🌷🕊
بچه که بودیم وقتی میرفتیم خونه دوستمون
میگفتن مامانت میدونه اینجایی؟!
نگرانت نشه؟
حالا تو چند ساله اینجایی
مامانت خبر داره؟؟ نگرانت شده ها..!😢🥺
#شهیدگمنام🕊
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
پنجشنبه
ودلم...هوایی آغوش کسانی است،
که امروز، فقط یک خاطره اند.
🔻راستش
گفتم،هدیه ای برایشان پست کنم!
اما
بالاتر از خودت، هیچ نيافتم...خدا
💓دراین شب جمعه سهم شان را....از آغوشت،بیشتر کن.
اللهم اغفرللمؤمنین والمؤمنات والمسلمین والمسلمات🤲
بی نصیب نگذاریم پدران ومادران آسمانی رامهمانشان کنیم فاتحه وصلوات
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
هر شب جمعه دلم یاد شهیدان میکند
یاد زینالدین و همت، یاد چمران میکند
حاجقاسم، تا سحر یاد شهیدانم ولی
چشمها را یاد چشمان تو گریان میکند
﴿شبجمعه شهدایادکنیدتاشما رانزدارباب یادکنند﴾
هدیه به روح ملکوتی و بلندهمه شهیدان ازصدراسلام تاکنون،امامشهدا،حاجقاسم عزیزمون صلوات
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه ست و حسرت يک برگ ِبرات
شب جمعه و دلمان تنگ تو ای راه نجات
باز هم فاصله ها بغض ِگلوگير شده ست
السلام ای شه بی يار و قتيل العبرات
#اللهمارزقنيشفاعةالحسينیومالورود
#شب_جمعه
#حرم
#کربلا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام تمام دلخوشی،
مهدی جان
آدینه آرام رخ میگشاید
و در هر عبور لحظههایش
مرا پروانهوار
گرد حریم یاد تو میچرخاند
سرانجام از راه باز میرسی
و رویای ناتماممان تعبیر میگردد
ودلهای بیسامانمان خوش میشود🏝
⚘و َتَسْتَغْفِرُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ اِذا یَغْشی وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الاِْمامُ الْمَاْموُنُ
و از او آمرزش خواهی. سلام بر تو هنگامی که بامداد کنی و شام کنی، سلام بر تو در شب هنگامی که تاریکیش فرا گیرد و در روز هنگامی که پرده برگیرد، سلام بر تو ای امام امین⚘(آلیاسین)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
#آدینهتونمهدوی
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
#آدینههای_بدون_سردار
🌱 ...نقاش اولِ روی تو خدا بود
و خدا روی ترا در نگارخانه ی دل ما نقش کرد و خدا بعد از تو ما را محب تر از قبل فرمود.
🌱تو عبد ناب خدا بودی که آنگونه برگزیده شدی برای شهادت.
این نعمت را به هر کس ندهند سردار.
🌱اماسرداردراین روزهای پایانی ماه شعبان میشود آرام و آهسته بگویی خدایا،
🍁این عبدِ عاصی ات، تَه باراست و تو هم جدا نکن و مشتری اش باش.
🌱شاید خدا به دعای شما، شد مشتری ما...!!!
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#جان_فدا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست.
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#جوادافسردهپشتیری﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#شهیدجوادافسردهپشتیری
تولد: ۱۳۴۷/۱۱/۱۶صومعهسرا(پشتیر)
شهادت: ۱۳۶۵/۷/۱۷ اشنویه
یگان اعزامی: سپاه
شهيد جواد افسرده از 5 سالگي روزه مي گرفت مادرش مي گويد: جوادم خيلي مهربان بود به او مي گفتم تو نمي تواني روزه بگيري اما قبول نمي کرد هنگام سحر زودتر ازهمه بلند مي شد و اول هم وضو مي گرفت تا به 7 سالگي رسيد روزه ها همه کامل بودند نماز را سر وقت مي خواند از کوچکي عاشق جبهه و جنگ و امام بود.
تا اينکه به سن 12 سالگي رسيد نتوانستيم جلودار جواد شويم با سن کمش به جبهه رفت آن هم داوطلبانه با انکه 12 سالش بود اما قد بلند هيکلي اصلا بهش نمي يومد که 12 سالش باشه بيشتر نشون مي داد. همانطور درس مي خواند و به جبهه هم مي رفت.
درسش را مي خواند و مي رفت امتحان مي داد قبول مي شد.
از حال و هواي اين بچه معلوم بود که ماندني نيست براش سه تا گوسفند نذر کردم که برام زنده بماند با اين سن کمش شهيد نشود اما هيچ کس و هيچ چيز جلودار و حريف او نمي شد .
شهیدجواد 6 سال در جبهه فعاليت داشت و در سن 18 سالگي توسط منافقان شناسايي شد پاييز 1365 ، 18 مهر به شهادت رسيدو 24 مهر 1365 تشيع شد .
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
باسلام وعرض ادب واحترام
شهیدجوادافسردهپشتیری
رایکی ازدوستان دوره راهنمایی ایشون که از همراهان ماهستند معرفی کردند،
ازایشون سپاسگزاریم 🌷
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #مهدویت | ممنوع بودن بی صبری در انتظار فرج
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ نجوا با امام زمان ارواحنا فداه
🔸 برگرفته از جلسات "خطرِ غفلت"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهفتم
در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»
یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.»
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتم
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟