eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ همین داغ، بس است... 🔹 توی سربازی رُسَش را میکشیدند. به آسایشگاه که میرسید، دیگر نمیفهمید کی خوابش میبرد. آن روز قبل از این که برای نماز مغرب و عشا وضو بگیرد، از هوش رفته بود. سحر که از خواب پریده بود، فهمیده بود کار از کار گذشته و نمازش قضا شده... 🔸 صبح، با هزار افسوس توی دفترش نوشته بود: «دیشب متاسفانه بدون این که وضو بگیرم، روی تخت خوابیدم. خاک بر سرم شد و از لطفِ امام عصر، دور ماندم. حالا چرا؛ خدا می‌داند! در این جا، پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزها قاطی می‌شود... همین داغ برای یک نفر که خودش را نوکرِ حضرت می‌داند بس است.» 📢 شهید حسن باقری 📚 کتاب چشم جبهه‌ها ◾️ ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
102724464(2).mp3
727.4K
🔉 موضوع: با مستاجرتون خوب رفتار کنید کوتاه و شنیدنی 💠 @EmamZaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🌈«خداشناسی قرآنی کودکان»🌈 ✅ به ۴۰ پرسش مهم و اصلی مربوط به خدا پاسخ می دهد این کتاب از یک سو به معارف ناب قرآنی تکیه دارد و از سوی دیگر با ادبیات ویژه کودک و نوجوان نگارش یافته است.😃 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
📌 مراحل شدت عوارض خودارضایی در دختران ⚠️مرحله‌ی مشکل‌ساز : ⚠️در افرادی بروز می‌کند که روزانه بیش از یک یا دو بار استمنا می‌کنند. عوارض آن عبارتند از: 🔺خستگی و کوفتگی 🔺عدم تمرکز حواس 🔺ضعف حافظه 🔺استرس و اضطراب ⚠️مرحله‌ی گرفتاری شدید: ⚠️در افرادی که در روز سه تا چهار بار استمنا می‌کنند پدیدار می‌شود. عوارض آن عبارتند از: 🔻خستگی و کوفتگی 🔻تغییرات سریع خلقی 🔻حساسیت بیش از حد و زود رنجی 🔻کمردرد 🔻بی‌خوابی و بدخوابی 🔻نازک شدن موها (به دلیل برهم خوردن نظم هورمونی) 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💐 💠 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔉 📹 من می‌خواهم خدا را بپرستم ... 👆🏻این را با صدای بلند فریاد بزنید! 🆔 @EmamZaman
! 🌱هرچیزی خالص آن خوب است، گلاب و عسل🍯 اگر خالص باشند ارزش دارند. حتی خود آب هم خالصش خوب است. آبی که بوی خربزه و طالبی و گوشت می دهد گوارا نیست. آبی گوارا است که طعم و رایحه ی آب داشته باشد. 🌸 عبادت هم همین طور است، عبادتی ارزشمند است و در دستگاه الهی ارزش و بهایی دارد که باشد یعنی فقط برای باشد این است که قرآن کریم می فرماید:  💫لاَّتَعبُدُوا إلاَّ اللهَ؛ 💫 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 @EmamZaman
🌸🌤🌸 🌤🌸 🌸 😍 السلام علیك یا بقیة الله فی ارضه🤩✋ قسمت دوم⏪ 2. امام علی«ع» می فرمایند: زره حکمت را پوشید و آن را با همه آداب و شرایطش فراگرفت .... او باقیمانده ی حجت‌های خداست و جانشینی از جانشینان پیامبران اوست.😊 💕بقیة من بقایا حجته، خلیفة من خلائف انبیائه (3) 3.حضرت مهدی(عج) : 🌸انا بقیة اللّه فی ارضه، و المنتقم من اعدائه.🌸 من بقیه الله (باقیمانده خدا) در زمینم و از دشمنان او انتقام می گیرد. (4) 4 . امام باقر«ع» : هرگاه قیام کند به تکیه دهد و سیصد و سیزده مرد بر گردش حلقه زنند.😍 نخستین که می گوید این آیه است. «بقیة اللّه خیر لکم ان کنتم مومنین» بقیه الله (باقیمانده ی خداوند) برای شما بهتر است اگر ایمان داشته باشید.💕 آنگاه می فرمایند: 💚 من«بقیة اللّه» (باقیمانده ی خدا) هستم و حجت و جانشین او برای شما. هیچ مسلمانی به او درود نگوید مگر چنین : السلام علیک یا بقیة اللّه فی ارضه💕✋🏻 (5) منــــابــع📚😊 📘3 .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱۰،ص ۹۵ میزان الحکمه ج۱، ص۳۳۶، ح ۱۱۶۷ 📗4.کمال الدین: ج۲، ص۳۸۴، ج۱ میزان الحکمه ج ۱، ص۳۳۶، ح۱۱۶۸   📒5. نورالثقلین: ج۲،ص۳۹۲، ح۱۹۴ ......🍃 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🕗 ۲۰ صلوات خاصه امام رضا (ع): اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏. ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿💫📿 💫📿 📿 💕بانى، معمار ومهندس مسجد بايد اهل نماز باشد✔️ 💫در آيه هيجده سوره توبه مى خوانيم: (انّما يعمر مساجد اللّه من آمن باللّه واليوم الاخر و اقام الصلوة) فقط كسانى حقّ تعمير و آباد كردن مساجد را دارند كه علاوه بر داشتن ايمان به خدا و روز جزا، باشند.🌿 📢نااهلان حقّ تعمير مساجد را ندارند، زيرا تعمير مسجد يك عنوان مقدّس است.✔️ 🌿در حديث مى خوانيم: اگر ظالمى مسجد مى سازد شما به او كمك نكنيد. تحريم شراب و قمار به خاطر حفظ نماز است با اينكه شراب و قمار مفاسد جسمى، روحى و اجتماعى فراوانى بدنبال دارد، امّا قرآن درباره آثار اين دو مى فرمايد: 💕(و يصدّكم عن ذكراللّه و عن الصلوة) اينها ميان شما كينه ايجاد مى كند و شما را از ياد خداوند و نماز باز مى دارد. 💚در اين آيه از ميان دهها خطر و ضررى كه شراب دارد، روى و آن تكيه شده است. ضرر اجتماعى پيدا شدن كينه وضرر معنوى غفلت از ياد خدا و نماز. 📗کتاب ۱۱۴ نکته درباره نماز، محسن قرائتی ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🔴 ▫️شیخ رجبعلــی خیاط: چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:  ((یـــــا خیر حبیب و محبوب... )) یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟! ، این‌ها دوست داشتنی نیستند...❤️ هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید ... ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
💔 🌿❤️چه کرده جذبه ی چشم تو با آغوش این غربت که زائر فصد اینجا میکند،از دور می رقصد؟ 🌸 دوتا چشم پریشان بر ضریحت بستم و حالا دوتا ماهی قرمز در پس این تور کی رقصد...❤️🌿 ... ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
یک بار هم وصیتنامه شهدا را بخوانید 🌹امام خمینی: اين وصيتنامه‏‌هايى كه اين عزيزان[شهدا] می‌‏نويسند مطالعه كنيد. پنجاه سال عبادت كرديد، و خدا قبول كند، يك روز هم يكى از اين وصيتنامه‏‌ها را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكر كنيد. 📗صحیفه امام؛ ج۱۴ ص۴۹۱ | جماران؛ ۱ تیر ۱۳‌۶۰ | کیهان 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خاطره ای عجیب از زبان شهید تهرانی مقدم، پدر موشکی ایران ⚡️نمونه‌ی کوچکی از اراده الهی و امدادهای غیبی 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman
✨🌾✨ 🌾✨ ✨ 🔺گام سوم «۳ ذی‌القعده» 😊 یکی ازکارهای جاهلانه، انتقام است. به شکرانه اینکه خدابهت قدرت داده ومی توانی انتقام بگیری؛انتقان نگیروعفوکن. حالااویک بدی کرده، شماصرف نظرکن تاخداهم درقیامت ازتوصرف نظرکند توقع داریم خداماراببخشد،اماکسی که به مابدی کرده وعذرخواهی کرده رانمی بخشیم. (آیت الله مجتهدی تهرانی) 🍃امام علی (ع)فرمود:بدترین مردم کسی است که ازلغزش ها نمی گذرد وعفو نمی کند. 📕 شرح غررالحکم،ج۴،ص۱۷۵،ح۵۷۳۵ 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
⭕️ خون وخونریزی یا فهم و فرهنگ؟ 🔸 وجود مبارک امام زمان با چه قدرتی جهان را از عدل و داد پر میکنند، با کُشتن؟ الان که مردم جهان هفت میلیارد است اگر یک میلیارد آن را بُکشند آن شش میلیارد دیگر آدم میشوند؟ تازه اول خونریزی است و اگر از این هفت میلیارد، چهار میلیارد را بُکشند، سه میلیارد باقیمانده آدم میشوند؟ هرگز. امام زمان با چه وسیله ای پیروز میشوند؟ 🔹با فشار با کُشتن، یا با عدل و فرهنگ؟ معجزه اول آنست که مردم را عاقل میکنند، آدم میکنند، آن وقت است که جامعه عاقل، عدل پرور میشود. 📚سخنرانی آیت الله جوادی آملی؛ نکته ۸۴۲ از کتاب ۱۰۰۱ نکته پیرامون امام زمان ۹ ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🌙می‌گویند شبهای‌ِ جمعه، آسمان به زمین نزدیک می‌شود! آنقدر نزدیک که دست بالا می‌کنی و ... قدّت هراندازه که باشد فرقی نمیکند؛ میوه‌ی اجابت را خواهی چید ! اگـــر؛ رسمِ دعا را آموخته باشی! 🤲 رسمِ دعــــا ....؟ 🆔 @EmamZaman
📜 9 🔰چرابیشتر آدم ها نسبت به گذشته پشیمون هستند⁉️(قسمت دوم) 🌀همه آدم ها براساس (شناختی)که از خودشون دارن و قیمتی که پیش خودشون برای خودشون قائل هستن ،افکار،انتخاب ها و ارتباط ها و اعمالشون رو تنظیم میکنن🤔 ✅هرقدر شناختی که از خودمون داریم (دقیق تر)و قیمتی که برای خودمون قائلیم (بالاتر)باشه این چهار عاملی که گفتیم (دقیقتر)و(باارزش تر)میشن و زندگیمون بهتر و باکیفیت تر میشه و به شادی و آرامش بیشتری میرسیم و هم دنیامون آباد میشه هم آخرتمون😍 🍃🌹🍃 🔹این نکته رو یادتون نره ها که 👈هر جور توی این دنیا زندگی کنیم همونجور محشور میشیم ها 😳اصلا دنیا و آخرت دوتا نیستن ،آخرت همین الان هست ،فقط چون چشم خود حقیقیمون باز نشده اون رو نمیبینیم ،حتی یه فکر کوچیک هم توی ذهنمون بیاد توی ساختنمون تاثیر داره هم توی آرامش و زجری که توی دنیا داریم هم توی آخرت 😳که ایشالا این بحث رو مفصل در بحث مطرح میکنم😊 💠➿💠 💡پس علت اینکه روی زبون بیشتر مردم کلماتی مثل(افسوس)و(حیف شد)و(ای کاش)و...وجود داره اینه که اونها در تنظیم افکار،انتخاب هاو ارتباط ها و اعمالشون دقت لازم و کافی رو نداشتن و باوجود عشق زیادی که به خوشبختی خودشون داشتن اما شکست خوردن 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🌸 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف‌های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی‌اش را پرسید :«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!» پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی‌خواست عکس‌العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله‌ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم می‌کند و صورت پدر زیر سایه‌ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «می‌گفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.» پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمی‌دونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، می‌دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می‌خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می‌شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می‌کنن! این چه حرفیه که می‌زنی؟» پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!» و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه‌اش آغاز کرد: «مریم خانم می‌گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربان‌تر ادامه داد :«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!» انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی‌ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل‌های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف‌ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می‌کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم‌هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانه‌ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته‌ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می‌داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال‌ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می‌آمد، پاسخ دادم: «نمی‌دونم... خُب من... نمی‌دونم چی بگم...» ... ✍نویسنده: ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 گل‌های سفید مریم در کنار شاخه‌های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی‌ام می‌کاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان‌ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که می‌خواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر می‌نشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می‌درخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب می‌توانستم معنای این نگاه‌های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌بخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی‌آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می‌لرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می‌گرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده‌ای شیرین حالم را پرسید: «حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گل‌های سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتماً می‌دونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح می‌دادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی می‌کنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: «حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق می‌کنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خُب نظر شما چیه آقا مجید؟» بی‌اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده‌ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می‌کرد. در برابر سؤال بی‌مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می‌آمد، شروع کرد: «حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همه‌مون مسلمونیم. همه‌مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، کتاب همه‌مون قرآنه و همه‌مون رو به یه قبله نماز می‌خونیم. برای همین فکر می‌کنم که شیعه و سُنی می‌تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس می‌کردم کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی‌گیری که چرا اینجوری نماز می‌خونی یا چرا اینجوری وضو می‌گیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله‌ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت‌بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه‌ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده‌ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. ......💕 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @EmamZaman
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. .......🍃 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman