eitaa logo
امام رئوف (ع)
307 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.1هزار ویدیو
104 فایل
اطلاع رسانی ومعرفی برنامه های کانون تخصصی قرآن وعترت خدمت رضوی به این شرح می باشد.۱.قرآن وتفسیر۲.حدیث۳.صحیفه سجادیه۴.نهج البلاغه۵.تدبردر قرآن۶.چهارشنبه امام رضایی۷.و.. ارتباط با ادمین @Esf456..........................‌.‌‌‌..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.................
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟فراز چهارم دعای یازدهم صحیفه سجادیه 🌟 وَ لَا تَكْشِفْ عَنَّا سِتْراً سَتَرْتَهُ عَلَى رُؤُوسِ الْأَشْهَادِ ، يَوْمَ تَبْلُو أَخْبَارَ عِبَادِكَ . 🤲و پرده‌ای که بر گناهان ما پوشاندی، در برابر حاضران روز قیامت، از روی ما برندار، روزی که خبرهای بندگانت را آشکار می‌کنی. مولای عاشقان و عارفان امام علی علیه‌السلام چنین زمزمه می کنند: 🤲يا سَتَّارَ الْعُيُوبِ، وَ يا كاشِفَ الْكُرُوبِ. اى پرده انداز بر عيوب و اى برطرف كننده رنج‌ها و ناراحتى‌ها. 🤲وَ بِرَحْمَتِكَ أخْفَيْتَهُ، وَ بِفَضْلِكَ سَتَرْتَهُ. تويى آن آقايى كه معاصى و گناهانم را با رحمتت پنهان داشتى و با فضل و عنايتت بر جرمم پرده پوشيدى. سَتَّارَ الْعُيُوبِ از اوصاف جمالى حق تعالى؛ ستّار العيوب است. خدايى كه زيبايى‌ها را آشكار مى‌كند و زشتى‌ها را مى‌پوشاند. ✅ مؤمن به واسطه اين كه مظهر صفات‌ الهى است بايد از حق بياموزد و پوشش عيوب نمايد. ⚠️هتك اسرار مردم از ديدگاه حضرت حق سخت مبغوض است. ✨يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ«۹_طارق» روزى كه رازها فاش مى‌شود. ❇️ حضرت على عليه السلام پرده‌دارى بين حرمت خداوند و حياى انسان را لازم مى‌داند و مى‌فرمايند: 🌟خدا را بپرهيز اگر چه كم باشد و بين خود و خداوند پرده حرمت قرار داده اگر چه نازك باشد. مردى به رسول خدا ﷺ گفت: دوست دارم خداوند عيب‌هايم را بپوشاند، حضرت فرمودند: عيب‌هاى برادرانت را بپوشان تا خداوند عيب‌هاى تو را بپوشاند. 👌هرگاه خداوند سبحان مصلحت بنده‌اى را بخواهد،⬅️ 🔹كم‌گويى و 🔹كم‌خورى و 🔹كم‌خوابى را در دل او قرار مى‌دهد چون هر كه در 🔺سخن و 🔺خوراك و 🔺خواب زياده‌روى كند ⬅️خطاهاى او بسيار مى‌شود ⬅️بى‌شرم و بى‌حيا شده ⬅️سپس پارساييش كم مى‌گردد⬅️، بعد دلش مى‌ميرد ⬅️ و به آتش دوزخ مى‌رود. بر اين اساس امام على عليه السلام به همه سفارش مى‌فرمايند: 🌟اگر علاقمند جان خود و پوشيده ماندن عيب‌هايت هستى، كمتر سخن بگو و بيشتر خاموش باش، تا انديشه‌ات فزونى گيرد و دلت نورانى شود. . @nooresahifeh_sajadieh 💚🍃 @emameraouf
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد! همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است! عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش. داخل حجره همه نشستند. عباسقلی خان از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی. قلبم بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد… ببخشید، نام این کتاب چیست؟ بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! … لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است... اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»... ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد. @nooresahifeh_sajadieh 💚🍃 @emameraouf