eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
آل عبا، بدون پناه اسٺ، العجل برروے نیزه ها سر ماه اسٺ العجل یا این دل شڪسٺہ ما را صبور ڪن یا از براے زینب ڪبرے ظهور ڪن ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
#تکان_دهنده امام سجادعلیه السلام: هرکس دردوران غیبت قائم ما... ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه دلت برای امام زمانت تنگ شده ا این کلیپ رو ببین ... ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_چهارم_داستان_د
#❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *برو دایسون* یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ، رسما من رو خطاب قرار داد : _واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی . اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه . همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم . واقعا نمی دونستم چی باید بگم . یا دیگه به چی فکر کنم . برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ، فشار دو برابر عمل های جراحی ، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه . حالا هم که... چند لحظه بهش نگاه کردم . با دیدن نگاه خسته من ساکت شد . از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون . خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم . سرمای سختی خورده بودم . با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن . تب بالا ، سر درد و سرگیجه . حالم خیلی خراب بود . توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد . چشم هام می سوخت و به سختی باز شد . پرده اشک جلوی چشمم ، نگذاشت اسم رو درست ببینم . فکر کردم شاید از بیمارستانه . اما دایسون بود . تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن . _چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست . گریه ام گرفت . حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم . با اون حال ، حالا باید، حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم . _حتی اگر در حال مرگ هم باشم ، اصلا به شما مربوط نیست . تلفن رو قطع کردم . به زحمت صدام در می اومد . صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_پنجم_داستان_د
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *با پدرم حرف بزن* پشت سر هم زنگ می زد . توان جواب دادن نداشتم . اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم . توی حال خودم نبودم . دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد . _چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت . _در رو باز کن زینب . من پشت در خونه ات هستم . تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه . _دارو خوردم . اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان . یهو گریه ام گرفت . لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم . حتی بدون اینکه کاری بکنه . وجودش برام آرامش بخش بود . تب، تنهایی، غربت . دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم . _دست از سرم بردار . چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم و سرش داد می زدم. _واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم . توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ پریدم توی حرفش . _باشه واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن . این رسم ماست . رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم . چند لحظه ساکت شد . حسابی جا خورده بود . _توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم . دیگه توان حرف زدن نداشتم . _باشه . شماره پدرت رو بده . پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم . _پدرم شهید شده . تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری . به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم . از اینجا برو ... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد . از حال رفتم... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_ششم_داستان_دنب
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *64 تماس بی پاسخ * نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم . سرگیجه ام قطع شده بود . تبم هم خیلی پایین اومده بود . اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم . بلند که شدم دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد 10 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون با همون بی حس و حالی رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم . تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد . پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین . از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم . انگار نصف جونم پریده بود . در رو باز کردم . باورم نمی شد ،دایسون پشت در بود . در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد . با حالت خاصی بهم نگاه کرد . اومد جلو و یه پالستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام . _با پدرت حرف زدم . گفت از صبح چیزی نخوردی . مطمئن شو تا آخرش رو می خوری. این رو گفت و بی معطلی رفت... نشستم روی مبل ناخودآگاه خنده ام گرفت... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_هفتم_داستان_دن
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : * احساست را نشان بده * برگشتم بیمارستان . باهام سرسنگین بود . غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگه ای نمی زد . هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود : _با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم . چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد . و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... _واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه... _از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه... _من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم . _پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم . آسانسور ایستاد . این رو گفتم و رفتم بیرون . تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود . چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه . سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد . تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد . گوشیم زنگ زد . دکتر دایسون بود . _دکتر حسینی . همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم . بیاید توی حیاط بیمارستان . رفتم توی حیاط . خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد . بعد از سه روز ، بدون هیچ مقدمه ای : _چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب ، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد . که فقط بهتون غذا بدم .حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
#تکان_دهنده کسی که شیطان براو ولایت دارد ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
#پروفایل_مهدوی #یاایهاالعزیز #اللهم_عجل_الولیک_الفرج #هذا_یوم_الجمعه ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
#وصیت_نامه #امام_حسین_ع 💠 ان شاءالله آخرین وصیت امام حسین (علیه السلام) و امام زین العابدین (علیه السلام) را همیشه مد نظر داشته باشیم 💠 ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 👤 📝 « زندگی بدون امام زمان(عج) » ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman