eitaa logo
مسجدامام حسن مجتبی (ع) محمدیه نایین
145 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
21 فایل
امام حسین (ع) می فرمایند: اهل مسجد زائران خدایند و بر صاحب خانه است که به زائرش هدیه دهد. 🚩کانال رسمی 🕌محله محمدیه،مسجد امام حسن مجتبی (ع) انعکاس فعالیت های مسجدامام حسن مجتبی(ع) 🏛 پایگاه بسیج المهدی(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید. دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می­دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره. مرد جوان خوشحال می­شه و می­گه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می­رم. بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می­تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟ قبرستان پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می­خوای به اینجا بیای....؟؟؟؟ قرار نیست آدما بدون مشکل زندگی کنن. هنر حل کردن مشکل رو باید پیدا کنن. بی مشکل فقط کسی است که مرده ! @emamhsanmohammadyehmasjed
🦋 آخرین برگ 🍃 دختر‌ی مدتهاست بیمار است، بنیه‌اش روز به روز تحلیل می‌رود. پزشک معالج و دختری که با بیمار هم منزل است و نقاش سالخورده‌ای که دوست آنها است منتهای کوشش خود را می‌کنند لیکن دخترک دست از زندگی‌ شسته است. پائیز است و برگهای سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فرو می‌افتند، دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر می‌نگرد و با خود می‌اندیشد که با سقوط آخرین برگ او نیز خواهد مرد. پزشک می‌گوید با بنیه‌ای که بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان می‌دهد اما اگر بتوان وی را امیدوار کرد شاید که شفا یابد تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که با فرو افتادن آن خواهد مرد. شب هنگام باد در غوغا است و طوفان بیداد می‌کند لیکن برگ بر جای خویش باقی است و دختر آن را می‌بیند و امیدوار می‌شود و بحران بیماری را از سر می‌گذراند هنوز دوره نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش سالخورده براثر ابتلای به ذات الریه می‌میرد پیرمرد که دیده بود باد و توفان، آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و برگی بر دیوار نقاشی کرده بود. @emamhsanmohammadyehmasjed
عنوان داستانک : یک روز شما بروب ، یکروز دیگر پسرت مردی زنی بگرفت زن خانه و حیاط را جاروب نمی کرد ، مادر و پسر در خلوت باهم ساختند و قراری گذاشتند، فردا که مادر مشغول جاروب کردن شد پسرش پیش دوید که ای مادر جسارت می شود جاروب را به من بده تا خانه را بروبم ، و مادر هم جاروب را به پسرش نمی داد تا بلکه عروس خجالت بکشد و برخیزد جاروب را بگیرد و خانه را جاروب کند. عروس که نشسته در حال تماشای نزاع مادر پسری بود ، گفت : نزاع نکنید کار را تقسیم کنید، ای مادر مهربان یک روز شما بروب ، یک روز دیگر پسرت. @emamhsanmohammadyehmasjed
✍️از شام تا مدینه راه طولانی را پیموده بود. پیرمرد خسته راه در گوشه ای نشست تا نفسی تازه کند. چشمهایش را برای لحظاتی بست و چون گشود مردی خوش سیما را سوار بر اسب دید. 💞مردی که آقایی از سر و رویش می بارید. بدون اینکه نگاهش را آن از چهره نورانی بردارد پرسید: این مرد کیست؟ ⚜️گفتند: او حسن فرزند علی بن ابی طالب است. نام علی(ع) او را خوش نیامد. سالهای سال بود که عالمان شهرش بر فراز منبر از علی(ع) بدگویی کرده بودند. چهره در هم کشید و روی را از امام گرداند. ⚜️زیر لب شروع به ناسزا گویی کرد اما دلش آرام نگرفت. برخواست و به نزدیکی امام(ع) رفت. چشمش را بست و دهانش را باز کرد و کینه های انباشته این سالیان را در کمان نفرت گذاشت و به سوی امام(ع) نشانه رفت. ناسزا گویی اش تمام شد. با خشم به چهره امام خیره شد تا جواب امام(ع) را بشنود. 💞امام نگاه مهربانی به او کرد و فرمود: ⚜️«پیر مرد! فکر می کنم غریب هستی و شاید در اشتباه افتاده ای . اگر به چیزی نیازی داری، برآورده کنیم، اگر راهنمایی می خواهی، راهنمائیت کنیم و اگر گرسنه ای سیرت کنیم، اگر برهنه ای لباست دهیم، و اگر نیازمندی، بی نیازت کنیم، اگر جا و مکان نداری، مسکنت دهیم، و می توانی تا برگشتنت میهمان ما باشی و . . . .» ⚜️پیرمرد گریه اش گرفت. گفت: «گواهی می دهم که تو جانشین خدا در زمین هستی، خدا بهتر می داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد . تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد در نزدم هستید» [1] 🌟رفتار امام(ع) تفسیر قرآن بود آنجا که می فرماید: 🍀«وَلا تستوی الحسنةُ ولا السیئةُ، أدفَع بالتی هی أحسن، فاذا الذّی بَینکَ وبَینهُ عَداوة کأنه وَلی حَمیمُُ» 🍀هرگز نیکی و بدی یکسان نیست؛ بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است! 📚(سوره فصّلت، آیه 34) @emamhsanmohammadyehmasjed
آقا صمد همسایه‌مان بود. همسایه‌ای که بازی در کوچه را کوفت‌مان می‌کرد، از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن❌ سروصدا اگر می‌کردیم توپمان را پاره و طناب بازی‌مان را قیچی می‌کرد🥺 هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد یک روز یک گروه دوره‌گرد تعزیه‌خوانی وارد کوچه‌مان شد. گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقه‌ای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند. اهل محل جمع شدند. نوحه‌خوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند.💸 مردم یکی‌یکی جلو آمدند و اسکناس‌هایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق. من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.🥸 یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من می‌توانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص... آن‌وقت کوچه قرقِ ما بچه‌ها می‌شد و می‌توانستیم راحت بازی کنیم. رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظه‌ای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟" زبانم بند آمده بود. من‌ومنی کردم و گفتم: "هیچی..."😥 کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشم‌هایش می‌ترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من." من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علی‌اصغر، چشم‌هایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره! همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش... یک‌آن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم. 🫣 مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش. اگر راست‌راستی بمیرد...؟ کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیست‌تومان دیگر بدهم که خنثی شود. از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر می‌مرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجاره‌ای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی. صبح فردا درِ خانه‌ی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟ می‌خواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقل‌کم! بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت. بعد از آن، وقت بازی سر بچه‌ها داد می‌کشیدم که جلوی خانه‌ی آقا صمد سروصدا راه نیندازند. و توی دلم می‌گفتم: "بذارین این روزای آخر راحت بخوابه..." کوپن که اعلام می‌شد خبرش می‌کردم، خیرات و نذری که پخش می‌شد سهم او را ویژه، چرب‌تر، خودم می‌بردم... جارو را از خانه‌مان می‌آوردم و جلوی در خانه‌اش را می‌روفتم... حس تمیز کردن جلوی درِ خانه‌ی عزا را داشتم. بی‌هوا می‌پرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارین؟ هیچ‌وقت چیزی لازم نداشت. چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز! یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده🤍 یک روز وقت بازی توپمان افتاد توی خانه‌ی آقا صمد... صدای شکستن شیشه آمد. گفتیم الان است که پاره‌اش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من... رو به من لبخند زد: "بازی کن!" و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما. آقا صمد را محبت، نه که نکشته بود، زنده کرده بود👌❣️ @emamhsanmohammadyehmasjed
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد @emamhsanmohammadyehmasjed •✾📚
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه. مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد. پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره. اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند. اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید. تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد. عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند. هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم. پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم. و فکر کنیم شاید : اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم... @emamhsanmohammadyehmasjed
🔅 آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می‌کنند : شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم . دوستان چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم.... همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم. صدايی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند. بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد. (ع) @emamhsanmohammadyehmasjed
🔶 ماجرای خواندنی شهید مطهری با راننده اتوبوس!🍁🍂 🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم. بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را می ‏شناختم و نه او مرا می‏ شناخت. 😕 در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می ‏کنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم! 🍂 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است. آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می‏ شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. 🍂 حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه‌اش با من همان بود که بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تُربتی بودند. آنها هم می‌خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تُربت). او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی می‏کرد.😐 شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت. دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو می‏ گوید.🍂 من هم به دقت گوش می‏کردم که بشنوم. اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم می‌آید. فقط از آنها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مى‌آيد. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.🍂 من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیش‌نماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه‌ات را به مدرسه فرستاده‏ای؟! ای وای! مگر نمی‏‌دانی که اگر بچه ‌ات به مدرسه برود لامذهب می‏شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. 🍂 یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم. معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من می‌داند، می‏‌گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. 😢 این هم این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. ♦️بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می ‏خواند، روزه‏ اش را می ‏گیرد، به زیارت امام رضا(ع) می ‏رود.🍂 ♦️اين نوع روش‌ها در نهی از منکر، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است.🍂 📗 مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(1 و 2))، ج‏17، ص: 252-251- با تلخیص و ویرایش جزئی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎───  ·  ·  · ☆ ·  ·  · ─── ⭒ᴊᴏɪɴ↝ @emamhsanmohammadyehmasjed
💢نجات گنجشک! 🔰هوا هنوز گرگ‌ و میش بود و نسیمی ملایم می‌وزید، صدای گنجشک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درخت به گوش می‌رسید. 🔸گنجشکی سراسیمه پایین آمد و خودش را بر عبای امام انداخت. از ترس نوکش مدام به‌هم می‌خورد. 🔸 امام سرش را خم کرد، نگاهی به گنجشک کرد و به مرد خادم گفت: این چوب را بردار و برو زیر سقف ایوان جوجه‌های این گنجشک در خطرند. 🔸مرد چوب را گرفت و با عجله دوید. مار سیاهی گوشه لانه روبروی جوجه‌ها کمین کرده بود. 🔸خادم با چوب مار را کشت و به سمت امام رفت. 🔸توی راه با خودش می‌گفت: امام رضایی که زبان گنجشک را میفهمد فقط می‌تواند امام و حجت خدا باشد. 📚بحار الانوار، ج49، ص 88 📎 📎 📎 📎 @emamhsanmohammadyehmasjed
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد. ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني؟» مرد جواب داد: «آخر تابه من کوچک است!» گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد قبول نمي کنيم. برای استفاده از فرصت های پیش رو، باید خود را از قبل آماده کنیم @emamhsanmohammadyehmasjed
✍️ داشتم جدول حل می‌کردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی» 👨‍💼 پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد. 🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀ تازه‌عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم: اینم نمی‌شه. 💁‍♂ دامادمون گفت: «وام» گفتم: نه. 👮‍♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار» گفتم: نُچ. 👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر» گفتم: نه، نمی‌خوره هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، 🌱 پابرهنه می‌گوید «کفش» 🌱 نابینا می‌گوید «نور» 🌱 ناشنوا می‌گوید «صدا» 🌱 لال می‌گوید «حرف» و... 🔺 اما هیچ‌کدام جواب کاملی نبود. 👈🏻جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@emamhsanmohammadyehmasjed