
ــ خب مامانجان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!
لیوان آبے براش
ریختم و برگشتم سمتش:
ــ اشتباہ ڪردم...غلط ڪردم!
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہش و نگاهش رو ازم گرفت لیوان آب رو، گذاشتم جلوش... بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت :
ــ هرروز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از این در بری بیرون؟
سرم رو انداختم پایین...
موهام پخش شد روی شونہم،مشغول بازی با موهام شدم.
ــ هانیہ خانم با توام!
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم :
ــ حرفے ندارم،خربزہ خوردم پای لرزشم میشینم اختیار دارمے، هرڪاری میخوای باهام ڪن اما حرف من استادمہ...!
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید... از روی صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت :
ــ توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم... سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:
ــ چشم!
ادامہ دادم :
ــ بچہها میخوان
برن ملاقات منم برم؟
روسریش رو از
روی مبل برداشت و سر ڪرد :
ــ نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید بری پیش عاطفہ حالش خوب نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!
شونہهام رو انداختم بالا و باشہای گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت :
ــ هانیہ توقع نداشتہ باش چیزی بہ بابات نگم!
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگهام یخ زد، نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بےحرف وارد اتاق شدم ڪہ صدای زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روی تخت برداشتم و بےحوصلہ بہ اسم تماسگیرندہ نگاہ ڪردم... بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ :
ــ جانم بهار...
صدای شیطونش پیچید :
ــ سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسینجان خوب هستن؟!
و ریز خندید...یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بےاختیار بود! با حرص گفتم :
ــ یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بیبیسیام میرسونے!
ــ خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد :
ــ بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روی تخت.
ــ نمیتونم بهار،ڪار دارم!
ــ یعنے چے؟...مگہ میشہ؟
ــ سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت :
ــ پس تنها میخوای بری ایڪلڪ!
با خندہ گفتم :
ــ درد! با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!
ــ پس مامانو میبری دامادشو ببینہ!
خندیدم :
ــ آرہ من و سهیلے حتماااا
با هیجان گفت :
ــ سهیلے نہ...امیرحسین! راستے دیدی گفتم زیاد فیلم میبینے؟
چینے بہ پیشونیم دادم...
ــ چطور؟
ــ ڪار بنیامین نبودہ
ڪہ ماجرا رو جنایے ڪردی!
ڪنجڪاو شدم...
ــ پس ڪار ڪے بودہ؟
با لحن بانمڪے گفت :
ــ یہ بندہ خدای مست...!
خیالم راحت شد...
احساس دِين و ناراحتے از روی دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہای تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون... مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم :
ــ جایے میری؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بےحال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد :
ــ امین جان پاشو الان آژانسمیرسہ!
امین چیزی نگفت،چشمهاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت :
ــ چےشدہ فاطمہ...؟
خالہ فاطمہ با بغض
زل زد بہ بہ مادرم و گفت :
ــ هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چیڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت :
ــ برو پیش عاطفہ...!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیمسریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشمهاش ناراحتم مےڪرد،پر بود از غم و خشم!قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت :
ــ ڪے گفت بیای اینجا؟ باز اومدی سر بہ سرش بذاری؟
عاطفہ چیزی نگفتخیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت :
ــ ایجانم...عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت :
ــ آب جوش نیومدہ!
امین از روی زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے،
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وپنجم
مادرم همونطور ڪہ
گلهارو انتخاب مےڪرد گفت :
ــ از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گلها رو گذاشت روی میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گلها شد...پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بودلبخند ڪمرنگے زدم :
ــ من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گلها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسےمیرفتیم مادرم پرسید :
ــ مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
ــ بلہ مامانجانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم...
از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مےشد روی رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!دلم نمیخواست ماجرای سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قویتر بودم، عقلم رو بہ دلم نمےباختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوی بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!بہ سمت پذیرش رفتیم،
دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روی میز، پرستار مشغول نوشتن چیزی بود با صدای آروم گفتم :
ــ سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد :
ــ سلام ممنونجانم....!
ــ اتاق آقای امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہای برداشت و گفت :
ــ ماشالا چقدر ملاقاتے دارن....!
بہ سمتراست
اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ انتهای راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم...
راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہم رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم :
ــ مامان اونجاس....
جلوی در ایستادیم،
خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:
ــ پارسال دوست....امسال آشنا
لبخندی زدمو
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم :
ــ سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد :
ــ تو فڪرڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت :
ــ سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخنددستش رو گرفت.
ــ مامان ایشونم خواهر آقایسهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت :
ــ بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست
وارد اتاق شدیم...
سهیلے روی تخت دراز ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روی آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روی چشمها و پیشونیش، فقط ریشهای مرتب قهوہایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت :
ــ داداشے؟
حرڪتے نڪرد... مادرم سریع گفت :
ــ بیدارش نڪن دخترم!
حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت :
ــ خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیداری براش بد نیست!مادرم نشست روی تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت :
ــ خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!
بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روی تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت :
ــ عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!
حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مےگرفت گفت:
_چرا زحمت ڪشیدید؟
پلاستیڪ رو گذاشت توی یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزی بگہ ڪہ صدای باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت درپسر لاغر اندام و قد بلندی وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت :
ــ اومدم پیش داداش بمونم،ڪاری داشتے جلوی درم!
سر بہ زیر خداحافظے ڪرد
و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ واقعا دوقلویید؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ ولے خب وجه تشابهے بینمون نیست!
انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد :
ــ بگو سرسوزن من و این بشر شبیہ باشیم!
مادرم گفت :
ــ خب همجنس نیستید...
دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!
با ذوق گفتم :
ــ خیلے باهم ڪلڪل میڪنید نہ؟
حنانہ نوچے ڪرد :
ــ اصلا و ابداااا
الان چطور بود خونہام اینطورہ!
ابروهام رو دادم بالا :
ــ وا مگہ میشہ؟
حنانہ تڪیہش رو داد بہ تخت سهیلی :
ــ غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدی؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!
بےاختیار گفتم :
ــ اصلا باورم نمیشہ!
آخہ آقایسهیلے اینطوری نیستن!
با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روی پیشونیش برداشت، چندبار چشمهاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!با دیدن من چشمهاش رو ریز ڪرد،چشمهاش برق زد، برق آشنایےچند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشمهاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبےبهم دست داد!
سرفہای ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!با صدای خواب آلود و خش دار گفت :
ــ سلام خوش اومدید!
سرش رو برگردوند سمت حنانه :
ــ چرا بیدارم نڪردی؟
حنانہ خواست جواب بدہ
ڪہ مادرم زودتر گفت :
ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟
سهیلے همونطور ڪہ موهاشرو با دست مرتب میڪرد گفت :
ــ ممنون شڪرخدا
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت :
ــ راستے تو چرا با بچہهای دانشگاہ نیومدی؟
سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت :
ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!
در عین جدی بودن
مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندی زدم و گفتم :
ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم :
ــ در عوض خانوادگے اومدیم!
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت :
ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!
خندہام گرفت...
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت :
ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیااااا
سهیلے با چشمهای گرد شدہ نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد :
ــ اون روز ڪہ بچہهای دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت :
ــ حالم خوب نبود...
حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہای ڪردم و با ناراحتے گفتم :
ــ حق داشتید خب
در قبال ڪارهاتون وظیفہم بودہ!
از روی تخت بلند شدم و چادرم رو
مرتب ڪردم!
ــ خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ
سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم :
ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بارسرش رو تڪون داد و چیزی نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :
ــ پر توقع!
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
••💚🍃••
ڪارجهادی میکنۍ قصدت آگاه ڪردنِ مردمہ؛
ولی نمازت رو با تاخیرمیخونی
خواستم بگم رفیق کیسھ ثوابات سوراخہ'!
نمازتو سبڪ بشمارے هیچیت قبول نیست..🚶🏻♀
#خودشیرینباشیمواسهخدامون🌱!
••🍭✨~
چرانمیخوایدقبولڪنید
خـداۍفضایمجازے
وخدایفضاۍواقعے،یڪیه؟/:
طرفتودنیاۍواقعے
هرچیبگۍُداره!
تقوادارهادبدارهحجـابدارهسربہزیره
نمازشاولوقتھ،
بانامحرمدرحدِسلامعلیڪصحبٺمیڪنهو ..
اما ڪافیه یڪے تو فضاے مجازے بهش بگه:
داداش/ابجـے :|
ازخودبیخـودمیشهانگاریقنـدتودلـشآبمیشه...نشددیگه!
یانمیخوایبگیریڪهخداحواسشبهتهست
یاداریبخاطرهبندههایخدابندگۍمیڪنے :)
#مواظبنَفسِتباشرفیق!
#آثاࢪگناهان
گناهبۍپروایۍ
دنیوۍ:مࢪدمۍڪہگناهبسیاࢪکࢪدهاندولۍدࢪدلخاعفبودندوسختبیمداشتند.عدهدیگࢪۍآمدندبہاینہا
گفتند(نتࢪسید)گناهشمابࢪگࢪدنما!پسخداوندعذابࢪابࢪآنان(دستهدوم)فࢪستادوفࢪمود:آنانازمنبیمداشتندولۍشستاخسکردید.
اخࢪوۍ:آنڪسڪہگناهکندویخندد💔
(ازانجامآنناراحتنشود)بهدوزخࢪوددࢪحالیڪهگریانباشد.🔥
#گناه
شیطانمیگہهمینیهباروگناهڪن..!
بعدشدیگهخوبشو...
﴿یـوسـفآیھ9﴾
خدامیگهباهمینیهگناه..
ممکنہدلتبمیرهوهرگزتوبہنکنی
وتاابدجهنمۍبشۍ..!
﴿بقـرھآیھ81﴾
💚⃟🕊¦ #شهیدانہ
پسࢪاولگفت:
مادر،اجازههستبࢪمجبهھ؟
گفت:بروعزیزم..
رفتو؛والفجࢪمقدمآتےشھیدشد..🕊"
#شھیداحمدتلخآبۍ
پسࢪدومگفت:
مادر،داداشکہرفتمنهمبࢪم!؟
گفت:بروعزیزم..
رفتوعملیاتخیبرشھیدشد🕊"
#شھیدابوالقاسمتلخآبۍ
همسࢪشگفت:
حآجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروۍزمیننمونھ..
رفتوعملیآتوالفجر⁸شھیدشد🕊"
#شھیدعلےتلخآبۍ
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولکࢪدۍ
خودمروهمقبولکن..
رفتودرحجخونینشھیدشد🖐🏻
⟦ #شھیدهکبࢪۍتلخآبۍ:))''
ویـࢪِوسازاِنِـگلِیسمِـیٰاد،اوضا؏تُرڪِیہ
خَـرابِہ؛
اونـوَقٺراھِنَجَـفوَڪَربَلابَستِہمِیشِہ،
راھِانـگِلیسوَتُـرڪِیِہنَـه!
#یِڪِۍفُـرمولِشـوبَراےِمـٰاهَـمتوضِـیحبِدِھ!🚶🏻
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیداحمدمکیان
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#حࢪف_حساب🙂🚕
بࢪاے دࢪمان دࢪدهايت
نمیتوانی دنیا ࢪا تغییࢪ دهے
بلکه با تغییࢪ نگࢪشت
میتوانےدنیا ࢪا
به کام خود دࢪ بیاورے
تغییࢪ دنیا کاࢪ احمقانهایست
ولے،تغییࢪ نگࢪش اࢪزانترین
و موثࢪتࢪین ࢪاه است
تـو عالے هستے...🙃"
ماازاوناشنیستیمڪه
بـابالاوپایینشدنقیمتاجناس،
اعتقادمونبهانقلاببالوپایینبشه...😐!
مامردمروغننبـاتۍنیستیم!
چونتومڪتبامـامحسینیادگرفتیم؛
گاهۍممڪنهآبۍهمبراۍخوردننباشه...
وضعیتالان
نتیجهانقلابنیست
نتیجهانتخابه!🚶🏿♂
#بہخاطرخودمونایندفہدرستانتخابکنیم!😐🌱
⚠️ یادٺباشـہ
فضاۍمجـازےشایـدمجـازۍباشـد؛
امّـاهـرڪِلیڪشدرپـرونـدهٔاعـمالِ
حقیقۍثبټمیشہ...📝
نـذاࢪفضـاۍمجـازے
فضاۍمعنـویدلـٺراخـرابڪند...💔📱
#حواسٺبہدلټباشہرفیق :)🌱