🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_دوم بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_سوم
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم:
_همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!
مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره!
لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم:
_ میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم
دستهات رو بشوری، بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده...!
آروم خندیدو زیرلبی گفت:
_دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن، اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش:
_ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم.
داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره،چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری
میشه برام افتخار که برات مهم بودم !
دستش مشت شد بین دستهام.نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده !
خواست حرفی بزنه که صدای
محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت:
_آقا امیرعلی پیش محیاست.
دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد خیلی با عجله گفت:
_ان شاالله بهتر باشی،من دیگه
برم.
حتی مهلتم نداد برای خداحافظی!
دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوالپرسی ساده ازم کرد .نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده ,میشد
امیرعلی قدیمیه اول عقدمون.
نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم:
_علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟؟
_علیک سلام عروس،بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
_به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ،حالا فرمایش؟
_عرض کنم خدمتت که..حالا جدی جدی خوبی؟
_کوفت عطیه حرفت و بزن. دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه!
_خب حالا کوه که نکندی!
پوفی کردم:
_قطع می کنم ها.
_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیااا.
بلند گفتم:
_عطی!
خندید:
_درد، نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی.
خب عرضم به حضورت که بااون اخلاق زمبه ایت..
کشیده گفتم:
_ بی تربیت.
قهقه زد:
_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا.
دلخور بودم از امیرعلی:
_نه ممنون.
صداش مسخره شد:
_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره
نیومدی هم بهتر!
وارد حیاط دانشگاه شدم:
_کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم!
_من همین مدلی بلدم میای دیگه؟
نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:
_باشه ممنون از عمه تشکر کن!
_خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو.
_نکه خیلی هم درس میخونی!
_از تو درسخون ترم،خداحافظ محی جون!
_خندیدم به دیوونه بازیش:
_خداحافظ دیوونه!
خودتی گفت و تماس قطع شد.
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_سوم دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی داد
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_چهارم
خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم.چه قدر دلم برف و بارون میخواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه. انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن.
قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه
تحلیل رفت همه توانم!
امیرعلی بود . آره خودش بود.باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم:
_ امیر علی ..امیرعلییی
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود، مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!؟
سرزنش گر گفت:
_چه خبره محیااا؟
یادم رفته بود دلخوربودنم،با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم:
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم.اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:
_خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:
_یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم ... سرخوش پریدم وسط حرفش:
_مرسی که موندی باهم بریم!
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت :
_ماشین ندارم!
لحن امیرعلی بوی کنایه میداد.
نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم:
_چه بهتر با اتوبوس میریم،اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود:
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
دستش رو رها کردم و یک قدم عقب عقب رفتم و امیرعلی وایستاد:
_مگه سرو وضعت چشه؟؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش:
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد. لکه لباست هم که کوچیکه!
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت.به دستهاش نگاه کردم:
_بریم یک آب معدنی بخریم دستهات روبشور، بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید:
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم:
_بله آقا ؟
سرش رو تکون داد:
_هیچی !
یک شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره !
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش .خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!
صداش گرفته بود:
_می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست ! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره !
بی هوا دستهام رو محکم گرفت:
_ بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم:
_چه عجب یادت افتاد،خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد:
_ببخشید راستش من ...
_باز چی شده امیرعلی ؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
_نه محیا جان نه!
_پس چرا بازم یکدفعه...!
پرید وسط حرفم..:
_بهت میگم ولی الان نه.. بریم؟؟
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت..
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ #دعا_فرج
#قرائتهرشبدعافرجبهنیتظهور 🌱
#مهدیجانم 🧡
|فقیروگوشهنشینمحبتتهستم|
|بسازبادلآنڪه،فقطتورادارد|
#شببخیرمسیحایدلم💞
#شبتونمهدوی💛🌙
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ #مناجات_شبانه ♡
اللهم انی اسئلڪ...✨
الهے💫
تو دانایے و بہ جہل ما آگاه هستے❥
همہ ی مامحتاج تو هستیم و تو سرپرست مایۍ...🌿
خدایانقص و ناتوانے ما ࢪا ببخش ڪه ۻعیفیم و ناتوان...🥀
دستمان رابگیࢪ و ࢪستگاࢪمان ڪن 🌱
رستگاࢪ ڪه شویم تو راضےو خشنودمیشوے.🌱🦋✨
🌿🌻یا راحم المساڪین🌻🌿
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
🌸امام خمینی (ره):
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#مهارت_زندگی ۲
✔️در زندگی زناشویی👩❤️👨 همه به دنبال "شادی و آرامش" هستیم. اگر قرار باشد که زندگی مان شاد و آرام نباشد خیلی خسارت می بینیم.
⚜ قرآن نیز "شادی و آرامش"😇 را ملاک قرار می دهد که؛ اگر میخواهید بدانید یک نفر چقدر مؤمن است ببینید چقدر شاد و آرام است.
💢 دو اصلی که ما باید تا آخر عمر به آن توجه کنیم عبارتند از:
۱. شادی
۲. آرامش
💡اول باید مهارت شاد😊نگه داشتن "خود" را بیاموزیم سپس باعث شادی و آرامش دیگری شویم.
ازدواج👩❤️👨پیوند دو سیستم است، یک سیستم من و یک سیستمِ دیگرِ غیر از من با جنس و با روحیات و ساختار و محیط تربیتی متفاوت، بنابراین وقتی نتوانیم سیستم و ساختار خودمان را کنترل کنیم و برویم سراغ کنترل یک سیستمی که با ما شباهتی ندارد، مشکل ایجاد می شود.
پس در شروع یک زندگیِ مشترکِ تازه، اصلِ "شاد و آرام" نگه داشتنِ خود در درجه اول و سپس شریک و زندگی خود بسیار مهم است. اگر در زندگی غصه و عصبانیت😡و....باشد، از زندگی لذتی😍 نخواهیم برد.
۷۵ درصد زندگی ها یا طلاق یا فکر طلاق یا تحمل یا با طلاق عاطفی زندگی می کنند. اگر میخواهید جزء آن ۲۵ درصد اقلیت باشید، باید اصل بر این باشد که میخواهم خوشبخت باشم و برای این خوشبختی باید اطلاعات بدست آورم و مهارت پیدا کنم.
✨اگر مومن شاد و آرام نباشد اصلا ایمان ندارد✨
✔️ اگر میخواهیم در زندگی تصمیمی بگیریم باید با همسرمان مشورت کنیم. انتخاب ما همیشه براساس اصول و عقاید ماست و در زندگی زناشویی نیز هر انتخابی می خواهیم بکنیم باید ببینیم آیا با دو اصلِ "شادی و آرامش"😇 سازگاری دارد یا نه؟! البته نه سازگاری با خوشایندِ خودمان.
💢 اصل "آگاهی داشتن" را نباید دست کم گرفت. مثلا شما به خاطر یه رشته وقت🕰 میگذارید، کلاس میروید، هزینه💵میکنید تا به چیزی که میخواهید برسید, اگر استاد ضعیف داشته باشی شکایت میکنی. در مورد همه تخصص ها همینطور است؛
ولی وقتی نوبت به خودمان میرسد مخصوصا در بحث "زناشویی" دچار بی حوصلگی😏شده و یا فکر میکنیم نیاز به کسب مهارت نداریم.
مثلا نمی رویم مهارت های جنسی را بیاموزیم, که متاسفانه ۵۰ درصد طلاق ها به خاطر نداشتن روابط جنسی صحیح است.
🔺استاد محمد شجاعی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@emamzaman
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
•★•
#استوری
#سلیمانی
هرگاه عقل عاشق شود
عشق عاقل می شود
آنگاه ...
🔸نشر باشما🔸
@sohagraph
═══✵☆✵═══
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🥀بسَمِاللهِقاصِمالجّبارین🥀 🌱بنامدرهمشڪنندهسرڪشان🌱 سلام به تک تک عزیزان همیشه همراه✋براتون
❀
#دلنوشته_ای_برای_سردار 💔
سردار به تو غبطه خوردم که تو با این عظمت و جایگاه هیچ وقت دنبال مدرک و دانشگاه و مدرک دکترا و ... نبودی
هرگز دنبال نام و عنوان نبودی
هرگز به فکر استراحت نبودی
مثل برخی ها سجاده آب کش هم نبودی
وسط نماز از یتیم شهید گل و برگ گل گرفتی و هرگز به خاطرت رسوخ نکرد که شاید نمازم باطل شده باشد شاید فکر کردی این نماز نزد حق محبوب تر است و بلافاصله بعد از نماز یتیمی را که به تو گل داده بود غرق بوسه کردی
سردار این قدر خاکی بودی که بجز در مراسم رسمی درجه هایت را نصب نمی کردی لباس سبزت یا تنت نبود یا اگر بود خاکی بود و گلی بود
خانه ات ساده بود وسایل خانه ات چقدر معمولی و حیاط منزلت چقدر ساده و خودمانی
و از همسرت خواستی که بر سنگ قبرت بنویسند سرباز قاسم سلیمانی بدون نام و عنوان
اگر به ما بود برایت مزاری درست می کردیم درجه یک با چندین گنبد و گلدسته در حد یک الگو و قهرمان
چه کنیم که خودت پیش دستی کردی و طور دیگری وصیت کردی شاید تو ما را بهتر شناخته بودی
سردار کرار همیشه در سفر، سفر بخیر و سلامت
وقتی در سایت ها دنبال می گشتم و دیدم نوشته به جز تاریخ تولد و محل تولد اطلاعات بیشتری در دسترس نیست فهمیدم که ما واقعا تو را نمی شناختیم
تو از افلاک بودی نه در خط املاک
اهل همت بودی نه اهل صحبت
مرد عمل بودی و نه مرد شعار
دارای مقام بودی نه صاحب عنوان و مقام
خوشا بحالت که یار نظام بودی و نه مثل ماها بار نظام
تو سرباز ایران بودی نه سربار ایران
تو به انتظار ایستاده بودی نه به انتظار نشسته
تو سوار بر تانک بودی نه سرمایه دار بانک
نمی دانم تو چندمین بودی از 313 تن
تو یار مردم بودی و در مشکلات همیشه پشت مردم بودی
هر جا که عازم بودی حتما آن جا لازم بودی چه در اهواز چه حلب چه بغداد و چه دمشق و یا اربیل
و در آخر
در سرزمین کوفه به شهادت رسیدی
بدن مطهرت هم باز به زیارت رفت کربلا کاظمین نجف قم مشهد و آن وقت در خاک آرام خواهی گرفت تا بر افلاک قدم بگذاری
سردار شهادتت مبارک
سردار ما را ببخش که تو را نشناختیم والبته مهم هم نیست چون که صد البته آسمانیان تو را بهتر می شناسند
سردار ببخش که درجه ای نظامی بالاتر از سپهبد نداریم که بردوش و یا برسینه است بگذاریم .
سردار ما تا بحال فکر می کردیم که تو فتح الفتوح کردی ولی تشییع جنازه ات به ما فهماند که تو فتح القلوب کردی
دیروز دیدیم که دوباره در اهواز سیل آمد اما این دفعه سیل جمعیت بود که با لطف خدا تبعات این سیل درخت ظلم و ستم را از ریشه برخواهد کند
به امید آن روز
سردار برای ما دعا کن که به دعایت سخت محتاجيم.
🔻 #ارسالیازاعضا🌺
#منتظردلنوشتههایبعدیشماهستیم
@Eashgh_313
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀
#استوریمهدوی♥️
#سهشنبه_جمکرانی🌱
مارا به غیر #تو اشتیاقی نیست
ای مقصد تمام دعا های ما،#بیا...💚
#اللهمعجللولیکالفرج
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#مهدویت
❓ احاديث امام مهدی علیه السلام به چه صورت به ما رسيده است؟
🔺 سخنان امام عصر به دو صورت به ما رسيده است:
۱. توقيعات ۲. ملاقات
1⃣ توقيعات:
توقيع يعنی، نامهای كه امام به فردی مینوشتند. در اين رابطه گفتنی است امام زمان دو نوع غيبت دارند: غيبت صغری و غيبت كبری. در غيبت صغری امام، چهار نايب خاص داشتند كه آنها رابط بين امام و مردم بودند. يعنی نامه و سؤالات مردم را به امام ميرساندند و جواب آن را از او گرفته و به افراد میدادند. غيبت صغری ۶۹ سال طول كشيد، در اين مدت نامههای فراوانی شامل سخنان و پيامهای امام به شيعيان صادر شد. تعدادی از اين نامهها يا به اصطلاح توقيعات، در كتابهای حديثی (مانند كتاب كمال الدين شيخ صدوق، غيبت شيخ طوسی، بحار الانوار و...) آمده است.
2⃣ ملاقات:
بخش ديگری از سخنان امام زمان به صورت شفاهی و در ملاقات و ديدار با آن حضرت شنيده شده و در كتابها نقل شده است.
البته اكنون ما در حال غيبت به سر میبريم و قرار نيست كسی به محضر آن عزيز برسد، مگر اين كه به طور استثناء چنين سعادتی براي كسی اتفاق بيفتد. بنابراين نبايد ادعای ملاقات را به سادگی و از هر كس پذيرفت. به علاوه در زمان غيبت كبری چون امام نايب خاص ندارد، بنابراين به وسيله كسی پيام نمیفرستد. به همين جهت در حال حاضر اگر كسي ادعای نقل قول از طرف امام بنمايد، ما نبايد آن را بپذيريم.
🔹 با توضيح داده شده معلوم شد اكثر سخنان نقل شده از آن حضرت، چيزهايی است كه در توقيعات آمده است و تعداد كمی نيز حاصل ملاقاتها میباشد (به خصوص ملاقاتهايی كه در غيبت صغری اتفاق افتاده است).
💢 اين نكته را هم نبايد فراموش كرد كه سخنان نقل شده از امام زمان مانند ساير احاديث، بعضی دارای سند و مدرک قوی بوده و قابل اعتماد است و بعضی سند معتبری ندارد؛ لذا چندان نمیتوان آنها را معيار عمل قرار داد
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارت ظهور به حضرت یوسف✨🕊
* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*🌷
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
{ #امام_زمانی 🌱}
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
|°•.🌷.•°|
#امامزمانم💚
هروقتبیڪارشدییهتسبیحبگیر
دستتهےبگو
🌸 #اللهمعجلالولیکالفرج 🌸
همدلخودتآروممیگیرههمدل
آقاڪهیڪےدارهبرایظهورشدعامےڪنه❤
#العجلیابنالحسن🌸
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#مهدویت
⭕️ غیبت حضرت مهدی علیهالسلام تا چه زمانی طول خواهد کشید؟
🔹 در مورد زمان دقیق پایان غیبت حضرت مهدی علیهالسلام و وقت ظهور ایشان، کسی اطلاعی ندارد و اگر کسی مدعی تعیین وقت ظهور و پایان غیبت بشود، دروغگو است؛ زیرا موضوع پایان غیبت حضرت و اعلام ظهور، فقط به اراده الهی بستگی دارد و خود حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف هم منتظر دستور و فرمان ظهور از سوی خداوند است.
🔸 به همین دلیل نه تنها در روایات، زمانی برای ظهور تعیین نشده، بلکه تعیین کنندگان نیز به شدت دروغگو خوانده شدهاند. فردی به نام مهزم از امام صادق علیهالسلام پرسید: «فدایت شوم! ظهور قائم آل محمد صلیالله علیه و آله و سلم و تشکیل دولت حق به درازا کشید؛ پس چه وقت روی می دهد؟»
حضرت پاسخ دادند: «تعیین کنندگان وقت ظهور دروغ می گویند، تعجیل کنندگان هلاک می شوند، و تسلیم شوندگان نجات مییابند و به سوی ما باز میگردند.»*۱
🔹 تعیین وقت نکردن از سوی معصومان علیهمالسلام و تکذیب وقت گذاران، با توجه به اسرار و حکمتهایی است که در نامعلوم بودن آن نهفته است. یکی از آن حکمتها، جلوگیری از سوء استفاده اشخاص ناپاک از این قضیه است.
💢 البته سخن از نزدیک شدن به عصر ظهور، چنان که در روایات نشانههای ظهور مطرح شده، با این مطلب منافات ندارد؛ زیرا آن چه در روایات ممنوع و تکذیب شده، اظهار نظر قطعی در مورد ظهور از نظر سال و ماه و روز است، نه نزدیک دانستن ظهور.
🔰 البته ظهور امام مهدی عجلالله تعالی فرجه الشریف شرایطی دارد. در زمانی که این #شرایط محقق شود، ظهور نیز تحقق مییابد. مهم ترین این شرایط و زمینه ها، فراهم شدن یاوران مخلص و توانمند و آمادگی جهانی برای پذیرش رهبر معصوم است.
📚۱. کافی، ج۱، ص۳۶۸ ،ح۱
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀
#اســتـوری 😍
هستم یک سرباز ایرانی💪
فرمانده ام قاسم سلیمانی💛
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_پنجم
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت ومتفکر کنارم نشسته بود. پر ناز ولی آروم گفتم:
_امیرعلی؟؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت:
_جونم؟؟
لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم !
به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد..باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم:
_میشه دستت رو بگیرم؟؟!!!
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش.به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون
میداد. لب زدم:
_ ممنونم.
نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو!
_من ممنونم.
خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم!
****
بالشت و پرت کردم سمت عطیه:
_جمع کن دیگه اون کتابها رو،حوصله ام سررفت!
باته مدادش شقیقه اش رو خاروند:
_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره؟
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت:
_ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟؟
_توکه خواستی کلت رو بکنی تو کتاب کردی دعوتم کردی!جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو.
ابروهاش رو بالا داد:
_مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلا تو چرا اینجایی؟؟ پاشو برو پیش امیرعلی.
پوفی کردم:
_نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه!
_خب برو پیش مامان بابا!
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد:
_ آخیش پاشو برو شوهرت اومد.
_به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن!
لبخند دندونمایی زدم:
_چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد!
بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد.دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم !
امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست.
_محیا این چه وضعیه تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی، اومدی و من نبودم اونوقت قرار بود چیکار کنی؟
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم.
هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و
بافت تنم هم آستین سه ربع بود !
لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین:
_ ببخشید حواسم نبود!
چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد:
_خب حالا دفعه بعد حواست باشه!
لبخندی زد:
حالا چرا پا برهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟!
لبخند دندون نمایی زدم:
_از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه!
خندید:
_امان از شما دوتا،حالا بیا بریم تو خونه، پاهات یخ زد!
رفتیم سمت اتاقش:
_ راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم
دیگه نمیای!
در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم:
_کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم!
هم متعجب شدم،هم خوشحال!
کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم:
_ راجع به چی اونوقت؟
به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش:
_میگم، اجازه بده لباسمو عوض کنم!
نیمخیز شدم:
_برم بیرووون؟؟!
خم شد با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!
_نمی خواد بشین دختررر!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_پنجم مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیر
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_ششم
از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عجیب شده بود و چه قدر خوب!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ...
گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم:
_پاهات و دراز می کنی؟
بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرشو گذاشت روی پام.
لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش!
هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم.
_اذیت میشه پات؟!
فقط یه کلمه تونستم بگم :
_نه!
نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد:
_خوبه،راستش خیلی خسته ام از صبح
وایستاده ام،بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟!
اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید.باصدای گرم و آرومی گفتم:
_قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد...
انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم،امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش:
_خوابم نمیاد ...
نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو ب *و*س*ه* کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید.
_میزاری حرف بزنم ؟
لبهام رو جمع کردم:
_ببخشید بفرمایید سرپا گوشم!
کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود:
_شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ،وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیداکردم، غرق خوشی شدم. درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من
داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری.
با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری!
دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد، ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم. میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!؟
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ با لبخندی نگاهش و مهمون کردم!
– خب نتیجه؟؟
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد:
–منوببخش محیا. تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم:
_دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد:
_میبخشی منو ؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش:
_کاری نکردی که منتظر بخشش منی!
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد.یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن.
ذوق زده گفتم:
_وای امیرعلی مال منه؟؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد
پروانه سفید رنگ و ل*م*س کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز!:
_خیلی قشنگه،ممنووون!
_نقره است ببخشید که طلا نیست، میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی..
پریدم وسط لحن کلافه اش و با ذوق گفتم:
_مرسی امیرعلی.بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد..
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم بجای پروانه، به صورتش نگاکنم و اخم ظریف رو پیشونیش...
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ #دعا_فرج
#قرائتهرشبدعافرجبهنیتظهور
#مولاجااان
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز
دارد ظهورتان به خدا دیر می شود..😔
#شببخیرمولایمهربانم🌱🌸
#شبتونشهدایی🌙💛
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_6026350462209360828.mp3
2.73M
❀
🎵 #رزق_شبانه
دست رو دلم نذارید که پریشونه😔
خدایا تو میدونی که من نمیخوام اسیر دنیا بمونم... #ازشهدا_جابمونم..😔
🎤🎤 #مجتبی_رمضانی
#بهرسمشهادتدعایمانڪنید😔💔
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
🌸امام خمینی (ره):
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#سلام_امام_زمانم🌱
#سلام_جان_دلم❣
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄