خب مهرعلیزاده آب بازی تو پارک رو هم آزاد کرد پس رای میدیم به رئیسی:)♥️
از فضا اومدن برا کشور سیاست گذاشتن؟؟
سیاست خودت و اون رفیق بنفشت بوده دیگه
#والا🚶🏻
¦🖇⃟🚗¦
تودوره،زمونہایهستیم
ڪہنمازصبحمونقضامیشہ
چرا؟
چونمیخواستیمتادیࢪوقت
ڪاررسانہاےانجامبدیم!
تادݪمولاشادبشه:/💔
#بہڪجاچنینشتابان🚶🏼♀
گاهےاوقات
خدامیبینهکهتوازچےناراحتمیشے
عمداًبههمونگیرمیده!!
میخوادراحتطلبیتروکناربذارے…🚶🏻♂
#ماهمکهازخداخواستہ"!💔
🌱
#به_وقت_خاطره 🌹
:
یڪروایتعاشقانہ💍💕
مطمئن شده بود
کہ جوابم مثبت است
تیر خَـلاص را زد
صدایش را پایین تر آورد
وگفت : دوتا نامہ نوشتم براتون🗒
یکے توےِ حرم امام رضا(ع)
یکے هم کنار شهداے گمنام بهشت زهرا!
برگہ ها را گذاشت جلوے رویم
کاغذ کوچکے هم گذاشت روےِ آنها
درشت نوشتہ بود
همانجا خواندم
زبانم قفل شد:
تو مرجانے ، تو دَر جانے
تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد
میانِ آن تو پنهانے♥️🙃
روایتے از همسرِ↓
شهید محمدحسین محمدخانے~✨🌷
دوستان عذر میخام که امروز نشد پارت بزارم
انءشاالله فردا جبران میکنم
✨🌸
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدوحدت
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#انگیزشی ...📌💕
~|مطلقامهمنیست🌵🌙
~|ڪهدیگرانمارا🥦✨
~|چگونهقضاوتمےڪنند🥝🍂
~|بلڪهمهمایناست🐾🌱
~|ڪهمادرخلوتے🥗🥛
~|سرشارازصداقت🌸⛲️
~|ونهایتدرقلبمان♥️🗯
~|خویشتنراچگونهداور؎مےڪنیم🦋
#مشاوره..✨📚
📌چگونه نه بگوییم🖐🏼⁉️
مهارت نه گفتن وجرات ورزی یکی از مهارت های مهم زندگی است؛
این مهارت به معنای مخالفت محض با دیگران نیست، بلکه به معنای اعتماد به نفس و پافشاری بر حقوق خود است.
شما می توانید خیلی مودبانه به درخواست های غیر منطقی دیگران پاسخ منفی دهید.
با تمرین در موقعیت های واقعی زندگی می توانید این مهارت را کسب کنید. در ابتدا از موقعیت های کوچک و کم خطر شروع کنید.
- جملات زیر را مد نظر قرار دهید:
1 -می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- فکر نمی کنم من بهترین فرد برای این مورد باشم، چرا از آقا یاب خانم X کمک نمی گیرید؟
6- الان خودم الویت های دیگه ای دارم، نمیتونم بهتون قول بدم...
•°🐚🦋
#حـس_خـوب...💚")••
خداےمن♡
خوشبختیچیمیتونہباشه؛
بہجز داشتنـــــت🔗♥️
+شُکرتکہهستی:))💕
•
#
"'🥀♥️"'
میگنآسمونِدنیایِدونَس
ولےمنمیگم
ڪاشمیشدالان
زیرآسمونِڪربـلابودیم :)
#الےالحسینعلیهالسلام
🥀⃟♥️: #ڪربلا
🌱
#من_با_تو
#قسمت_سی_وهفتم
از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم :
ــ عجب اشتباهے ڪردم رفتم!
مادرم با خندہ گفت :
ــ از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردی هانیہ،عین پیرزنای هفتاد سالہ،غر غر!
پشت چشمے برای
مادرم نازڪ ڪردم و گفتم :
ــ دستت درد نڪنہ مامان خانم!
خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونهی عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت :
ــ چقدر حلال زادہ! داشتم مےاومدم خونہتون!
سلام ڪردم و دوبارہ
قصدڪردم برای باز ڪردن در ڪہ صدای خالہ فاطمہ مانع شد :
ــ هانیہ جون عصرونہ بیاید خونهی ما،من و عاطفہام تنهاییم!
با شیطنت نگاهش ڪردم و
دستش رو گرفتم :
ــ قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو داری بلا خانم!
خندید، بعداز سہ ماہ!
همونطور با خندہ گفت :
ــ نمیری دختر...
ناهید دخترت شنگولہ هاااا
مادرم بےتعارف
وارد خونہشون شد و گفت:
ــ چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد!
با خالہ فاطمہ وارد شدیم
چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت :
ــ راحت باش هانے جان امین سرڪارہ!
همونطور ڪہ چادرم رو در مےآوردم گفتم:
ــ شمام آپدیت شدی،هانے!
خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مےاومد گفت :
ــ یعنے میگے من قدیمےام؟چیزی حالیم نیست؟
با چشمهای گرد شدہ و خندہ گفتم:
ــ خالہ چرا حرف تو دهنم میذاری؟
جارو رو گرفت سمتم :
ــ یڪم ڪتڪ بخوری حالت جا میاد
جدی اومد سمتم ...
جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم! عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم :
ــ توروخدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ!
خالہفاطمہ و مادرم با خندہ واردشدن
بعداز سہ ماہ صدای خندہ توی این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد، بہ شوخے گفتم :
ــ اَہ مامان توام ڪہ چپ میری راست میری این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ!
عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت:
ــ حسود!
مادرم عاطفہ رو
محڪم بہ خودش فشرد و گفت:
ــ خواهر شوهربازی درنیار دختر!
ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم :
ــ خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟
و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہم رو بوسید...زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_وهشتم
صدای گریہیهستے اومد،
خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت!
چندلحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے!
مادرم با دیدن هستے گفت :
ــ ایجانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!
صدای باز و بستہ شدن در اومد،
مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یاالله گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخندهستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد!
امین نشست روی مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غشغش میخندید!
دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم :
ــ اگہ جای شهریار یہ دختر بدنیا میاوردی الان منم خالہ شدہ بودم با بچہهاش بازی میڪردم!
عاطفہ با اخم مصنوعے گفت :
ــ ببینم این شوهر منو ازم میگیری!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدنامین از روی مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روی مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم!
هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت :
ــ میری بغل خالہ؟
هستے بهم زل زد
و محڪم بہ پدرش چسبید...
امین زل زد توی چشمهام،سریع از روی مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم :
ــ من برم یہ دوش بگیرم، احساس میڪنم بوی بیمارستانو گرفتم!
امین صاف ایستاد...
و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد! اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!
خواستم برم ڪہ امین گفت :
ــ عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم
پارڪ
خالہ فاطمہ گفت :
ــ میخوایم عصرونہ بخوریم!
امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت :
ــ شام بذار،میریم یڪم هواخوری،زود میایم!
عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:
ــ هانے بعدا دوش میگیری؟!
آرومتر اضافہ ڪرد :
ــ امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!
نگاهے بہ جمع انداختم
و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صدای بلند گفت :
ــ عاطفہ لباس مشڪے نپوشیاااا
من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزی نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش!
خالہ فاطمہ با تعجب گفت :
ــ یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!
چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بودخالہ فاطہ با تردید گفت:
ــ پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!
همونطور ڪہ لباس
هستے رو درست مےڪرد گفت :
ــ من با عاطفہ فرق دارم!
عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت :
ــ شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت:
ــ میری ناهید؟
مادرم با خستگے گفت :
ــ نہ خیلے خستہام،بچہها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!
خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت :
ــ خب تو پاشو دیگہ!
بہ زور لبخند زدم و گفتم :
ــ شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!
عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد:
ــ لوس نشو!
بازوم رو ڪشید...⚡
مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت :
ــ عاطفہجون تو با شهریاری،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!
دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد :
ــ بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید!
با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم
و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون!
عاطفہ اصرار ڪرد :
ــ مامان ناهید،نمیشہ ڪہ
امین و شهریار باهم منو هانیہام باهم!
هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت :
ــ جیگر عمہ هم نخودی!
خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت :
ــ بذار برہ،فڪرڪردی عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟
من و عاطفہ هم زمان گفتیم :
ــ عہ!
مادرم و خالہ خندیدن مادرم شونہهاش رو انداخت بالا :
ــ خودش میدونہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_ونهم
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہش رو گرفت سمتم :
ــ پاشو...نازنڪن دیدی ڪہ نازت خریدار دارہ!
نفسے ڪشیدم و
بلند شدم،رفتم سمت حیاط...
ــ مامان منم میرم!
پارڪ خلوت بود،عاطفه روی
یڪے از تابها نشست،با خجالت گفت :
ــ شهریار هلم میدی؟
شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت :
ــ عزیزم اینجا خوب نیست!
عاطفہ با ناز گفت :
ــ ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!
بہ تاب خالے ڪنارش
اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد :
ــ بیا دیگہ چرا وایسادی؟
بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ تو تاب بازی ڪن زن داداش...!
براش دست تڪون دادم
و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہم و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم!
شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہوگرنہ مگہ مےشد شهریارو عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روی سرسرو آروم میاورد پایینباهاش حرف میزد و هستے مےخندید!
دلم گرفت... نمیدونم چرا،
شاید بخاطرہ جای خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روی سرسرہ مےڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت های لخت! صدای قدم هاش اومد،توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ میخوام بدوام مراقبش هستے؟
خواستم بگم راضے نیستماز این فعل های مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم :
ــ بیا بیینم جیگرخانم!
امین هستے رو داد تو بغلم،
محڪم نگهش داشتم... منتظر بودم برہ تا با هستے بازی ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روی نیمڪت نشست!
ــ از ڪے روی نیمڪت مےدویدن؟!
همونطور ڪہ
زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت :
ــ یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مےڪرد!
ڪنجڪاو شدم...
اما چیزی نگفتم،با ذهنم تشویقش مےڪردم! بگو چرا؟! بگو دلیل رفتارهات چے بود!تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد :
ــ اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ های تهران مهندسے میخوندی،اوضاع من فرق میڪرد!
سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش :
ــ هستے هم نبود!
شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مےشد!
قلبم وحشیانہمےطپید
مثل سہ سال پیش...حق نداشت باهام بازی ڪنہ!آروم از روی نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:
ــ بریم بازی ڪنیم!
اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم :
ــ دست بردار از اگہ و اما و چرا
بگو چرا نخواستیم؟!
انقدر رویاهای دخترونہم شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مےدیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگهام یخ ببندہ و قلبم از سینہم بزنہ بیرون!
ــ همیشہ دوستت داشتم!
نگاهم رو دوختمبہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ!
نفسم رو دادم بیرون :
ــ فقط دلیلشو بگو...این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!
شهریار سرش رو بلند ڪرد...
نگاهے بهم انداختو اخم ڪرد!
در گوش عاطفہ چیزی گفت،عاطفہ از روی تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روی هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن!
با غم گفت :
ــ بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن...
امین گفت :
ــ من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیای؟
شهریار نگاہ اخم آلودی بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد... دوبارہ نشستم روی نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مےدوید!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهلم
بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!نگاهم رو دوختم بہ پنجرہی ڪلاس! مغزم داشت منفجر مےشد.
امین چرا بازی مےڪرد؟!چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟!
صداش پیچید توی سرم :
((همیشہ دوستت داشتم!))
صدایبهار باعث شد
از فڪر بیرون بیام :
ــ خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟!
بےحوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفمرو برداشتم و گفتم :
ــ پاشو بریم!
همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت :
ــ هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا
خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودی دانشگاہ ایستادہ بودو پسرها دورش رو گرفتہ بودن!
بهار با تعجب گفت :
ــ این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم :
ــ ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد!
رسیدیم جلوی ورودی...
حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت :
ــ سلام استاد،بهترید؟
با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مےاومد گفت :
ــ سلام ممنون شڪر خدا!
بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت :
ــ استاد هستنااا
آروم نفسم رو بیرون دادم
و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد...صدای بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ!لبم رو بہ دندون گرفتم
و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهای امین عادی نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود!
بهار بدون توجہ بہ قیافہی من رو بہ سهیلے گفت :
ــ استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟
سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندی زد و گفتو:
ــ گفتم یڪم هوا بخورم!
بهار باز گفت :
ــ از تهران تا قم برای هوا خوری؟!
از صورت سهیلے مشخص بود علاقہای بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد :
ــ یڪم ڪار داشتم!
صدای بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد...جدی نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت :
ــ استاد فڪرڪنم
اون آقا با شما ڪار دارن!
سهیلے سرش رو
بلند ڪرد و زل زد بہ امین!
با تعجب گفت :
ــ نہ من نمیشناسمشون!
خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد :
ــ خانم هدایتے!
سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوی گفت :
ــ هانیہ میشناسیش؟
سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم :
ــ امینِ!
بهار با دهن باز زل زد بهم،بےتفاوت گفتم:
ــ تابلو بازی درنیار
برگشتم سمت امین...
چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدمهای محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہهای پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد!
با تعجب گفتم :
ــ عاطفہ؟!
ڪلافہ دستے بہ چادرش
ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت :
ــ دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیای؟
نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم :
ــ اِم...اِم...خب......
امین جدی گفت :
ــ لابد فڪر ڪردن من تنهام!
عاطفہ چشم غرہای بہ امین رفت و گفت:
ــ من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بےڪار گفتم یہ ڪاریڪنہ!
دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت :
ــ امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردی خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم!
بهار سرفهای ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت!
خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت :
ــ این آقا با شما ڪاری دارن؟
سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد!سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم :
ــ الان میام!
عاطفہ گفت :
ــ قبلا ندیدہ بودمش؟!
همونطور ڪہ
بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم :
ــ موقع خرید محضر!
آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،
با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت :
ــ امیررضا هیولا دیدی؟!
خندہم گرفت،بےتوجہ بہ من ادامہ داد:
ــ بیا بریم دیگہ!
سرفہای ڪردم و گفتم :
ــ استاد بفرمایید برسونیمتون!
میدونستم قبول نمیڪنہ...
میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم :
ــ ممنون وسیلہ هست
سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین!
یڪ قدم اومد جلو!
ــ مثل اینڪہ اون آقا
خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید! خدانگهدار خواهررر!
خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندی زدم و گفتم :
ــ خدانگهدار برادررر!
ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_ویکم
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن
خالہفاطمہ صحبت مےڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجبنگاهشون ڪردم و گفتم :
ــ سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخندبلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم :
ــ چیزی شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
ــ بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم...
روسریم رو انداختم روی شونہهام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
ــ خانوادہی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفتتوی هم، حدس زدم!
ادامہ داد :
ــ مام همینو میخوایم خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید :
ــ اما امین زندہس حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد :
ــ بہخدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!اما بچہم مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد :
ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرمنمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم :
ــ از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت :
ــ هانیہ!!
با لبخند برگشتم سمتش :
ــ جانِ هانیہ!
چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪردبغضم گرفت...!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم :
ــ مامان جونم من هانیہی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪڪنم!
خالہفاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی دراتاق، دستگیرہی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہجا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_ودوم
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم :
ــ خدایا ڪمڪمڪن،از دلم خبر
داری!
دلم با امین نبوداما بعضے اتفاقها اون حس قدیمے رو برمےگردوند مثل اتفاق امروزنگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم!!بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہی شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازی میڪرد، یادم افتاد یڪبار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہام و امین دارہ با دخترمون بازی میڪنہ... با هستے نہ! با دخترمون!
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشمهام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے، هستے؟! احساسات بچگونہت ڪہ بر نمےگردہ،بزرگ شدی!چشمهام رو باز ڪردم، موهای هستے رو بو مےڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہهامون بهم دوختہ شدبرقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجرشدن!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وسوم
بہ درخت های بےبرگ رو بہ روم نگاہ ڪردم روی بعضےهاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود!
ڪش چادرم رو
محڪم ڪردم و قدم برداشتم.
پارڪخلوت بود،صدای جز قارقار ڪلاغ ها بہ گوش نمےرسید...ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روی نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود. بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم!میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش...
متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد...جوابشرو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم ساڪت بود، سڪوت رو شڪستم،جدی گفتم :
ــ برای شنیدن حرفاتون اینجام!
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت :
ــ یڪم برام سختہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،
از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مےدادم،گرمایے تو بدنم احساس نمےڪردم، فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب!
ڪمے جا بہ جا شد و گفت :
ــ باشہ میگم از اولش...!
جدی زل زدہ بود بہ رو بہ روش!
ــ اولین باری ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود!
ضربان قلبم بالا رفت
چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد :
ــ وقتے پسرای ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردی! حس عجیبے بهت داشتم، حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہای و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودی!این احساس قویتر مےشد و با برچسب مثل عاطفہست خودمو قانع مےڪردم!
پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد :
ــ تا اینڪہ چهاردہپونزدہ سالت شد دیگہ نمےتونست حس برادرانہ باشہ!توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو داری نبودی راحت مےشد فهمید! رفتارام دست خودم نبود، بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مےڪردم! اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے
دست هاش رو
بہ هم گرہ زد و بهشون خیر شد.
ــ دوستتداشتم اما ازت بدم مےاومد، این بدترین دوست داشتن دنیاست!
با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد :
ــ خیلے ضعیف بودی،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم!مخصوصا بعد از ماجرای اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدی،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪرمیڪنے دوسش داری! اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخوای بچہ بزرگڪنے ڪہ!
ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہڪہ بدون ناراحتے گفتم :
ــ مهم نیست!
سرش رو تڪون داد :
ــ برای خودم راہحل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مسمم میڪردی!
صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت :
ــ شب خواستگاری یادتہ؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
ــ پشیمون شدہ بودم!
با تعجب گفتم :
ــ فڪر مےڪردم جواب رد دادن!
لبخند غمگینے زد :
ــ نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود!
نفسے ڪشیدم و چیزی نگفتم،
زن و مردی از ڪنارمون رد شد بعد از رفتنشون گفت :
ــ چقدر نذرڪردم جواب رد بدن!
پوزخند زدم پس یڪ نقطہی اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون :
ــ بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیداڪردم!
با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد.
ــ همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪرنڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مےاومد،جای یڪے تو قلبم خالیہ...
خیلے آروم گفت : ــ جای اون دختربچہ!
سریع اضافہ ڪرد :
ــ دیگہ حرمت نمےشڪنم تو....
مڪث ڪرد و ادامہ داد :
ــ شما لیاقت بیشتری داری بےانصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے!
بلند شدم... خبری از اون اضطراب اولے و ضربان بالای قلبم نبود! آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود!
ــ ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مےگفتید حتما اوضاعم بهتر میشد!
بہ فعل جمع تاڪید ڪردم...
لبخندی از سر آرامش زدم :
ــ ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید!
متعجب شد!
ــ اگہ ازدواج مےڪردیم اگہ این اتفاق ها نمےافتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مےشدیم!من همون هانیہ دست و پا چلفتے مےموندم هیچوقت بہ خدا نمےرسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید!
چیزی نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:
ــ یڪم امید داشتم...
صدای بم مردونہاش غم داشت!
زمزمہ ڪردم :
ــ ما ز یاران چشم یاری داشتیم!
دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت :
ــ حلال میڪنے؟
همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم :
ــ حلالہ حلال!
با قدم های آروم اما محڪم ازش دور شدم... داشتم بہ اگہ ها فڪر مےڪردم اگہ با امین ازدواج مےڪردم...سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم : بےحڪمت نیست ڪارات،شڪرت!
به قَلَــــم لیلی سلطانی