eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_نوزدهم احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ وجودم آتش گرفته بود می سوختم و ضجه می زدم. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم. صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد. از جا بلند شدم بین جنازه شهدا، علی رو روی زمین می کشیدم، بدنم قدرت و توان نداشت هر قدم که علی رو می کشیدم محکم روی زمین می افتادم. تمام دست و پام زخم شده بود. دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش، آخرین بار که افتادم، چشمم به یه مجروح افتاد. علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد. دیگه جا نبود، مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم. با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه. آمبولانس دیگه جا نداشت چند لحظه کوتاه، ایستادم و محو علی شدم. از امبولانس کشیدمش بیرون پیشونیش رو بوسیدم: - برمی گردم علی جان، برمی گردم دنبالت. و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس. آتیش برگشت سنگین تر بود، فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک بیارم. بیمارستان خالی شده بود فقط چند تا مجروح ، با همون برادر سپاهی اونجا بودن. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید باورش نمی شد من رو زنده می دید. مات و مبهوت بودم: - بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط. به زحمت بغضش رو کنترل کرد: - دیگه خطی نیست خواهرم. سرش انداخت پایین ادامه داد : _خط سقوط کرد الان اونجا دست دشمنه. یهو حالتش جدی شد: _شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب. فاصله شون تا اینجا زیاد نیست. بیمارستان رو تخلیه کردن اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه. یهو به خودم اومدم. - علی!! وای علی من هنوز اونجاست. و دویدم سمت ماشین . دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد: - می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده! هنوز تو شوک بودم . رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد ،سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد: - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبال مون. من اینجا، پیششون می مونم. سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد: - بسم الله خواهرم، معطل نشو برو تا دیر نشده. سریع سوار آمبولانس شدم هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم: - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون. اومد سمتم و در رو نگهداشت: - شما نه خواهرم شما نیا. اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ،دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره. جون میدیم اما ناموس مون رو نه. 😭😭 یا علی گفت در رو بست. با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید. پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت. جهت شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_نوزدهم قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید: _محیا
انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو، گلوم فشرده میشد: _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش: _نمیشه همه جا گفت محیا جان،نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حالا کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی. گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها! _علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه، یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره ،ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه، ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم، هروقت کلافه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه. چشمهایی رو که نمیدونستم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد ولی چشمهاش پر از درد بود از حرفهایی که زده شده! لبخند ماتی زدم و صدای زنگ در خونه بلند شد. _بدو شوهر جونت اومد! حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو و باز یادم افتاد کار امروز امیر علی رو و حس غریبی که به جونم افتاده بود! عطیه بلند شدو رفت سمت در اتاق: _من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کن درست نیست اینجا باشم! بالحن تخس عطیه چشمهای گردشده ام رو به صورتش دوختم و همه بدنم گرم شد... براق شدم وبا یک حرکت پریدم سمتش ولی لحظه آخر نفهمیدم کی پشت امیرعلی سنگر گرفت و من دستهام قفل شد بین دستهای امیر علی که متعجب بود! نگاه هردومون به هم قفل شد و قلب من ریخت! _ چه خبره؟ چی شده؟ نگاه بی تابم رو از چشمهای امیرعلی گرفتم و به عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. _هیچی داداش چیزی نیست که!!!! چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد،تازه یاد موقعیتم افتادم فاصله دوانگشتیم با امیرعلی و دستهایی که گرو دستهای سردو یخش بود، عجیب بود که هنوز این فاصله حفظ شده و عقب نکشیده بود !...سرم رو بالا گرفتم نگاهش روی موهای نامرتبم بود. _ مطمئنی چیزی نشده؟ هی بلندی گفتم و دستهام رو محکم از دستهاش بیرون کشیدم، موهام رو با دستم شونه وار مرتب کردم،لبخند گذرایی روی صورتش نشست و از کنارم رد شدو رفت سمت جالباسی. توی دلم بدو بیراهی به عطیه گفتم و جلوی آینه ای که با قاب چوبی روی دیوار نصب شده بود وایستادم و از توی آینه نگاهم روی دستهام ثابت موند، دستهایی که هنوز سرمای دستهای امیرعلی رو داشت وقلبم رو گرم کرده بود، ولی وای از ذهنی که بی هوا براش چیزی رو یادآوری میکنه یعنی امیرعلی با این دستهاش مرده شسته بود؟!!!! لرزش خفیف تنم رو حس کردم! _نخود نذری میخوری محیا؟؟ ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_نوزدهم در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم،خ
دردم شدید شده بود،گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین، آخر، صدای بچه ها در اومد. زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن: _ حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر. حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه، دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم، بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین. بستری شدم، جواب آزمایش که اومد، سرطان بود، زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود، زده بود به کبد. هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود. شورا تشکیل شد،گفتن باید برگردم، یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ،اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا میگرفت. وقتی بهم گفتن بهم ریختم، مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد، گریه ام گرفت، به حاجی گفتم: _مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ حاجی هم گریه اش گرفته بود،پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم،از بیمارستان زدم بیرون، با اون حال رفتم حرم، به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم، درد داشتم، دلم سوخته بود، غریب و تنها بودم، زدم زیر گریه و گفتم: _آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم، تو رو خدا منو بیرون نکنید، بگید منو بیرون نکنن. اشک می ریختم و التماس می کردم. بالاخره جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود، قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم. روز عملم بچه ها،کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن. دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد، گفت« تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود» سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد،کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد، دیگه آب هم نمی تونستم بخورم. حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند. لب های تشنه کودکان، حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد.به خودم گفتم: _ اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست. توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم، بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میوردن... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستن
عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود. _به به خانم حسینی! قلبم ایستاد،فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم.فائزه با لبخند گفت: _سلام! ببین کی اینجاس مامان! خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم: _ا وا! سلام فائزه جان، سلام حاج خانوم خوبید؟ _ممنون دخترم، با زحمتای ما؟! _خواهش میکنم.چه زحمتی. خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم.فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها نگفته.نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است خانم تأثیری رو بمن ادامه داد: _بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا. فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم، چرا با تبسم مرموزی مرا نگاه میکرد! جلو رفتم و گفتم: _جونم حاج خانوم؟ چیکار کنم؟ مچ دستم را گرفت و آرام گفت: _-امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه. _کدوم حرف؟ _مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین کرده .اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم.چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم، اما واسم عجیب بود پسش زدی! از بزرگواریش میخواستم بمیرم،سرم را با نهایت عجز در یقه فرو بردم و باز هم متوسل به دروغ دیگری شدم: _من با شغلشون مشکل داشتم.نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز شوهر دارم یا بیوه ام؟! درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت: _به توحق میدم.اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر، حالا که زمان جنگ نیست که هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی با اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من. من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی.خیلی دلم به این وصلت روشن بود.دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه. _نه! اصلًا دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید. _مطرح که نمیشه.فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم! _متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده، هیچ طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام.ایشاالله که یه عروس خوب پیدا میکنید. رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود. اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.به حدی رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت، تصور چهره امیر احسان بعد از شنیدن صدمین دروغ تابلویم باز خنده دار بود... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نوزدهم عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن
با جدیت تمام گفت: _پاتو از زندگی احسان بکش بیرون .اون تو همین سه ماه شده داداش من و همه کسم.فکر نکن همچینم از گناهات چشم پوشی میکنم.فقط بخاطر امیراحسان. نمیخوام خُرد بشه,میفهمی؟تو مایه ننگشی.به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری. با درد چشمانم را بستم و درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم: -ممنونم بخاطر حفظ آبروم. -من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه.. واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس! صورتش را از من برگرداند و ادامه داد: _الانم بلند شو برو. داداشم خوش نداره ناموسش بیرون باشه. اونم کنار یه غریبه. حرفهایش را زد و از کنارم بلند شد و رفت **** * ** خسته از روزگاری که هربار بازی جدیدی را شروع میکرد، به خانه برگشتم. زمانی که خوشبختی در خانه امیر احسان و خنده های شیرینش پیدا کردم. از اینکه همیشه از اشتباهاتم چشم پوشی میکرد. مسخره است اما، دلم برای "لااله الا الله" گفتنهایش حسابی تنگ شده بود. نه حتی گریه هم نمیتوانست ارامم کند. عمر زندگی مشترکم چقدر کوتاه بود. حرفهای شاهین مثل چاقویی بود که انگار محکم روی حنجره ام قرار گرفته بود. قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم، نگران نشود. تلفن را کشیدم و گوشی را خاموش کردم. قهوه جوش آمد؛ برای خودم قهوه ریختم. پشت میزنشستم. میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که قراربود بروم؛ بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم. ترسو و بزدل و احمق بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود. از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄