eitaa logo
دوستان امام زمان(عج)
431 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
41 فایل
اۍڪــاش‌ڪـه‌انتخاب‌مان‌مهدی‌بود هرپرسش و هرجواب‌مان مهدۍ بود شادمانترین مردم ،بهترین چیزها ندارند،بلکه بهترین برداشت از زندگی دارند. هر هفته با موضوعی اخلاقی ارتباط با مدیر @Y_a_r_a_h_m_a_n لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3961127018C539fa8bf02
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️استاد الهی قمشه ای میگن :«وقتی انسان شاد نیست معنی این ناشکری است ،شکر گزاری فقط به گفتن کلمه شکر نیست. غم نشانه‌ای از ناشکری است ناشکری یعنی ناسپاسی و عدم رضایت از خداوند، یعنی خدایا این چیه دادی ،چرا کم دادی ، خوب ندادی » 🪴خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند شیرین چو شکر تو باش شاکر شاکر هر دم شکر ستاند شکر از شکرست آستین پر تا بر سر شاکران فشاند تلخش چو بنوشی و بخندی در ذات تو تلخیی نماند 💫مولانا ابتدا میگه هر وقت خوشی دیدید شکر کنید تا در اثر شکر خوشی بیشتری ببینید. بعد میگه اگر هم تلخیی وارد زندگی شما شد باز هم بخندید و شاکر باشید تا از اون تلخی اثری در دلتون باقی نمونه.. ✨«وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ» «و ما به لقمان حكمت داديم، كه شكر خدا را به جاى آور و هر كس شكر كند، همانا براى خويش شكر كرده؛ و هر كس كفران كند (بداند به خدا زيان نمى‌رساند، زيرا) بى‌ترديد خداوند بى‌نياز و ستوده است. سوره لقمان آیه 12✨ #
🌿🌺﷽🌿🌺 می خوام کمتر نگران باشم ولی چطور؟ ✔️راه نخست اصلاح فکر فکرمون رو درست کنیم. هی فکر نکنید اگه فلان اتفاق بد بیفته. شک و تردید رو از خودتون دور کنید. وقتی پا میشید از خواب به خودتون بگید همه چیزایی که نیاز دارید رو دارید. یک سری جملات مثبت بنویسید و هر صبح یکیشون رو تکرار کنید. ✔️رابطه تون با نگرانی رو عوض کنید وقنی نگرانی میاد سراغتون فکرتون روی کارتون متمرکز کنید. من قراره سخنرانی کنم و نگرانی اومده سراغم. به نگرانی فکر نمی کنم به حرفام فکر می کنم. ✔️بعضی ها هم فکر می کنن تا نگران نباشن موفق نمیشن ولی این فکر غلطه. به جای توجه به نگرانی توجه کنید به اون کار یا حرفی که کاملا در کنترل شماست. ⁉️در عمل چه کنیم؟ ✔️اون کاری که نگرانمون می‌کنه و ازش فرار می‌کنیم رو انجام بدیم. بریم وسطش. شاید اول از نگرانی‌های کوچک‌تر شروع کنیم. مثلا نگران سلامیتتون هستید اما به دکتر مراجعه نمیکنید چون از جواب آزمایش میترسید. ✔️به بدن مون اهمیت بدیم اگر بدن سالم و سرحال نباشه رفع نگرانی سخت میشه. غذای خوب و سبزیجات بیشتر بخوریم. کم ولی خوب بخوابیم. حداقل هفته‌ای یک جلسه ورزش کنیم. ⁉️به لحاظ ذهنی چه کنیم؟ ✔️همه ما به سکوت نیاز داریم. هر روز بریم یه جای خلوت با موبایل خاموش و مدتی ساکت باشیم. شاید با یک چای و قهوه ،شاید با چند نفس عمیق و به پرنده ها به درختا و آسمون نگاه کنیم. ✔️قطعی نبودن همه چیز رو بپذیریم. نگرانی وقتی شروع میشه که می خوایم همه چیز اون جور پیش بره که ما میگیم و ما می خواهیم. قبول کنیم که دنیا و آدما اصلا قابل پیش بینی نیستن. این یه واقعیته. اگر نخواهیم همه چیز مطابق نظر و خواست ما باشه، و قلبمون رو برای همه چیز، حتی اتفاقات غیرمنتظره باز کنیم خیلی راحت میشیم. حقیقت دنیا رو بپذیریم . 🪴با تمام این موارد نگرانی ناگهانی تموم نمی‌شه باید زیاد این کارها رو تمرین کنیم تا نگرانی کم کم ضعیف بشه. ✔️و پیشنهاد آخر: بیشتر بخندیم. بیشتر شکرگزاری کنیم. و بیشتر با خدا ارتباط بگیریم. 💫 این کارهای ساده نگرانی رو خیلی عالی شکست میده # ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 هیچ چیز مثل شکر، عامل تداوم و افزایش نعمتهای خدا نیست . 🪴 و هیچ چیز هم مثل ناسپاسی و کفران نعمت، وسیله ی زوال و تغییر و کاهش نعمت نیست. 💌 این همان حکمت قرآنی است که «لَئِن شَکَرتُم لاَزیدَنَّکُم...» «... اگر شکرگزاری کنید، ( نعمت خود را) بر شما فراوان خواهم کرد...».) ✨شکرگزاری تو نسبت به نعمت گذشته، نعمت آینده را فراهم می آورد. امام حسین علیه السلام 🌿 💫یادآوری شکرگزاری روزانه ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورودی ذهنمون زیبا باشه خروجی ها هم زیبا میشه # ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودت را در این عالم، خرجِ چیزی کن که از تو بالاتر باشد .. - - اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَ
ما با دستها✋ و چشمان👁👁 و اعضای سالمی که خدا به عنوان نعمت و امانت به دست ما سپرده می‌آییم و با همونا گناه میکنیم⁉️ در آیه 13 سوره نوح میفرمایند: <<ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً؟ شما را چه شده كه از عظمت خداوند نمی‌ترسید ⁉️>> من خلقت کردم مثل یک نهالی که از زمین بیرون میاد حالا چی شده که برای من ارزش و وقار هم دیگه قائل نیستی؟ از خدا بترسیم❗️ همونطور که خدا و بی نهایته و و خدا هم بی نهایت هست😱 خدا کنه که ما گرفتار عذاب الهی🔥 نشویم که بس سخت و دشوار است در واقع ترس از خدا و یاد مرگ از عوامل دوری از گناه است که ما هر چند وقت یکبار باید از آن یاد کنیم تا از گزند وسوسه های شیطان در امان بمانیم و گناه نکنیم
🔆🔆کتابخانه کفاش ✨✨او کتاب زندگینامه حضرت فاطمه (س) را برداشت و تا کفشش حاضر شود نیمی از کتاب را خواند. وقتی کفش را به او دادم گفت: می‌شود این کتاب را ببرم؟ گفتم: ببرید. اما برگردانید. چند وقت بعد دیدم یک خانم چادری وارد مغازه شد و گفت: بفرمایید این کتاب شما. اسم کتاب را که نگاه کردم دیدم زندگینامه حضرت فاطمه (س) است. متوجه شدم همان خانم بدحجاب است. او چند کتاب از احادیث و زندگی ائمه اطهار (ع) به کتابخانه‌ام اهدا کرد و گفت: حاجی! همین کار را ادامه دهید که بهترین کار است.» 🔅 زهوارش دررفته است. هر از گاهی باید می‌ایستادم. کلی با آن ورمی‌رفتم تا می‌توانستم چند متری راه بروم. کلافه شده بودم. باید هر طوری شده درستش می‌کردم یا از شرش خلاص می‌شدم. بی‌حوصله و بدون توجه وارد مغازه شدم. آن‌ها را از پایم درآوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: «پایم را می‌زند. وقتی خریدم اندازه بودند ولی نمی‌دانم چرا اذیت می‌کنند.» از شدت ناراحتی صحبت کردنم مثل کودکان شده بود. پیرمرد لبخندی زد و گفت: «حق داری جوان! کفش خیلی مهم است.» همچنان که شروع به درست کردن کفش می‌کند کتاب‌های داخل قفسه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «کفش درست می‌شود ولی در این مدت بیکار ننشین. یکی را بردار. کمی ورق بزن. چیزی گیرت بیاید.» تعجب کرده بودم. کلی سؤال در ذهنم نقش بسته بود. نگاهی به کتاب‌ها انداختم. کمی مرد کفاش را ورانداز کردم. یکی از کتاب‌ها را برداشتم و گرم خواندن شدم تا اینکه صدای پیرمرد مرا به خود آورد: «کفشت حاضر است.» نیم‌ساعتی که آنجا بودم توانستم بخشی از یک کتاب را بخوانم. 🦋«محمد معدنچی‌ها» کفاش 76 ساله ای است که بخشی از مغازه‌اش را تبدیل به کتابخانه کرده؛ هم کتاب امانت می‌دهد و هم وقت مشتری‌هایش را تا زمان آماده شدن کفش به بهترین شکل پرمی کند. سواد چندانی ندارد ولی می‌گوید چون کتاب را دوست دارد این کار را انجام داده است. 🌸🌸کتاب را دوست دارم وقتی وارد مغازه کوچکش می‌شویم اولین چیزی که به نظر می‌آید عکس بزرگ امام خمینی (ره) است. انتهای مغازه کوچک، پیرمردی با کاپشن بسیجی که آخرین دکمه یقه پیراهنش را هم بسته لبخند دل‌نشینی به مشتریان می‌زند. در و دیوار مغازه با اشعار و تابلوهای ذکر اهل‌بیت (ع) تزئین شده است و کتاب‌ها منتظر مشتری هستند تا اوقات انتظارشان را زیبا و لذت بخش کنند. وقتی از آقا محمد درباره دلیل کارش می‌پرسیم می‌گوید: «به سختی می‌توانم چیزی را بخوانم ولی از کودکی کتاب را دوست داشتم و هر وقت بتوانم چند خط می‌خوانم. روزهای اولی که مغازه را راه انداختم متوجه شدم مشتری‌ها تا زمان آماده شدن کفششان بیکار هستند و وقتشان هدر می‌رود. تصمیم گرفتم کتاب‌هایم را اینجا بیاورم. اول 5 کتاب داشتم ولی به‌مرور زیاد شد و اکنون بیش از 700 جلد کتاب دارم. تعداد قابل‌ توجهی از این کتاب‌ها را مردم به کتابخانه اهدا کرده‌اند. تعدادی را هم خودم خریداری کرده‌ام. خیلی دوست دارم تعدادش را بیشتر کنم ولی فضای کافی ندارم. همه ما می‌توانیم در هر شرایطی کتاب بخوانیم. این روزها کمتر کسی را می‌توان بدون مدرک دانشگاهی پیدا کرد. کتاب، اطلاعات آدم را بالا می‌برد. بچه مسلمان باید آگاه باشد و دانش داشته باشد تا بتواند جلوی ظلم ایستادگی کند.» او می‌افزاید: «من و همدوره‌هایم با سختی بزرگ شده و زندگی کرده‌ایم. پدرم کارگر معدن بود و به همین دلیل هم نام خانوادگی‌ما معدنچی‌هاست. او صبح تا شب برای درآوردن نان حلال زحمت می‌کشید و به سختی کار می‌کرد. من هم از ۷ سالگی در یک کفاشی کار می‌کردم تا اینکه به خدمت سربازی رفتم و بعد در یک شرکت استخدام شدم. بعد از اینکه از آن شرکت بازنشسته شدم دوباره سراغ شغلی رفتم که در نوجوانی انجام می‌دادم.»
「°💕🌚.」 از دزدی بادمجان تا ازدواج _توبه تولدی دوباره_ شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته: یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به مسجد جامع توبه مشهور است. علت نامگذاری آن بدین سبب هست که آنجا قبلا محل منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد. یکی از طلبه‌ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود. دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست. بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود. این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسبیده و پشت بام‌های خانه‌ها به هم متصل بود بطوری که می‌شد از روی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه‌های محله به راه افتاد. به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه می‌امد. وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد. این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید. فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان‌های محشی (دلمه‌ای) قرار دارد، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد، یک گازی از آن گرفت تا می‌خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد. باخودش گفت: پناه بر خدا. من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟ از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست بفهمد استاد چه می‌گوید. وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند. یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت‌هایشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت. صدایش زد و گفت: تو متاهل هستی؟ جوان گفت نه. شیخ گفت: نمی‌خواهی زن بگیری؟ جوان خاموش ماند. شیخ باز ادامه داد به من بگو می‌خواهی ازدواج کنی یا نه؟ جوان پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟ شیخ گفت: این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه‌ای از این مسجد نشسته و این زن خانه شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است. اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟ جوان گفت: بله و رو به آن زن کرد و گفت: آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش مثبت بود. عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت: دست شوهرت را بگیر. دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد. وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت. جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه‌ای بود که واردش شده بود. زن از او پرسید: چیزی میل داری برای خوردن؟ گفت: بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت: عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟ مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد. زن گفت: *این نتیجه امانت داری و تقوای توست.* *از خوردن بادمجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.* *کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید* *خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا می‌کند.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم هوای تو دارد خدا کند که بیایی تنم زغم بزداید خدا کند که بیایی توکه نسیم بهاری یاشفیع قیامت ز انتظار خمیدم خدا کند که بیایی 🔷 بزرگان درباره ضرورت یاد امام زمان علیه السلام چه می گویند.‌‌..