فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 مؤذن خط گمرک
🎙 #راویتگری : آقای محمد احمدیان
#شهید_سعید_یزدانی🌷
#شهیدان
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هجدهم بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو ر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_نوزدهم
آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستند، کاش میتوانستم اعتراف کنم و خود را از این جهنم و برزخی که هفت سال گرفتارش شده ام نجات دهم. امیر احسان با نگرانی بلند شد و جلوی پایم خم شد:
_خانووم؟
تصویرش تار ولرزان بود.اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه
رفت.دوباره برگشت ونگاهم کرد:
_میشه بدونم چی شده؟! شما اصلا نرمال نیستی؟ من میشینم شما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه!
گریه هایم بیشتر شد تا یک قدمی اعتراف پیش رفته بودم اما وقتی دید هنوز ساکتم کلافه و عصبی از جا بلند شد و از اتاق خارج شد.
صدای کنترل شده اش آمد:
_حاج خانم من میخوام برم.شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ.
متوجه اعتراضات و چرا ها شدم.
در را قفل کردم وهمه اشان راجواب.
کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید:
_بهاررر؟
_بابا خواهش میکنم تنهام بذار.!
با عصبانیتی که از پدرم بعید بود غرید:
_گفتم این در لعنتیو باز کن بهار
میدانستم مغلوبم.باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم.پتو را رویم کشیدم.با ضرب پتو را بلند کرد
وعصبی گفت:
_این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! مگه با تو نیستم؟؟
دروغ هایم تمامی نداشت، باز هم یک دروغ دیگه :
_به من توهین کرد.
خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد.
_ به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن!
همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت:
_اون همچین حرفی نمیزنه.اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی!
_چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره! من دخترتم بابا.بهتره طرف من باشی.
چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد.
همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم.از دستش دادم.در همین مدت ابهتش من را گرفته بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستن
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیستم
عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس
سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود.
_به به خانم حسینی!
قلبم ایستاد،فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم.فائزه با لبخند گفت:
_سلام! ببین کی اینجاس مامان!
خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم:
_ا وا! سلام فائزه جان، سلام حاج خانوم خوبید؟
_ممنون دخترم، با زحمتای ما؟!
_خواهش میکنم.چه زحمتی. خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم.فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها
نگفته.نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است
خانم تأثیری رو بمن ادامه داد:
_بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا.
فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم، چرا با تبسم مرموزی مرا نگاه میکرد! جلو رفتم و گفتم:
_جونم حاج خانوم؟ چیکار کنم؟
مچ دستم را گرفت و آرام گفت:
_-امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه.
_کدوم حرف؟
_مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین
کرده .اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم.چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم، اما واسم عجیب بود پسش زدی!
از بزرگواریش میخواستم بمیرم،سرم را با نهایت عجز در یقه فرو بردم و باز هم متوسل به دروغ دیگری شدم:
_من با شغلشون مشکل داشتم.نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز
شوهر دارم یا بیوه ام؟!
درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت:
_به توحق میدم.اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر، حالا که زمان جنگ نیست که
هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی با اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من.
من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی.خیلی دلم به این وصلت روشن بود.دلیلتو هم
به امیراحسان میگم بدونه.
_نه! اصلًا دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید.
_مطرح که نمیشه.فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم!
_متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده، هیچ طوره نمیشد
دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام.ایشاالله که یه عروس خوب پیدا میکنید.
رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی
جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود.
اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.به حدی رسیده بودم که
ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت، تصور چهره امیر احسان بعد از شنیدن صدمین دروغ تابلویم باز خنده دار بود...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🍃جمعه ها شرح دلم
یک غزل کوتاه است
که ردیفش همه
دلتنگ توام ...💔
پس کی می آیی...؟! 🌸🙏
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج🙏
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکسن ایرانی و خارجی کرونا و عوارض خارق العاده😁😂
#کلیپ_طنز 🎞
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
.
🍁#دعای_فرج
#وعده_شبانه
🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂
❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ
❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء
❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض
❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان
❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
◎#دعای_غریق◎
یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دوران بزن و در رو تمام شد!
♦️اینطور نیست که شما میگی میزنیم و در میریم، نخیر ما دنبال خواهیم کرد.
♦️اینجور نیست ملت ایران رها کند کسی رو که به ایران تعرضی بکنه!
#سیاسی
#نطنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌱«الهی جودُکَ بَسَطَ اَمَلی»🌱
خدایا!!
به خاطر بخشش های توئه
که من جرأت میکنم اینهمه آرزو داشته باشمツ
دلخوشم به کَرمت مهربونم :)💜
#معبودانه🌼
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
#امام_زمان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌼روزه کله گنجشکی
✍امام باقر علیه السلام: « ما پسرانمان را از ۵ سالگی امر به نماز می کنیم و شما از هفت سالگی امر کنید و برای روزه از ۷ سالگی امر می کنیم به اندازهای که در روز طاقت دارند هرچند نصف روز یا بیشتر و یا کمتر باشد و وقتی تشنگی گرسنگی بر ایشان غالب شد افطار می کنند تا به روزه عادت کند و توانایی بیابند و شما پسر بچه ها را از ۹ سالگی به روزه امر کنید هر مقدار از روز را که میتوانند روزه بگیرند و وقتی تشنگی بر ایشان غلبه کرد افطار کند
📚کافی، ج۲، ص۴۰۹
#بهار_قران
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیستم عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم ر
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_یکم
_بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن.
_چشم،الان.
میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم:
_تشریف بیارید.
سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!با دهان باز ایستادم وگفتم:
_حوریه؟!؟
او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت:
_هی میگفتند آرایشگاه(...)کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته!
کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده، خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیدار با خیلی ها را داشتم جدی شدم وگفتم:
_خیلی خب..بشین
درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در
عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلاوجواهر.چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم:
_کاملا شکل زنا شدی.
_خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم!
پوزخند زدم وگفتم:
_فرحناز چه میکنه؟
_اونم زندگی خودشو میکنه.تو هنوز مجردی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم:
_معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم!
_از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم، شدی کاسه ی داغ تر از آش.شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد.
_شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم.
_چرا؟ ابله اخه تا کی....
_هه ابله؟! .اینبارو دیگه با من موافقی، میدونی چرا؟
_چرا؟؟
_پلیس بود.
بلند و با حیرت گفت:
چی؟؟؟ چی گفتی بهاررر؟ چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی!
_فکر کن زن پلیس بشم!
خنده ی بلندی کرد وگفت:
_خیلی خب دختر .اما خوشم اومد. اصلا زیربار نرو.
_اتفاقا خیلی هم گیرن!
_اه دیوونه به هیچ وجه راضی نشو، گذشته کثیفت رو یادت بیار و صرف نظر کن.
از امرو نهی کردنش لجم گرفت و با حرص گفتم:
_ به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری
کن ببینم.
_واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه.
_اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. کافیه لب تر کنم!
_تو غلط میکنی بهار!
سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد:
_من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.
مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم.توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحناز رو خراب کنی
از لحن پروییش آتش گرفتم، دلم سوخته بود که هفت سال در تاریکی و وحشت زندگی کرده ام اما او و فرحناز زندگی به کامشان بوده...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_یکم _بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن. _چ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_دوم
با تمام توانم سرش داد زدم:
_ به من "باید" و " نباید" نگو، اگه دلم بخواد ازدواج میکنم.با هرکسی که خودم بخوام. اصلا میخوام همونو قبول کنم.
_تو خیلی بیجا میکنی دختره احمق!
_حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم.
_احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس.
_به تو ربطی نداره.برای من تعیین تکلیف نکن. خودت زندگیتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم
میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد!
_تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی
یک عمر بایه پلیس زندگی کنی؟!
جیغ کشیدم و گفتم:
_خفه شو! بی حیای عوضی.به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم.
از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت:
_وجود میخواد که تو نداری.
بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم:
_فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم...
نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم.با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید.
عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم. اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم.من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم انقدر زدم که خودم دردم آمد.
_اینو زدم برای سیاه کردن زندگیم، اینوزدم برای بی گناهی زینب،،اینو زدم برای تباهی وسیاه شدنم، اینو زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند!
پشت هم میزدم واشک میریختم.نیرو گرفته بودم.یک آن چندنفر بلندم کردند.
خانم تأثیری توی گوشم خواباند.زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم.
لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید.دستم را بالا بردم وپاکش کردم.
خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت. آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد.
_چشم سفید.بیا که کار خودت رو ساختی.الان زنگ میزنم صدوده!
بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه
میکردم گفتم:
_بزنید.چه بهتر!مگه نه؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟!
حوریه با گریه و ترس گفت:
_نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم.
خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت:
_برو گم شو وسایلتو جمع کن
این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم. وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی
زمین پرت کرد، خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم، برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ
میزنم.
در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق سمت خانه راه افتادم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعای روز پنجم ماهِ مبارکِ رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تولدت مبارک پدر اُمت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام🎊🤩
تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق
و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما
#رهبری ♥️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄