امام حسین ع
قَبْرهُ فی قُلوبِ مَن والاهْ در دلم غیر دوست جا نشود رو به هرکس زدم مرا پس زد هیچ جا کوی آشنا نشود
📋 #روضه_شام_غریبان
#شام_غریبان_امام_حسین
#روضه_شب_یازدهم_محرم
حاج سید رضا نریمانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در گذشته شام غریبان که میشد، با شمع میومدن توو روضهی حسین؛ بعضیا شمع میارن دنبالشون آخه امشب این بچهها نه جا داشتند، نه سرپناه داشتند...
آخه همهجای صحرا تاریکه، نه نور و چراغی داشتند فقط دو سهتا خیمهی نیمسوخته بود که بیبی همه رو جمع کرد زیر این خیمهها.
همهی این بچهها رو بیبی یکییکی میخوابونه، دست سر همه میکشه؛ همه رو یکییکی نوازش میکنه؛ همه رو یکییکی رو پاهاش میخوابونه میره سر بعدی. همچین که همه رو خوابوند یه آماری از بچههایی که خوابیده بودند گرفت، دید انگار یکی دوتا از این بچهها انگار کمه...
صدا زد خواهرش و:«ام کلثوم! بیا خواهرم، نمیدونم چشمای من ضعیف شده یا این بچهها کم شدن، میشه تو هم بشماری؟! من انگار درست نمیتونم این بچهها رو بشمارم. حواسم سر جاش نیست خواهرم؛ همهی حواسم ته گوداله، ببینم کسی میره رو داداشم یه چیزی بندازه!...
بیبیام شمرد دید آره! یکی دوتا از بچهها کماند، تازه با همهی خستگیش بیبی تا دید یکی دوتا از بچهها کماند؛ گفت:« بلند شو خواهرم!
- کجا؟!
- بریم توو این صحرا بگردیم،
- آخه توو این تاریکیا؟!
- آره! بریم توو این تاریکیا ببینیم این بچهها کجا رفتن؟!
توو این تاریکیا هی دارن صدا میزنند، بچه رو نمیتونند پیدا کنند؛ تا اومدن زیر یکی از این بوتهها رو دیدن دوتا بچه دست گردن هم کردن. همچین که یه تکونشون داد دید دوتایی با هم افتادن؛ گفت:« خواهرم هر جفت مُردن خواهرم».
نمیدونم زیر دست و پای اسبا جون دادن، نمیدونم از ترس جون دادن، نمیدونم وقتی گوشوارههاشون و کشیدن جون دادن، آخ نمیدونم چه جوری جون دادن؛ ولی یکی از بچهها هنوز کمه...
توو این تاریکیا هنوز دارن دنبال این بچه میگردند، یه مرتبه بیبی صدا زد:« خواهرم! من میدونم این بچه کجا رفته.
- کجا رفته خواهرم؟!
- آخه از صبح هی نگاهش به گودال بود، همچین که باباش این لباش به هم میخورد هی میگفت:« جگرم!». هی به من میگفت:« کاش میشد یکم برا بابام آب میبردیم عمه»...
اومدن توو این تاریکیا با هزار مکافات گودال و پیدا کردند، اومدن توو گودال دیدن این بچه خودش و انداخته رو بدن بیجان باباش؛ دست گذاشت رو شونهی این بچه:« دخترم! عزیز دلم عمه جونم اینجا چی کار میکنی؟! توو این دل شب گودال و از کجا یاد گرفتی اومدی؟!
صدا زد:« عمه! خیلی دلم هوای بابام و کرد، خیلی دلم برا بابان تنگ شده.
- الهی قربونت برم چه جوری اینجا رو پیدا کردی ؟! دورت بگردم چه جوری تا اینجا اومدی؟!
عمه جان هی زیر لب میگفتم:« اَبَ! توو این صحراها هی صدا میزدم:« بابا!»، این طرف میرفتم میگفتم:«بابا!»، اون طرف میرفتم میگفتم:« بابا!». یه مرتبه دیدم یه صدای آشنایی داره میاد؛ یکی داره میگه:« اِلَیَ»...
دیدم صدا آشناست، دیدم صدا صدای بابامه، داره میگه:« اِلَیَ»، بیا دخترم! تا اومدم جلو دیدم از حنجر بریدهی این بدن داره صدا میاد:« دخترم! بیا توو بغل بابا»...
اینجا بهونهی باباش و گرفت خودش و هرجوری بود رسوند به باباش...
یه جا دیگه هم این دختر خودش و رسوند به باباش؛ یه جا هم توو خرابه انقدر هی صدا میزد:« بابا! بابا!». یه مرتبه دیدن یه سر بریده توو طَبَق گذاشتند جلوی این دختر...
این سر و مقابلش گرفت: